شنبه

دستور پخت مربای هویج


مربای هویج درست کردن شاخه‌ای از نجاری است. یک‌ساعت بی‌وقفه تراشیدم و رنده کردم. صدا همان بود. پوست هویج‌های باریک و بلند را جلوی سینک با چاقو پایین ریختم و صدای خرت خرت خرت همه‌جا را برداشته بود. اول کند و با دقت بودم،‌ بعد تند و بی‌دقت شدم، تراشه‌ها به صورت و گردنم می‌پاشید و توده‌ی نارنجی، جلوی راه آب را گرفته بود و آب داشت بالا می‌آمد. رد نارنجی تراشه‌ها روی تی‌‌شرت سفید تازه‌ام می‌ماند؟ آشپزخانه تاریک بود، لامپ نداشت و نمی‌دیدم. دستم را شستم و تی‌شرتم را عوض کردم تا دچار خسران نشوم و دوباره مشغول شدم. یک‌کیلو ساقه‌ی نارنجی را تراشیدم و شستم و در بشقاب چیدم. تنها بودم، پنجره باز بود و باد خوبی به تنم می‌خورد.

بعد نوبت رنده کردن رسید. قابلمه‌ی لعابی که مامانم از انباری خانه‌اش پیدا کرده بود و بهم داده بود را از تو کابینت درآوردم و رنده را گذاشتم تویش و شروع کردم. باید هویج‌های بزرگ و قطور می‌خریدم، این‌ هویج‌های ترد و نازک مناسب مربا درست کردن نیست. هربار که هویج بزرگ را از بالا به پایین روی رنده می‌کشی، محصولی که می‌دهد درخور توانی است که صرف می‌کنی،‌ اما با هویج باریک، اتلاف انرژی حتمی است و ماحصل ناچیز است. اگرچه فکر می‌کنم هویج بزرگ آب‌دارتر هم هست اما در خوشمزه‌تر بودن هویج باریک شک ندارم و‌ این حسن را به همه‌ی عیوبش ترجیح می‌دهم. یعنی در مغازه هویج بزرگ دیدم و بهش نه گفتم؟ آن‌قدرها هم تنگ نبودم، چشم‌اندازی پیش رویم نبود.

به هویج هفتم هشتم رسیده بودم که دیدم دارم بازو می‌‌آورم. از دمبل زدن و وزنه بلند کردن کارسازتر است. یک باشگاه بدن‌سازی راه بینداز،‌ هر روز یک‌لگن پر از هویج بده دست مردم رنده کنند و بازوهایشان عضله‌ای شود و آخرش هم با نتیجه‌ی کارشان مربا درست کن. هویج رنده کردن شاخه‌ای از نوازندگی هم هست. رنده‌ی مخروطی‌شکل سازی آرشه‌ای است که هرچه ردیف دندانه‌ها پایین‌تر می‌آید صدای ساز بم‌تر می‌شود. خسته شده بودم و حوصله‌ام سررفته بود اما راه دررویی وجود نداشت. کاری بود که شروع شده بود و باید تمام می‌شد. کارهایی که تمام نشدنشان با چشم غیرمسلح دیده نمی‌شود را تا توانسته‌ام ناتمام گذاشته‌ام اما بدبختانه برای کارهای این‌شکلی حتمن باید پایانی وجود داشته باشد. تصویر یک قابلمه هویج رنده شده‌ی بی‌کار مانده، هربار که بخواهی مربا درست کنی در مغزت زنده خواهد شد و راحتت نخواهد گذاشت. سربه‌نیست کردن هویج‌ها قساوتی می‌خواهد که من ازش بی‌‌بهره‌ام.

هویج‌ها را دوتا دوتا گرفتم دستم و کشیدم روی رنده. پله‌های مترو را هم دوتا یکی بالا می‌روم و فکر منظره‌ی ناهنجاری که به‌وجود می‌آورم نیستم. کارم سریع‌تر پیش رفت. قابلمه تا نیمه از هویج پر شده بود. با اینکه فکر می‌کردم بعد رنده کردن هویج‌ها بویشان کل آشپزخانه را بردارد بویی نداشتند. شکر را با دودلی اضافه کردم. به‌نظرم یک‌کیلو شکر برای یک کیلو هویج زیاد بود اما هر دستور آشپزی‌ای را که می‌خواندم همین را گفته بود. شکرها مثل تپه‌ی بزرگ سفیدی داشتند هویج‌ها را محو می‌کردند. ترسیدم و لیوان آخر را خالی نکردم. هم زدم و مرحله‌ی اول تمام شد. در قابلمه را گذاشتم و در طبقه اول یخچال جایش دادم تا صبح فاز دوم را شروع کنم. قرار بود تا صبح هویج‌ها حسابی آب بیندازند اما یک‌ساعت بعدش که بهشان سرزدم آبشان راه افتاده بود.

صبح قابلمه را از یخچال درآوردم گذاشتم روی گاز. هویج‌ها به اندازه‌ی یک لیوان بزرگ آب انداخته بودند. دانه‌های هل را کوبیدم،‌ جوهر لیمو و گلاب را هم گذاشتم کنار دستم. فاز دوم دوتماشاچی دیگر هم داشت و با هم قل زدن هویج‌ها را تماشا کردیم. قرار بود نیم ساعت بجوشد و قوام بیاید و هل و گلاب و جوهرلیمو را اضافه کنم. مستطاب گفته برای اینکه بفهمی مربا قوام آمده یا نه یک‌قطره را روی بشقاب چینی بینداز و ظرف را کمی کج کن. اگر قطره پخش نشد مربا قوام آمده است. البته کدبانوهایی هم هستند که قوام آمدن را روی ناخن شستشان امتحان می‌کنند. ترسیدم دستم بسوزد و بی‌خیال شدم. بویی شبیهه بوی رب گوجه فرنگی در حال پختن از قابلمه بلند شده بود. مدام قطره می‌چکاندم رو ظرف چینی و محتویات قابلمه را هم‌ می‌زدم که یک‌باره‌ آن لحظه‌ فرا رسید. قطره‌ سر نخورد. تندتند هل و یک‌چهارم قاشق چایخوری جوهر لیمو و سه قاشق سوپ‌خوری گلاب را اضافه کردم، هم زدم، دوسه‌قل که خورد زیر گاز را با تردید خاموش کردم. مربا یک‌ربعه قوام آمده بود و آبش حسابی کشیده شده بود درحالی که یک‌ربع بعد منتظر این مرحله بودم. ظرفی را که از یکی دوماه پیش خریده بودم بیرون آوردم. همین ظرف بود که مرا به پخت مربا تحریک کرد. یک‌ظرف شیشه‌ای عین ظرف مرباهای توی عکس‌های همه‌پسند با کمربندی فلزی و سگکی که در شیشه‌ای را به تنه چفت می‌کند. ظرف را شستم و گذاشتم خشک شود. آمدیم نشستیم و مستطاب ورق زدیم. دستور پخت مربای خیار دارد اما هرچه بگردی دستور پخت مربای هویج را که آن را مادر مرباها می‌دانم پیدا نمی‌کنی. واقعن برایم عجیب است. قبلن هم برای پنکیک و سوپ جو به مستطاب رجوع کرده بودم و چیزی پیدا نکرده بودم. دوست دارم بروم و از نجف بپرسم چرا؟

همینجور که ورق می‌زدیم به نگهداری مربا رسیدیم و خواندیم که مربا را باید داغ ریخت توی ظرف. مربای ما ولرم شده بود اما باز بهتر از هیچی بود. قابلمه را خالی کردم توی ظرف شیشه‌ای و درش را بستم. ته قابلمه را خوردم، واقعن خوشمزه شده بود. یک ساعت بعد رفتم سراغش. درش را باز کردم که ناخنکی بزنم. انگشتم فرو نرفت. هویج‌ها عین چوب سفت شده بودند. چرا؟ من که همه‌ی کارها را درست انجام داده بودم، اینهمه وقت گذاشته بودم، مایه گذاشته بودم. ظالمانه نیست؟ کجای کار اشتباه کرده بودم؟ نکند باید توی هویج‌ها آب می‌ریختم؟ نکند جوهر لیمو کم ریختم؟‌ نکند زیادی هم زدم؟ بعضی‌وقت‌ها هست که می‌بینی هیچ‌جای کارت غلط نبوده اما بوی تعفن از نتیجه بلند است. کسی باور نمی‌کند، فکر می‌کنند تو کم گذاشته‌ای. مامانم ساعت‌ها در آشپزخانه زحمت می‌کشید، می‌خرید، می‌شست، خرد می‌کرد و می‌پخت و آخرش سر غذا شنونده‌ی غرهای ما بود. مطلقن به ایرادهایی که می‌گرفتیم جواب نمی‌داد. چه جوابی می‌داد؟ هرجوابی توجیه به نظر می‌رسید. حتمن خودش هم دنبال جواب می‌گشت و پیدا نمی‌کرد. حالا بعد این همه سال از بی‌انصافی خودمان، از ظالمانه بودن نتیجه‌ی آن همه بدوبدو کردن دل درد می‌گیرم. توی خانه اندوهبارتر از لحظه‌ای نیست که غذای یک نفر خراب می‌شود.

راحله گفت هویج‌ها را دوباره بپزم شاید درست شد. هویج‌ها را به قابلمه برگردانم، نصف لیوان آب ریختم، گذاشتم هفت هشت دقیقه جوشید، آب‌لیموی تازه اضافه کردم، دوباره مربا را به ظرف برگرداندم، درش را بستم و منتظر شدم. مربایم درست شده بود. عصر چای دم کردم، مربا را در پیاله‌ها ریختم و چای و مربا خوردیم.
  

دوشنبه

آدابطور

از استخر آمده‌ام و شیرینی کره‌ای می‌خورم  که آزاده از هانس گرفته با چای(همین الان تمام شد). با چایم چاهار پنج تا شیرینی خوردم، البته شیرینی‌هایش بزرگ نیست، نوک انگشت اشاره و شستت را به هم بچسبان و یک‌ گردی درست کن، همان‌قدر.

نباید وقتی دهانت پر از شیرینی است چای را سرازیر کنی و خمیر بسازی. کارکرد چای کمک به فرو دادن خوراکی‌های جامد نیست. باید گازی از شیرینی‌ات بزنی،‌ مزه‌مزه‌ کنی،‌ شیرینی‌ات را که کامل فرو دادی نوبت مزه‌مزه کردن چای است. غیر از این نه چیزی از مزه‌ی شیرینی می‌فهمی نه چای. بعلاوه چای، دهان را برای گاز بعدی آماده و پاکسازی می‌کند. شاید اولش کمی سخت باشد،‌ آدم معمولن عجله دارد، حواسش جای دیگری است یا می‌ترسد چایش سرد شود اما کمی که پیش بروی، فرایند درونی می‌شود. وقتی خودت را به روشی که گفتم عادت دادی، می‌بینی داری کارهای مختلف می‌کنی و بدون اینکه حواست باشد چای و شیرینی‌ات را هم به‌قاعده می‌خوری و توی دهانت با هم قاطی نمی‌‌شوند. من خودم کمتر علاقه‌ای به خوردن چیزی دارم که باید با چای فرو دادش.

دو روز در هفته با ساغر می‌رویم استخر. می‌رویم که ترسمان از عمیق بریزد و خوش هم می‌گذرد. این  را فهمیده‌ایم و آن تو مدام به هم یادآوری می‌کنیم که نباید حواسمان به شنا کردنمان باشد، نباید حواسمان به عمق استخر باشد. داریم توی آب با خیال راحت شنا می‌کنیم به محض اینکه حواسمان جمع موقعیتمان می‌شود بدن سفت می‌شود و فرو می‌رویم، به محض اینکه به عمق استخر فکر می‌کنیم به دست و پا زدن و تقلا کردن می‌افتیم. امروز همین‌طور که روی آب خوابیده بودم، داشتم ران‌های تپل و شل زن‌ها را دید می‌زدم و مثل برق از ذهنم گذشت چقدر مسلطم که هم شل کرده‌ام و روی آبم، هم دارم پا می‌زنم و پیش می‌روم، هم هیزی بقیه را می‌کنم، که همان‌موقع رفتم زیر آب و همه‌ی مجاری‌ام پر از آبی شد که حتمن توی آن می‌شاشند و فین و تف می‌کنند. ساغر گفت باید حواست را از کثیفی آب هم پرت کنی وگرنه بخواهی فکر کنی که در چه کثافتی داری شنا می‌کنی بالا می‌آوری. این درس بزرگی به من داد. فهمیدم راز خوب زیستن رعایت دوچیز است. اول اینکه حواسم را از مقولات آزاردهنده پرت کنم تا خیال شلی داشته باشم و فرو نروم، بعد اینکه مدام چیزهای خوب را به خودم تلقین کنم. تلقین کردن هم باید لسانی باشد وگرنه تاثیر چندان مطلوبی نخواهد داشت. این دو را برعکس شیرینی و چای، باید همزمان استفاده کرد. کسی ازم پرسید حالت چطور است باید بگویم عالی آقا عالی، بعد در حالی که با پرت کردن حواسم از پلشتی‌ها، شل کرده‌ام و بالا رفته‌ام مدام با خودم تکرار کنم من عالی‌ام، اینجا عالی است، هوا عالی است، همه‌چیز عالی است

نه اینکه بخواهم تلقین کنم یا حواس خودم و شما را پرت کنم اما امروز واقعن عالی بود. ظهر داشتم از کوچه‌ای می‌گذشتم که به خیابان برسم و سوار ماشین شوم و با دوستانم ناهار بخورم که چشمم به درخت شاه‌توتی افتاد که میوه‌هایش رسیده بود. ایستادم به خوردن و به اسم شاه‌توت فکر کردم که حقا شاه توت‌هاست. یک آقایی هم آمد و آن‌طرف ایستاد و مشغول شد. به یک دستش کیف سامسونت بود و با دست دیگرش شاخه‌ها را پایین می‌کشید. حال روستایی خوبی داشتم، با آقا مثل دو زرافه بودیم که دارند از یک درخت تغذیه می‌کنند. دور ناخن‌هایم قرمز شده بود و خوشم آمده بود. بعد هم که ناهار و شیرینی فرد‌ اعلا و استخر و کرختی کم‌نظیر بعدش.  

چهارشنبه

آقای دیهیمی گفت شهروند بي‌شهامت، جبون، بزدل و ترس‌خورده اصلن شهروند نيست، رعيت است


اعتماد که توقیف شد چندبار برای پی‌گیری حقوق معوقه به دفتر روزنامه سر زدم. هر بار هم رفتم پیش آقای حضرتی مدیر مسئول اعتماد که دفترش کنار دفتر امور مالی است. ازش می‌پرسیدم روزنامه کی باز می‌شود و می‌گفت بی‌خبر است. گفتم اگر روزنامه باز شد با ما تماس می‌گیرند که برگردیم سر کار؟ شایعاتی شنیده بودم که دارند با تیم جدیدی مذاکره می‌کنند و یواشکی می‌خواهند ما را دست‌به‌سر کنند. گفت به شایعات توجه نکنم و اگر با ما نخواهند تماس بگیرند پس با کی قرار است تماس بگیرند؟

 روزنامه رفع توقیف شد و فهمیدم شایعات درست است. بدون اینکه ما را که در آن روزنامه کار می‌کردیم و قرارداد داشتیم و بیمه بودیم خبر کنند،‌ عده‌ای دیگر را جایگزین کردند. بهانه این بود که چندنفر از خبرنگاران سرویس ادب و هنر رفته‌اند و در روزنامه‌ی دیگری مشغول به کار شده‌‌اند. این وسط تقصیر ما چه بود؟ گذشته از این آیا نباید به همان آدم‌ها هم زنگ می‌زدند و ازشان می‌پرسیدند می‌خواهند برگردند روزنامه یا نه؟ توقعشان این بود که همه تا باز شدن دوباره‌ی روزنامه دست به سینه بنشینند؟

یکی از بچه‌هایی که همراه تیم جدید رفته بود اعتماد بهم زنگ زد. گفت خیلی ناراحت است که این کار را کرده‌اند. گفت نمی‌داند چه کار می‌شود کرد و خیلی اوضاع بدی شده. گفتم من از او گله‌ای ندارم. اعتراضم به مدیرمسئول و آقای بهزادی سردبیر است. اعتراضم به این پنهان‌کاری توهین‌آمیز است. ناراحتی‌ام به این خاطر است که وقتی روزنامه توقیف شد در مصاحبه‌هایشان ما را بهانه کردند و گفتند بچه‌هایی که روزنامه تنها منبع درآمدشان بود بیکار شده‌اند. روضه سر دادند و ژست آدم‌هایی را گرفتند که برای خود هیچ نمی‌خواهند و تنها به فکر قطع شدن نان عده‌ای دیگر هستند.
ظاهرن این باب جدیدی در روزنامه‌ی اعتماد است (از بقیه‌ی روزنامه‌ها و رسانه‌ها بی‌اطلاعم). بی‌سروصدا آدم‌های قبلی را دور می‌زنند و آدم‌های جدید جایگزین می‌کنند؛ آدم‌ها هم که نه، "تیم جدید". تیم جای خبرنگار را گرفته. با سرکرده‌ی تیم صحبت می‌کنند اگر با او به توافق رسیدند راه برای ورود اعضا هم باز می‌شود، اگر نرسیدند عضو تیم به تنهایی نصیبی نمی‌برد. اگر هم که عضو هیچ تیمی نباشی کلاهت پس معرکه است. تیم‌ها می‌آیند و می‌روند و تو نشسته‌ای گوشه‌ی خانه منتظر زنگ تلفن.

چند روز قبل از انتشار دوباره‌‌ی روزنامه، یک نفر دیگر شاید از سر رودرواسی بهم زنگ زد. گفت بروم صفحه‌ی هفتگی‌ام را در روزنامه به صورت حق‌التحریر درآورم. حق‌التحریر؟ من آنجا کار می‌کردم و نیروی ثابت بودم. گفت همه قرار است حق‌التحریر کار کنند. گفتم اگر این‌طور است که می‌روم. می‌خواستم بروم  نسبت به پایمال شدن حقم به مدیرمسئول و سردبیر اعتراض کنم. به چندتا از بچه‌های دیگر هم که برای دور جدید اعتماد خبر نشده‌ بودند موضوع را گفته بودم و قرار شد با هم برویم. همان شب دستگیر شدم.

بعد که آزاد شدم دوستی که جای من در بخش ادبیات اعتماد کار می‌کرد تماس گرفت و تعارف کرد که می‌توانم بروم و صفحه را درآورم. پرس‌وجو که کردم فهمیدم این‌طوری نیست که همه حق‌التحریر کار کنند. بعضی هم نیروی ثابت هستند. از صرافت درآوردن همان یک صفحه در هفته هم افتادم و تصمیم گرفتم کلن قید اعتماد را بزنم. می‌رفتم آنجا به چه اعتراض می‌کردم؟ دوستم رفته بود جایگزین من شده بود. می‌گفتم باید ایشان را اخراج کنید تا من بتوانم سر کارم برگردم؟ می‌گفتم این تیم باید برود و تیم قبلی که اینجا کار می‌کرد برگردد سر کارش؟‌ یا می‌گذاشتم همان‌جا سرم را شیره بمالند و دستم را در یک ستون از روزنامه یا یک صفحه در هفته بند کنند؟ بچه‌های دیگر هم همین‌فکر را کرده بودند که نرفته بودند.

هزار بار به خودم گفته‌ام در مسائل صنفی نباید ملاحظه‌ی رفاقت را کنم. مدیرمسئول و سردبیر هم از همین ملاحظات ما سواستفاده می‌کنند که هر بلایی می‌خواهند سرمان می‌آورند. همین ملاحظات باعث شده دم نزنیم و بنشینیم تماشا کنیم یا فوقش به جان هم بیفتم بدون اینکه مسبب اصلی باشیم. می‌دانند من نمی‌روم نسبت به جایگزین شدن دوستم به جای خودم اعتراض کنم. اگر با هم رفاقتی نداشته باشیم (مثل این ماجرایی که چندهفته پیش برای اعتماد رخ داد و تیمی جایگزین تیم دیگر شد) ممکن است شروع کنیم خرخره‌ی هم را جویدن. چون خرخره‌ی هم را جویدن  نه ترس دارد نه هزینه‌ای، اما خفت مدیرمسئول و سردبیر را گرفتن برایمان ترسناک و هزینه‌بر است، ندانم‌کاری است، کارنامه‌مان را پیششان سیاه می‌کند، دیگر بعدن در جای دیگر و فرصت دیگری ازمان دعوت به کار نمی‌کنند.

هیچ‌وقت تا این حد فضای مطبوعات را متعفن و کثیف ندیده بودم. ضعیف‌ها به جان هم می‌افتند و قوی‌ترها کیف می‌کنند. آزادانه حقوق ما را پایمال می‌کنند و ما مزدورانی راضی هستیم، رعیتیم.

اگر بر تنبلی فائق شوم می‌‌روم وزارت کار و ازشان شکایت می‌کنم. انفعال ما، موهبت بزرگی برای آنهاست.