یکشنبه

سامانه‌ی جست‌وجوی هر گل که بیشتر به چمن می‌دهد صفا

پنج‌شنبه شب مامانم تلفن کرد و گفت دایی کوچیکم مرده. من وقتی شنیدم شیهه کشیدم چون داییم که البته پونزده ساله ندیدمش خیلی قبراق و ورزشکار بود، تو کل خانواده سالم‌ترین آدم بود. مهمون داشتیم و برای جواب دادن به تلفن رفته بودم توی اتاق. بیرونیا صدای شیهه‌م رو شنیده بودن. وقتی تلفنم تموم شد و اومدم بیرون گفتن واسه چی اینطوری شیهه می‌کشی زهره ترک شدیم، گفتم خب بابا یکی که اصلن فکرشو نمی‌کردم مرده، گفتن خب حالا انگار چی شده و کی مرده. پرسیدن علت مرگش چی بوده؟ گفتم نمی‌دونم چون مامانم هم بهم نگفت. یکی گفت تو سایت بهشت زهرا علت مرگ رو می‌نویسن، برو نگاه کن ببین علت چی بوده. رفتیم تو جست‌وجوی متوفی و اسم رو زدیم اما مرده رو برامون پیدا نکرد. یه اسم دیگه زدیم ببینیم علت رو می‌یاره که دیدیم نمی‌یاره، فقط اسم و فامیل و نام پدر و سال تولد و مرگ وآدرس محل دفن رو می‌ده. من اسم خودم رو هم سرچ کردم و دیدم سه بار با فاصله‌ی زیاد مردم و یه بار هم ساری دفنم کردن. بعد اسم دانی رو سرچ کردیم و سایت بهمون گفت متاسفانه ما همچین کسی رو اینجا نداریم. به دانی گفتیم بیا بهشت‌زهرا هم از نمردنت متاسفه، و بسیار خنده برفت.

قبلن هم چندنفر درباره‌ی همچین امکانی که سایت شهرداری تهران گذاشته نوشته بودن ولی تا خودت نری نمی‌فهمی چقدر باحاله. بهتون بگم که اونجا اگه مرده رو پیدا نکنن، یا می‌گن مورد یافت نشد یا می‌گن متاسفانه پیدا نشد. یعنی مرده و زنده رو مسخره می‌کنن، چیزی که با فرهنگ ما سازگار نیست. باید بریم اعتراض کنیم که چرا به فوت شده‌ها و دیده از نقاب خاک برکشیده‌ها و چشم از جهان فروبسته‌ها و جان‌به‌جان آفرین تسلیم کرده‌های ما می‌گید مورد.

من فردا و پس فردای اون روز و امروز هم سر زدن به سایت و جست‌و‌جوی متوفی رو ادامه دادم و اسم هفت جدم رو اونجا سرچ کردم. کاش واقعن در کنار اسم مرده، علت مرگ رو هم می‌نوشت. اگر می‌نوشت کلی قصه بود، حتا به ذهنم رسید که بهشون پیشنهاد کنم به صورت داوطلبانه این کار رو انجام می‌دم و آخرین عکس مرده و عکس سنگ قبرش رو هم (به صورت سه بعدی) بهشون می‌رسونم که هر متوفی صاحب یه پکیج کامل باشه. ولی چرا اسم دائیم رو نیاورد؟ چون مامان به اشتباه فکر کرده بود دایی کوچیکم مرده، درحالی‌که دایی بزرگه فوت کرده. نه اینکه منتظر خبر مرگش باشم ولی اگه می‌شنیدم شیهه هم نمی‌کشیدم. 

دوشنبه

تیم‌ ورکینگ عزاداران اهل بیت

کار گروهی یا به قول قمپزدرکنا تیم-ورکینگ تبدیل به فضیلت شده. توی مصاحبه‌های کاری‌ای که رفتم معمولن یکی از سوالای مهمشون این بوده که حالا بگو ببینیم تیم ورکینگت چطوره؟ "آقا من رمالم، خیلی تیم ورکینگ ربطی بهم پیدا نمی‌کنه‌ها". "اشتباه می‌کنی جانم، همه‌ی کارا رو می‌شه با تیم ورکینگ پیش برد."

تو کلاس زبان، همه‌ی کارها حتا جمله‌سازی روی کاغذ رو هم باید گروهی انجام می‌دادیم، وقتی یکی در می‌زد، گروهی می‌رفتیم دم در و گروهی در رو براش باز می‌کردیم و گروهی بهش لبخند می‌زدیم و به تیم ورکینگمون می‌بالیدیم. اگه می‌گفتی بابا بی‌خیال خودم تنهایی از پسش برمی‌یام، آدم خودخواهی محسوب می‌شدی. الان دیگه همه‌چی گروهی شده و مدیران و مدرسان هم ازش استقبال می‌کنن، چون هم می‌شه با وقت کمتر پول بیشتری به جیب زد و هم ادای این رو اومد که طبق آخرین متد روز دنیا دارن پیش می‌رن، دنیا در مقابل تیم ورکینگ سر تعظیم فرود آورده و ما هم از این قافله عقب نیستیم.

وقتی همهمه می‌شه و کارها به جماعت برگزار می‌شه تو دیگه در قبال تک‌تک آدمای جمع مسئول نیستی و اگه کسی کمتر تو کارهای گروهی شرکت کنه تقصیر خودشه که نتونسته با جمع ارتباط بگیره اما مسئولیتی هم متوجهش نمی‌شه. توی نماز جماعت یکی بگوزه، کی مقصره؟ هیشکی و همه. بشر برای بی‌مسئولیت کردن خودش روز به روز حربه‌های تازه رو می‌کنه و تصمیم گرفته کارا ر و هیاتی برگزار کنه، در حالی که ما خودمون خیلی وقته این تکنولوژی رو بومی‌سازی کردیم و تو هیاتی برگزار کردن قدمتی به اندازه ی تمام تاریخ بشر داریم. اما زرنگا اسم هیاتی برگزار کردن رو گذاشتن تیم ورکینگ و کل جریان رو هم زدن به نام خودشون.


آدمای تنبل و کسایی که تنهایی از پس کاری برنمی‌یان سریع جذب این گروه‌ها می‌شن و به مقام انسان اجتماعی و بجوش و بشردوستی که چیزی رو از جمع دریغ نمی‌کنن و آماده‌ی هرنوع جانفشانی و گذشتن از خویشتن خویشند نائل می‌یان. برخلاف چیزی که این نوشته می‌گه به نظرم بی‌علاقگی نسبت به بعضی کارهای تیمی خیلی هم ربطی به درونگرا بودن نداره، وقتی بازده کارت موقعی که تنهایی انجامش می‌دی بیشتره، وقتی جمع فقط موجب آشفتگی و انرژی پس دادن و خفه‌خون گرفتنت می‌شه، چه اصراریه؟ به‌نظرم دنیا داره فشاری که حفظ حریم شخصی بهش می‌یاره رو اینجوری خالی می‌کنه. الان از نمکی مسافران مهتاب بپرسی چرا دستت تو بشقاب غذای مردمه، به جای آخه گشنمه می‌گه مشغول تیم ورکینگم. 

شنبه

از نکبت مالکیت

تو یه‌سری کشورا - جاهایی که خبر دارم و برام تعریف کردن- خونه‌ها رو مبله اجاره می‌دن، تا قاشق و نمکدون هم در مکان موجوده و جز لباسا و وسایل شخصی لازم نیست چیزی همراه داشته باشی. یعنی دیفالت اینه و خونه‌ی خالی اجاره دادن کار غیرمعمولی به نظر می‌یاد و احتمالن کمتر مستاجری سراغ خونه خالی ‌می‌ره. اینجا هم تک‌وتوک خونه‌ی مبله اجاره می‌دن ولی قیمت یهو چندبرابر می‌شه و بیشتر خرپولا و توریستا و خارجیا و کسانی که اینجا زندگی ریشه‌داری ندارن، مشتری این خونه‌هان. ما همچنان خونه‌ی خالی اجاره می‌کنیم و زندگیمون که وزنش بیشتر از صدتنه رو بار کامیون و نیسان می‌کنیم و از این‌ور شهر می‌کشیم اون‌ور. همه یخچال و اجاق گاز و ماشین لباسشویی از آن خود دارن و هر جا می‌رن باید بند و بساطشون هم همراهشون باشه. شهوت مالک بودن حتا به مهتابی و پادری هم رحم نمی‌کنه و از خیر پرده و چوب پرده و دستگاه تصفیه‌ی آب نمی‌گذره. به والدینت اعتراض می‌کنی که آخه قربونت برم این خونه که خودش آبگرمکن داره و آبگرمکنشم سالمه، چرا آبگرمن تازه می‌خری؟ و جواب می‌شنوی که چطور دلت می یاد تو حمومی که آبگرمکنش معلوم نیست مال کدوم بابا بوده و با آب گرمی که ازش می‌یومده چی کار می‌کرده، خودتو بشوری؟ البته یکسری هم هستند که به‌خاطر شهوت مالک بودن نیست که اسیر بند و بساط و خنزر پنزرن، به‌خاطر اینه که چاره‌ای ندارن، چون خونه‌ها رو خالی تحویل می‌گیرن و باید وسایل ضروری رو خودشون بچینن توش.


کاش همونجور که شایعه شده در مرحله‌ی گذار از خیلی چیزها به سر می‌بریم، تو مالکیت هم در مرحله‌ی گذار باشیم و به‌جایی برسیم که دیگه وقتی می‌خوایم از یه جایی نقل مکان کنیم، بتونیم به جای کامیون و باربر صدا کردن، یه تاکسی بگیریم و دوتا چمدونی که کل دارایی‌مون رو تشکیل می‌ده، بذاریم صندوق عقب و راه بیفتیم. مالکیت و امپراطور اشیا بودن زمین‌گیرمون کرده و تحرک رو ازمون گرفته. تا حالا هزاربار به سرم زده برم برای یه مدت تو یه شهر دیگه، مثلن اصفهان، شیراز یا بوشهر زندگی کنم ولی بلافاصله چشمم به زندگیم، به گاز و یخچال و گنجه و رختخواب افتاده و بی‌خیال شدم. از وقتی کابینت‌های سیار جای خودشون رو به کابینت‌های پیچ شده به دیوار آشپزخونه دادن یه‌کم خوش‌بین شدم، از وقتی کمد شروع کرد از زندگی حذف شدن و جاش رو به کمد دیواری داد، امیدوارتر شدم. همینجوری پیش بره پنجاه سال دیگه می‌تونم دست از یکجانشینی بردارم و کولی خسته و سرگردانی بشم.

سه‌شنبه

چو خرامی ز تمنا، فکنی برق هوس بر دل و جانم

تانگوی آرژانتینی رقص محبوبم، فقط یه بار جلوی چشمم به صورت زنده اجرا شده و همون یه بار بس بوده تا دل و دین بهش ببازم و بفهمم اون رقصی که به واسطه ی تلویزیون می بینم یک سوم عیشیه که از تماشای زنده نصیبم می شه؛ مثل فرق استادیوم رفتن و از خونه فوتبال تماشا کردن می مونه.

حادثه در یه مهمونی معمولی اتفاق افتاد، تعداد مهمونا به نسبت جشن تولد، خیلی کم بود و من دوسوم آدما رو نمی شناختم و احتمالن خسته از رقصیدن نشسته بودم و داشتم سرم رو با میوه پوست کندن گرم می کردم که این دوتا بلند شدن. اسم اون چیزی که جلو چشمم داشت اتفاق می افتاد رو فقط می شه رویا گذاشت. نزدیک بود از هجوم اون همه زیبایی گریه م بگیره، شاید هم گرفت و یادم نیست، چون موضوع مال هفت هشت سال پیشه. می گفتن اینا یه زن و شوهری ان که دیشب از قضا عروسیشون بوده و تو عروسی هم همینجوری با هم می رقصیدن. از اون به بعد تصمیم گرفتم یادگیری تانگو رو بذارم تو فهرست صدکاری که قبل از مرگ باید انجام بدم. اگه بخوام تنم رو با ورزش آشنا کنم به جای جیم رفتن و تو پارک دوئیدن حتمن می رم کلاس رقص که فایده ای دوچندان به خودم و بقیه برسونم.

برا آدمایی که به نظرشون رقصیدن کار سبکیه و فکر می کنن حالت مضحک و ناخوشایندی بهشون می ده که واسه شخصیتشون خوب نیست واقعن متاسف می شم. اگه مدیرعامل شرکتی، کارفرمایی، رئیسی چیزی  بودم حتمن تو مصاحبه ی استخدام رقصیدن رو هم لحاظ می کردم، کیفیت رقص برام مهم نبود همین که این فعل اتفاق می افتاد کافی بود. اگه کاره ای بودم رقصیدن رو هم محدود به مهمونیا و زمان مستی نمی کردم، بلکه در جلسات هیات دولت، پارلمان، شورای شهر، مدارس، مساجد و تکایا و اصلن هرجایی که جمع شکل می گیره جای ویژه ای بهش می دادم. 

رقص که اتفاق می افته جدیت و پوچ بودن زندگی می شکنه و همه چی درخشان تر می شه، مثل بارون می مونه تو برهوت. من هیچ وقت نتونستم آدمایی که می چسبن به صندلیشون و می گن ما رقص بلد نیستیم رو درک کنم. چه جوری حاضر شدن رقص رو به سادگی و با همین یه بهانه از زندگی حذف کنن، یعنی هیچ وقت در تنهایی جلوی آینه سعی نکردن؟ چطور راضی شدن به زندگی ای که توش رقص هیچ جایی نداره؟ یا سعی کردن و دیدن مثل ممد خردادیان نمی شه؟ رقص که یک یا چند فرمول ثابت نداره که اگه طبق اون رفتار نکردی خودت رو نابلد بدونی.

فردای رئیس جمهور شدن روحانی، مردهای زیادی رو تو خیابون دیدیم که می رقصیدن و بیشترشون هم کپی دست چندم رقص ممد خردادیان رو اجرا می کردن. به طرز مضحکی یه عده فکر می کردن شادی سیاسی باید احترام و شانی داشته باشه و رقص باعث تنزل این دستاورد بزرگ که با خون دل به دست اومده می شه.

تازه وقتی از جمع دوستان و خانواده جدا می شی و رقص غریبه ها رو می بینی به عمق تاثیری که ممد خردادیان روی نسل های مختلف گذاشت پی می بری. تلاش ممد خردادیان برای آموزش رقص به خانواده های ایرانی خوبیا و بدیای خودش رو داره، از خوبیاش اینه که بالاخره یه جزوه ی بومی و راحت دست مردم داد تا بتونن بر اساس اون تمرین کنن و به هنرنمایی بپردازن و آمار کسانی که می گن رقص بلد نیستیم رو پایین بیارن و از بدیاش هم اینه که به رقص لباس متحدالشکل بددوختی پوشوند و چشمه ی خلاقیت عده ای رو خشک کرد و شاید با استناد به رقص ممد خردادیانی باشه که یه عده ی دیگه می گن بلد نیستیم برقصیم. تاثیر دیگه ای که داشت این بود که تو همون جشن خیابونی به من فهموند که هنوز نتونستم از کلیشه های جنسیتی خلاص بشم. اون شب جوری که برای خودم جای انکار نبود از مردهایی که شبیه خردادیان قر می دادن و می لرزوندن کینه به دل می گرفتم، در حالی که با خودم فکر کردم و دیدم از رقص زن هایی که ادای خردادیان درمیارن به این شدت بیزار نیستم. با همه ی اینا، اون عده ای رو که مثل ممد خردادیان می رقصن در جایگاه بالاتری نسبت به نرقص ها قرار می دم.