چهارشنبه

چرا تو و نه بقیه

مطلبایی که برای نشاط نوشته‌ بودم هنوز جایی چاپ نشده. بهتره تا بیشتر از این از ریخت نیفتادن، بدم جایی چاپ کنن. اگه بدم فلان روزنامه، دبیرش بدون اینکه نگاه کنه چی هست می‌ذاره تو صفحه، ولی اگه بدم به اون یکی، احتمال چاپ نشدنش هست، چون هرچیزی چاپ نمی‌کنن. می‌دمش به دومی‌ چون دلم می‌خواد الک بشم، احتمال کنار گذاشته‌شدنم باشه. دوست داشتن علی‌اکبر قاضی‌زاده هم اینجوریه. تو دانشگاه باهاش کلاسای گزارش‌نویسی داشتیم. آدم تندی بود، رفتارش نشون می‌داد که از من هیچ خوشش نمی‌یاد. دقیقه‌ای نبود که نزنه تو پر من و چندتای دیگه و ضایعمون نکنه. چون فکر می‌کرد از پس نوشتن یه گزارش ساده برنمی‌یام، به یکی از گزارشام گیر داده بود که اینو خودت ننوشتی، دادی کسی واسه‌ت نوشته. دور جمله‎‌های احساسی و کلیشه‌ای که تو نوشته‌هام می‌پروندم خط می‌کشید و می‌نوشت "عجب". دور نظریه‌هایی که تو گزارشام صادر می‌کردم دایره‌ی قرمز می‌کشید و می‌نوشت "نه بابا؟" ملاحظه تو کارش نبود. کلاس که تموم می‌شد می‌رفت تو یه کلاس خالی، می‌نشست رو دسته‌ی صندلی رو به پنجره و سیگار می‌کشید، وامیستادم از پشت نگاش می‌کردم.  ممکن بود اولش ناراحت بشم ولی تهش حال می‌کردم که اینجوریه، از همون  زمان هم دلم با آدمایی بود که تیزن، خراش می‌دن، "به هم احترام بگذاریم" و "نقد مودبانه کن که سازنده باشه" رو گذاشتن در کوزه، آدمایی که نگران دوست‌نداشته‌شدن و منفور شدن نیستن، مرام خودشونو دارن، راه خودشونو میرن و به کسی باج نمی‌دن و تو روزگاری که تا لایک میلیونی نگیری دلت قرص نمی‌شه، به محبوب بودن بین چارنفر راضی‌ان. علی‌اکبر هم بین همه محبوب نبود و نیست، حتا بعضی تعجب می‌کنن که دوستداران وفاداری داره، ولی بین اون معدودی که دوسش دارن خیلی عزیزه. منم دلم اینطوری بودن رو می‌خواد. هر گزارشی که می‌نویسم دوست دارم علی‌اکبر هم ببینه و نظری بده، ولی یه گوشه نشسته داره کار و زندگیشو می‌کنه، داره کتابای قطوری که مترجمای گشاد و عجول سراغشون نمی‌رن ترجمه می‌کنه که بخاطر همین قطور بودن خونده نمی‌شن و محبوب نمی‌شن، دور از جنجال و بزن بکشی که تو مطبوعات هست و جایی واسه امثال علی‌اکبر نداره.


خرکیف بودم که قراره بیاد نشاط، ولی همون جلسه‌ی اول که خوشحالیمو نشون دادم و گفتم بالاخره ما و شما زیر یه سقف، گفت دلمو خوش نکنم، قرار نیست بیاد و دیگه هم نیومد. امروز صفحه آخر شرقو باز کردم و اسمشو تو ستون سمت راست دیدم و مشعوف شدم. نوشته: "مراسم که تمام شد، شنیدن دو جمله تکراری دوباره به یادم آورد که چه‌کاره هستم. اول: «بابا تو کجایی؟ نباید سراغی از ما بگیری؟» مثل اینکه من چندسالی مفقود شده باشم و حالا سروکله‌ام پیدا شده باشد. همیشه جواب می‌دهم: «نشانی لطف کنید، جبران می‌کنم.» دوم: «مگر اینکه اینجاها همدیگر را ببینیم» که البته این جمله جواب ندارد." چقدر تو درستی مرد؟  

شنبه

قوزم به تنم زار می‌زد

مثل کسی که موادو ترک کرده و وقتی راه نجاتی نیست دوباره بهش پناه می‌بره، قوز می‌کنم. قوزکرده و مچاله رسیدم بیمارستان و دم در بهم چادر دادن، چون بدون چادر راه نمی‌دن. یه نفر وایساده جلو در و یه بسته دستمال مرطوب دستشه و هر کی آرایش داشته باشه یه‌دونه بهش می‌ده و تا پاک نکنه نمی‌ذاره رد شه. پفیوزا همه جا رو گرفتن. مگه اونطرف در جشن و سروره که نمی‌ذاری برم تو و هی شرط و شروط برام می‌ذاری؟ اون طرف در قراره قیافه‌ی زار عزیز مریضمو تو پیرهن و شلوار آبی رنگ و رو رفته روی تخت ببینم. قراره بهش روحیه بدم، دست و پای خشک شده‌ش رو بمالم، براش میوه پوست بکنم، برم فلاسک چاییشو پر کنم، با دکترش صحبت کنم. توی اون گه‌دونی کی قراره از دیدن من تحریک شه که چادر سرم کنم؟ کی قراره از دیدن یه بیمار حالی به حالی شه که مجبورش می‌کنید چادر بندازه سرش؟ هیچ استثنایی قائل نمی‌شن مگه اینکه مریض رو با تخت بیارن بیمارستان، اگه مریض سرپا باشه اما از درد به خودش بپیچه باز باید اون کثافت پر از میکروب رو بندازه رو خودش.

چادرو گرفتم عین زورو انداختم رو شونه‌هام. می‌دونستم با وجود کلاه کاپشنم، قوزی که دارم از روی چادر ده برابر شده. تهش می‌کشید زمین و می‌گرفت زیر پام. کسی نمی‌گفت چرا اینجوری چادر سرت کردی و حجاب برتر رو لگدمال نکن. تک و توک آدمایی می‌دیدی که درست چادر سر کرده باشن، مگه کسایی که از بیرون با چادر اومده باشن. وضعیت مریضی حاکمه و اعتمادتو همون جلو در به اینکه پرسنل اولین وظیفه‌ی خودشونو درمان بیمار می‌دونن از دست می‌دی. اما چاره چیه، بخوای بری بیمارستان خصوصی باید زندگیتو بفروشی. اینا هم اینو می‌دونن، بنابراین هر شیافی که دارن به ما فرو می‌کنن. ده دیقه پشت در آسانسور معطل شدم که برم طبقه‌ی آخر. چادریا همو نگاه می‌کردیم و هرّه کرّه به راه بود. ملت گشاد ما برای رفتن به طبقه‌ی دوم و سوم هم سوار آسانسور می‌شن، یعنی حاضرن اون انتظار و چسبندگی رو تحمل کنن اما چار تا پله رو نرن بالا. وقتی آسانسور طبقه‌ی دوم وایساد و دوتا جوون قبراق پیاده شدن، دنبالشون رفتم چادرمو از پشت انداختم دور گردنشون و انقد فشار دادم که به غلط کردن افتادن. برگشتم و در کسوت آدمی که واسه استفاده از آسانسور محق‌ترینه به دکمه‌های روشن خیره شدم و مسافرا شرمنده و مفلوک، زیر نگاه شماتت‌بارم یکی‌یکی کم می‌شدن. اگه سوار اتوبوس راه آهن تجریش شده بودم کمتر تو راه بودم.

بابام رو تخت طاقباز خوابیده بود. به مریض کناریش آروم سلام کردم. گفت بیدار کنن باباتو زیاد می‌خوابه. گفتم عب نداره، منتظر می‌شم خودش بیدار شه. ولی مریضه اصرار کرد. گفت خیلی خوابیده، براش خوب نیست. دست بابامو گرفتم. دستمو پس زد و خرخرش بلند شد. دوباره دستشو گرفتم. چشاشو باز کرد و پشتشو کرد بهم. ولی بلافاصله بلند شد سیخ نشست و از دیدن من تو چادر خنده‌ش گرفت. برگشتم قوزمو هم بهش نشون دادم و سه تایی ریسه رفتیم. بهش گفتم برو اونورتر، کفشامو درآوردم و با همون هیبت کنارش رو تخت دراز کشیدم. مریض کناری گفت خانواده‌ی خوشخوابی هم هستید. قوزم انقد برام گنده بود که انگار رو یه نفر دیگه خوابیدم. 

چهارشنبه

ما را چگونه بینی

هفته‌ی کاملی بود. شنبه رفتم دادگاه، یکشنبه خبر مرگ پدر دوستمو شنیدم، دوشنبه دکتر گفت بابام باید بره بیمارستان، سه‌شنبه بردیمش نخوابوندنش و گفتن جا نداریم و هیژده نفر جلوتر از شما تو اورژانس خوابیدن و منتظر تخت خالی‌ان. این درحالیه که دکتر نوشته بود باید فوری بستری شه. امروز بعد از آوارگی تو بیمارستانای مختلف، بالاخره خوابوندنش و کاری کردن که از خوابوندن بابام تو مریض‌خونه احساس پیروزی کنیم. تصمیم گرفته بودیم کمین کنیم هر مریضی از رو تختش بلند شد بره دسشویی، بابام رو فوری بخوابونیم جاش و با چوب وایسیم بالاسرش ولی دیگه کار به اونجاها نکشید.

بعد همه‌ی این ماجراها، اولین خبری که دیدم خبر کشتن اون پلنگه بود که قطع نخاع شده بود و نمی‌دونست فلج شده و با گاز گرفتن از پاهاش انتقام می‌گرفت. کشتنش که بیشتر از این درد نکشه و به خودش آسیب نزنه. اشکم سرازیر شد و فوری عین این زبلای لعنتی به دلیل روانی اینکه چرا بعد این همه اتفاقای مزخرف، یه کاره باید با خوندن خبر مرگ پلنگه گریه‌م بگیره فکر کردم و گفتم آره مرضی جون چون این هفته فشار زیادی روت بوده. روانشناسی جوری تا ته ماتحتت نفوذ کرده که دیگه نمی‌تونی احساس خالص به چیزی داشته باشی، یا اگه داری برا خودت واقعی به نظر نمی‌یاد. هر احساسی که به چیزی که روبروته نشون می‌دی، دلیلش اون چیزه نیست، اونو کنار بزن ببین پشتش چیه و حتمن پشتش چیز بزرگتری هست که منشا بقیه‌ی چیزاست. کاش همه‌ی دلایل روانی می‌رفتن به درک و می‌ذاشتن زندگیمو بکنم و انقد رو هر رفتارم ذره‌بین نندازم و بعدش از ریاکاری مضاعفم انم نگیره؛ از اینکه نمی‌تونم خودم باشم و واکنش اشتباهی به چیز اشتباهی‌تر نشون می‌دم و هیچیم سر جاش نیست. یا کاش گربه بودم. 

اومدم بیرون که برم مراسم پدر دوستم. سوار متروی شلوغ شدم و با یه تشخیص دقیق و به کمک همین روانشناسی بالینی، بعد چند دقیقه جا گیر آوردم و نشستم. هنوز کون به زمین نذاشته بودم که نفر بعدی از راه رسید و طبق معمول سعی داشت خودشو بچپونه بین شیش نفری که نشسته بودن و مثل همیشه سوراخی که تصمیم گرفته بود از اونجا نفوذش رو شروع کنه، کنار من تعبیه شده بود. یه ور کونشو کرد تو سوراخه و مث وردنه انقد اینور اونور شد که تونست جای پهن و درخوری برا خودش دست و پا کنه. دستفروشا در رفت و آمد بودن. یکیشون از اینکه مردم هیچی ازش نمی‌خرن شاکی بود و با صدای بلند سرکوفت می‌زد. گفت هیچی نمی‌خرن، فقط بر و بر نگا می‌کنن. بعد صداشو از دورتر شنیدم که می‌گفت مگه هفته‌ی پیش نمی‌گفتید شال گیاهی بیار، آوردم دیگه، پس چرا نمی‌خرید؟ با این سرکوفتایی که فروشنده‌هه می‌زد و من همه رو به خودم می‌گرفتم، کلکسیونم تکمیل شد و تعداد سرکوفت‌هایی که تو این هفته شنیدم از مرز یک میلیون گذشت و غریب اینکه عمومن هم از طرف کسایی بود که بار اول می‌دیدمشون. این‌هفته جمع همه‌ی کون‌نشورا دورم جمع بود و می‌گفتن جمعن به تو آویزیم. 

یکشنبه

گفتم گفت

مامانم گفت ساعتم خراب شده، دادم تعمیر بازم خراب شد. ساعتشو آورد نشونم داد که جفت عقربه‌ها روی شیش مونده بودن. صفحه‌ش‌ طوسی و جای هر عدد یه خط کوچیک و بندش فلزی. ساعتاش خراب می‌شن چون با همونا دستشو می‌کنه تو آب و سه ساعت بعد بیرون می‌یاره. بستمش به دستم و گفتم باید ساعت ضد آب بخری، مثلن سوآچ خوبه. گفت اینو هم به اسم ضد آب خریدم ولی خراب شد. گفتم من اصلن مارک اینو نمی‌شناسم.

ساعت سوآچ خودمو که بندش خراب شده و باتریش تموم شده از تو کیفم درآوردم گفتم باید اینجوری بخری. ساعتم صفحه‌ش سفیده و عددا و عقربه‌هاش سیاه. گفت این خیلی خوبه عدد داره راحت‌تر می‌تونم بخونم. اینو بفروش به من. گفتم آخه این بندش لاستیکیه، تو که با این بندا راحت نیستی. گفت می‌دم فلزیش کنن. گفتم نمی‌شه. گفت اصلن؟ گفتم اصلن. ولی مطمئن هم نبودم که نشه. گفتم یه‌دونه برات می‌خریم، از همینا بند فلزی. گفت چنده؟ گفتم دویست و هفتاد هشتاد. گفت بخر پولشو می‌دم. گفتم ولی اینو هم اگه زیاد بکنی تو آب بخار می‌گیره. گفت آب سرد بخارش کجا بود؟ گفتم چرا با آب سرد کار می‌کنی و بلافاصله حرف عوض شد و یه‌دیقه بعد داشتیم درباره‌ی انواع کرم حرف می‌زدیم که کدوم چرب می‌کنه و کدوم فقط مرطوب می‌کنه و مامانم گفت یه دونه خوبشو برام بخر. گفتم تو که نمی‌زنی، می‌گیری می‌ندازی گوشه‌ی کشو.

بابام هم در همین لحظه وارد بحث شد و گفت می‌خوام از این دستگاها برا مامانت بخرم. انگشتاشو گرفت جلو صورتش و ادای کندن مو درآورد. گفت اسمشون چیه؟ گفتم اپی لیدی؟ گفت نه. بعد مامانم ریسه رفت از خنده. گفت تو به موی صورت من چی کار داری؟ بابام  خندید گفت خودت هروقت از آراشگاه می‌یای میگی کارشون خوب نیست. گفتم دروغ نگو کلک، برا خودت می‌خوای؟ گفت اتفاقن تو تبلیغش نشون می‌داد که یه مرده داشت اینجاها رو برمی‌داشت. و انگشتشو کشید روی گونه‌ش. گونه خیلی ادبیه، باید یه کلمه‌ی خودمونی‌تر جاش وجود داشت. شاید واسه همین بابام به جای اینکه بگه گونه، نشونش داد. گفتم آها اونا رو می‌گی که باهاش موی دماغ و گوش رو هم می‌کنن؟ گفت نه، از اونا خودم دارم، اینا مو رو قشنگ می‌کنه، مثل تیغ نیست. مامانم گفت چنده؟ گفتم من اصلن نمی‌دونم چی هست. گفت مگه تلویزیون نگاه نمی‌کنی؟ گفتم نه خراب شده. گفت خب بده درستش کنن. می‌خوای یه دونه برات بگیرم؟ گفتم نه. بی‌توجه به حرف من، به بابام گفت یه دونه از همینا براش بگیریم. تلویزیونو نشون داد. گفتم نمی‌خوام بابا. بابام گفت اینا بزرگه واسه خونه‌ی این. گفتم بابا نمی‌خوام، اگه می‌خواستم می‌دادم همونو درست کنن، تازه شاید خراب نباشه و فقط یه آنتن بخواد. گفتم راستی شنیدی؟ تو یه نظرسنجی معلوم شده زنجانیا خوشحال‌ترین مردم ایرانن. بابام گل از گلش شکفت و گفت چاخان نگو؟ گفتم والا، یزدیا هم غمگین‌ترین. گفت نه بابا. گفتم خب خودت نگاه کن دیگه، ایناها مصداق بارز و خودشو نشون دادم. گفتم می‌خوام اسم بچه‌مو بذارم مصداق بارز. خوبه؟ دهنشو کج کرد و گفت یعنی چی؟ گفتم پس چی بذارم؟ گفت لاله. گفتم به خاطر عمر گل لاله می‌گی؟ گفت نه اسم قشنگیه. گفتم واسه ما اسم قشنگ انتخاب کردی بسه. گفت چشه؟ قشنگه. گفتم آره خیلی. مامانم دیگه به ما گوش نمی‌داد و چایی رو ریخته بود تو نعلبکی و نعلبکی رو گرفته بود جلو دهنش و خیره شده بود به تلویزیون خاموش. احتمالن داشت به تلویزیون خریدن برای من فکر می‌کرد. لعنت به دهن من.

دوساعت بعدش تو اتوبان بودیم و حالمون از صحنه‌ی کتک‌کاری‌ای که تو ماشین بغلی دیده بودیم بد شده بود. تو ماشین ما مهستی داشت با قلب من بازی نکن می‌خوند و کنارمون پسره در حال رانندگی داشت به قصد کشت دختره رو می‌زد و ماشین هی اینور اونور می‌شد. بعد هم یه گوشه‌ای نگه داشت و مفصل شروع کرد زدن دختره. سرشو می‌کوبید به داشبرد. به امیر گفتیم نگه دار داره می‌کشدش. گفت ما چی کار می‌تونیم بکنیم؟ اگه دختره بگه به شما چه چی؟ گفتم خب بگه، بهشون می‌گیم شماره ماشینو برمی‌داریم زنگ می‌زنیم صد و ده. در همون لحظه هم می دونستم زنگ زدن به صدوده کار عبثیه ولی آدم به کجا پناه ببره؟ مثل بچه‌‌ی گلمریم که با اینکه از دست مامانش دلخور بود رفته بود تو بغلش و گمریم نوشته بود: "هیچی غم‌انگیزتر از این نیست که تو عالم بچگی مجبوری بری تو بغل کسی که ازش دلخوری."
ولی تا ما وایسادیم ماشینه که قبل پیچ نگه داشته بود و پشتش ترافیک درست شده بود راه افتاد و پیچید تو یه خیابون دیگه. برا حمید که تعریف کردم گفت چقد زدن دختره واجب بوده براش.

ساعت مامان هنوز دستمه.