امروز جلو دادسرای اوین و اطراف زندان پر نیروهای ضد شورش بود. احتمالا برای مهدی
هاشمی آمادهباش بودند. نمیگذاشتند مراجعین توی سایه بنشینند. باید دم در توی آفتاب
میایستادیم که سرباز در را باز کند، بپرسد کارتان چیست و در را ببندد. من با زرنگی
خود را توی اتاقک جلو در جا کردم. خنک است و آفتاب توی سر آدم نمیخورد. امروز هم جوابی
نگرفتم. سرباز با بالا تماس گرفت برای پیگیری نامهای که چندروز پیش داده بودم، جوابشان
این بود که بروم، مثل همیشه، بیهیچ توضیح دیگری. چندمین بار است که میآیم جلو اوین؟ نمیدانم.
اسفندماه با وثیقه سیصد میلیون تومانی از زندان آزاد شدم. هنوز دادگاه برگزار نشده
و معلوم نیست کی برگزار شود. سهماه پیش آمدم که وثیقه را جابهجا کنم، وثیقهگذارم
سندش را لازم داشت. بعد از دو هفته آمدن و رفتن، دادیار پرونده راضی شد سند جدیدی
جایگزین سند قبلی شود. بعد نمیدانم چه شد که یکهو کسی که میخواست برایم سند بگذارد
منصرف شد. سند دیگری که داشتم 100 میلیون تومان بود. وکیل گفت نمیتواند کاری کند،
باید خودم پیگیری کنم. نامه نوشتم و درخواست کردم که در وثیقه تخفیف بدهند و همین سند
صدمیلیونی را قبول کنند، چون سند سیصد میلیون تومانی ندارم. موافقت نکردند. گفتند
نامهی بازگشت به زندان بنویس و سندت را آزاد کن. نوشتم. گفتند فعلن برو. رفتم و روز
بعد آمدم و باز گفتند برو. هی نامه نوشتم و هی جواب ندادند و گفتند برو. به هرکسی گفتم
گفتند چیز عجیبی نیست، میروی نامهی بازگشت به زندان مینویسی، برمیگردی زندان و
سند هم آزاد میشود. همه مطمئنند چون روال قانونی این است پس حتما انجام میشود و چیز
پیچیدهای نیست اما این اتفاق دارد نمیافتد، هیچکس خودش را موظف نمیبیند جوابم را
بدهد. رفتم دادستانی، معاون دادستان را دیدم، از دادستانی نامه گرفتم بردم دادسرا،
رفتم و آمدم، نامه نوشتم، از جاهای دیگر کانال زدم، فایدهای نداشت. وثیقهگذارم
سهماه است بهم گفته سندش را لازم دارد، توی منگنهام، هفتهای دوسه بار می روم دادسرا،
میخواهم برگردم زندان که سند آزاد شود، محلم نمیگذارند. به چشم کسی نمیآیم.
سهشنبه
یکشنبه
پایین اومدیم آب بود، رفتیم بالا آسمون
درگیر موقعیت متضاد
و مشابهی هستم: امروز برای تایید مدارک راحله پنج ساعت توی صف سفارت نشسته بودم و آخر
هم نوبتم نشد، پنجاه نفر جلو من بودند و سه نفر مانده بود برسد به من که گفتند خوش
آمدید. این خوشآمدی خیلی آشناست، ظاهرش مهربان است اما توانش را دارد که جمله بیرحمی
شود. قبلا آن را جای دیگری شنیده بودم، از سربازی جلو در دادسرای اوین، نامهام را
گرفت و گفت خوشآمدی. این بار هم مامور نیروی انتظامی جلو سفارت بهمان گفت خوش آمدید
تا پنجشنبه یعنی هرّی، اینجا نایستید. فردا باید برای کارهای مربوط به خودم توی صف
جلوی اوین بنشینم. تفاوت آنقدر نیست که فکر کنی
آدمهای یک صف از مریخ آمدهاند و دیگری زمینیاند، یا فکر کنی اینها کیاند ما کی
هستیم، کم نیستند کسانی که مثل من، خانوادهشان درگیر هر دوموقعیت است. در هر دو ساختمان به رویمان بسته است. توی هردو
صف آدمها کلافه و بیارادهاند و در هردوموقعیت
قوانین مندرآوردی ذله میکنند. آدمهای صف اول برای بهتر زندگی کردن تلاش میکنند
و آدمهای صف دوم برای زندگی کردن صرف. دردآور اینجاست که وقتی بهش برسند قطعن خوشی
آدمهای دستهی دوم بیشتر است. چیزهایی که یک نفر دارد را ازش
بگیر و دوباره بهش بده تا احساس خوشبختی کند و بقیهی خوشیهای جهان را به اهلش ببخشد
و چیز بیشتری برای خود نخواهد. آنقدر ازش دریغ کن که وقتی کمی بهش بخشیدی خود را غرق
در تجمل ببیند. من که تا حدی اینجوری شدهام. از یک وقتی به بعد، چیزهای زیادی از دستم
رفت. چیزهایی که همیشه داشتمشان و آنقدر محکم سرجایشان بودند که احساس بینیازی میکردم
از وجودشان. به قول خورشید یک روز دیدم خیلی از چیزهایی که مطمئن بودم هستند و من دارم
زندگیام را میکنم چون آنها هستند، دیگر نبودند. بیرحمانه و بیدلیل آمدند ازم گرفتند
و برای پس گرفتنشان باید حالاحالاها تقلا کنم و با دوباره داشتنشان از خوشی پر بکشم.
جمعه
تماشا کردن لفظ حقیرانهی دیدن است
رفتیم استادیوم 12 هزار نفری آزادی و بازی والیبال ایران و ژاپن تماشا کردیم. تاحالا
از نزدیک یه مسابقهی اینجوری ندیده بودم. دیدیم چقدر زن اومده ورزشگاه. قبل اینکه
برسیم تصویری که تو ذهنم درست شده بود این شکلی بود که فقط همین هشت نه نفریم که زنیم
و اونا نمی دونن کجا باید جامون کنن، دست و پاشونو گم کردن و به چندتا از مردایی که نشستن میگن بلند شید
این خانوما بشینن و خودشونم چارچشمی مواظبمونن روسریمون نیفته. اونجا که رسیدیم دیدم
اووه چه خبره. شانس آوردیم زیر دست و پا له نشدیم. دوساعت قبل شروع بازی ورودی قسمت
زنها رو بسته بودن و وقتی باز کردن جمعیت هجوم برد و جلوی در گردابی از آدم درست شده
بود که هرکی میافتاد توش زمینگیر میشد و میرفت زیر دست و پا.
بالاخره حشرم خوابید. بهسرعت هم خوابید و تا ست آخر دووم نیاورد. جوری که آرزو
میکردم به ست چهارم نکشه و نکشید. نشسته بودم هیجان ملتو تماشا میکردم و دماغم پر
شده بود از بوی تعفن جاری در فضا (احتمالن خودم هم بو گرفته بودم). مردم تو ورزشگاه دستاشونو زیاد بالا پایین میکنن
و همین باعث میشه دست مثل تلمبه کار کنه و بوی زیر بغل رو هر چه سریعتر و بهتر عین
اسپری تو هوا پخش کنه. با ساناز میگفتیم جون مادرتون انقد دستتونو تکون ندید و انتظار
داشتیم 12 هزار نفر بشنوه صدامونو.
ورزشگاه جای بروز دادنه و مبهوت اون همه آدمی بودم که داشتن
به هر وسیلهای میشد بروز میدادن، اما من و احتمالن آدمایی که با من بودن دیگه بیشتر از این چیزی برای بروز دادن نداشتیم ( بعید نیست عین 12 هزار نفر همین فکرو کنن). باید زیاد بریم
بیاییم تا بروزمون قوی شه، حس میکنم اینی که هست کافی نیست. مال ما تو مال اون چندهزار نفر گم بود. حتا نمیفهمیدیم
مردم چیو دارن از ته حلق داد میزنن. من شنیدم جمعیت داره داد میزنه ولش کن، پیش خودم
گفتم حتمن نیرو انتظامی یکی از تماشاچیا رو گرفته و مردم بدینوسیله دارن از طرف حمایت میکنن. ساناز شنیده بود پلاسکو. یعنی ساختمون پلاسکو نماد چی میتونه باشه؟ بهناز و صبا و
آذر شنیده بودن تراکتور، فکر کرده بودن تماشاچیا دارن بامزگی میکنن، مثل وقتی که میرن کنسرت ابی و داد میزنن صبر ایوب بخون. پرستو و غزاله شنیده بودن تلسکوپ، یه عده
شنیده بودن فرانکو و هرکی هرچی که شنیده بودو داد میزد اما جواب معما چیزی نبود جز
ولاسکو سرمربی تیم ملی والیبال ایران. یه مشت نابلد.