شروع به بافتن شالگردنی کردم که میدونم تا آخر سال تموم نمیشه،
کامواش نازکه و سخت مییاد بالا، صاحابش دلش شالگردن سفید خواسته و هر چی گفتم
بابا این همه رنگ تو دنیا هست چرا سفید، یه دندهگی کرد. منم انگیزهم برای بافتن
شالگردن تمامن سفید کمه، هر چی هم خودمو بکشم و وسواس به خرج بدم فایده نداره و هیچ
نقش و نگاری توش جلوه نمیکنه. پارسال هم بافتن شالگردن برای بابای ساناز یه
زمستون طول کشید و دیگه خجالت کشیدم ببرم بدم، گذاشتمش واسه این زمستون اما حالا
باید کلی بگردم پیداش کنم.
هربار که شالگردنه رو دست میگیرم باید مداقه کنم ببینم
دستم تمیزه یا نه، دیشب جرات نکردم وسطش چیز بخورم که کاموائه لک نشه، تلفن کردم
گفتم بیا و یه رنگ دیگه دوست داشته باش هنوزم دیر نشده، گفت الا و بلا که نه، گفتم
بندازیش دور گردنت سر قبرم بیای ایشالا.
به بابام هم قول دادم براش شالگردن ببافم ولی هنوز عملیش
نکردم، هربار که میبینه مشغول بافتنم دلمو میسوزنه که دیدی واسه بابات نبافتی؟ میدونم
حالا استفاده نمیکنهها ولی باید بگه. هر چی میخرم براش استفاده نمیکنه، چندسال
پیش پیرهن به چه خوشگلی براش گرفته بودم یه بار هم ندیدم تنش کنه، اصلن نمیدونم
چی کارش کرده، احتمالن داشته میرفته دیدن کسی براش برده. شایدم پوشیده و دیده
شکمش خیلی میزنه بیرون.
تازگیا خیلی سعی میکنه شکمشو که داره روزبهروز گندهتر میشه
قایم کنه. پیرهناشو دوسایز بزرگتر میگیره که شکمش کمتر معلوم شه. رفته بودیم ختم زن
عموم، کتشو درآورد دیدم پیرهنشو داده رو شلوارش. گفتم چرا همچین کردی؟ خیلی بد شدی.
بهش برخورد. گفت مگه من به تو میگم چجوری لباس بپوش که به خودت همچین اجازهای میدی؟
پدر من که نمیگم چرا اینو پوشیدی، میگم پیرهنتو بکن تو شلوارت. بلافاصله خودمو لعنت
کردم که چرا بهش گفتم. فکر میکنم مشکل اینه که تو خونه آینه قدی ندارن، آینه از زیر
سینه به بالا نشونت میده. برای بابام مجالی پیدا نمیشه که از روبرو به خودش نگاه
کنه، ببینه که اون شکم با این کارا مخفی نمیشه، به فکر بیفته که یه کم کوچیکترش کنه،
یا اینکه همینجوری که هست بپذیره و قایمش نکنه. بعضی وقتا بهش میگم برنج و نون کمتر
بخور، ولی سریع پشیمون میشم، مگه جز تلویزیون تماشا کردن و غذا خوردن چه دلخوشیای
داره که بخوام همونم ازش بگیرم.
عذاب وجدان میگیرم بهشون بگم بکن نکن، در حالی که همه داریم سیب
زمینی سرخ شده میخوریم به مامان بابام بگم شما نخورید. هر وقت که میگم و هشدار میدم
و عواقب وخیم ته دیگ خوردن رو به مامانم یادآوری میکنم بسرعت از خودم انم میگیره.
به مامانم میگم چرا انقد روغن میریزی تو غذا، صادقانه جواب میده که آخه نریزم
خوشمزه نمیشه. بهش بگم غذای بدمزه بخور که بیشتر عمر کنی؟ نمیدونم با نخوردن این
چیزا چقد به عمرشون اضافه میشه، اما خیلی بدتره که همونم به افسردگی بگذره.