یکشنبه

گاز و گرسنگی و گلوله

آخرین موهای فرد متوفی هم یه روز صبح به جورابای یکی از ساکنین خونه چسبید و باهاش از در خارج شد. با اینکه موهاش می‌ریخت، خیلی می‌ریخت و به همه‌جا و همه‌چی می‌چسبید دیگه هیچ‌جای خونه نمی‌شه پیداشون کرد. دیگه وقتی داری پلو رو سوار قاشق می‌کنی که بفرستی بالا، لای اون همه سفیدی، یه رشته‌ی خیلی نازک سیاه نمی‌بینی. رشته رو نمی‌کشی بیرون و تو هوا تکون نمی‌دی و با اخم‌وتخم دست از غذا خوردن نمی‌کشی. موها همه از این در رفتن بیرون و مسافر شهر شده‌ن. شاید یکی‌شون تو یه رستوران خودشو به غذای یه غریبه پیچیده باشه، دعوا راه افتاده باشه، مدیر رستوران سر آشپز بدبخت داد کشیده باشه، هیچ‌کس مسئولیت مزاحمی ‌رو قبول نکرده باشه که یه جای دیگه‌ی این شهر خیلی عزیزه، دنبالش می‌گردن تا برای یادگاری برش دارن و ازش مراقبت کنن. از همه‌ی چیزای دیگه براشون واقعی‌تره، به متوفی نزدیک‌تره، اشک‌آورتره.

عوضش یه جای دیگه‌ی دنیا، اون همه موی بی‌کس‌وکار داره تو موزه‌ی آشویتس نگهداری می‌‌شه. تو سایت موزه عکساش هست. یه تپه‌ی بزرگ از موی آدمایی که هفتاد سال پیش اونجا کشته شده‌ن، تو اتاقای گاز از پا دراومدن یا با گرسنگی کشیدن و شلیک گلوله از بین رفته‌ن. دوتُن مو روی هم تلنبار شده و مسئولای موزه ناراحتن که نمی‌شه از پوسیدگی نجاتشون داد و چندوقت دیگه این سند هم که زنده‌ترین سنده از بین می‌ره. عکس‌های نمای نزدیکشون رو هم میشه دید. ترسناکن، ما که دنبال یه تار مو بودیم که باهاش مغموم‌تر شیم، حالا به هزاران هزارتاشون رسیدیم و وحشت کردیم. انگار هیچ‌وقت مال هیچ آدمی نبوده‌ن. مستقل و بی‌خاصیت. دسته‌های بزرگ پشم گوریده‌ان که به‌مرور زمان تغییر ماهیت و جنس داد‌ه‌ن. چرا نگهشون داشتن؟ چون می‌دونن ما دیگه از عدد نمی‌ترسیم، با شیش میلیون کشته کنار می‌یاییم ولی وقتی به دوتن مو می‌رسیم میخکوب می‌شیم. هی باید برامون شاهدهای نامعمول رو کرد. کوه عظیم کفش‌هاشون رو بهمون نشون داد، عینکای بدون شیشه، دندونای مصنوعی، عروسکای شکسته‌ی بچه‌ها، قوطی‌های خالی کنسرو. دیگه خیلی سخت شده ترسوندن ما. امروز میشه ما رو با تصویر آدمی ‌که تو قفس داره زنده زنده می‌سوزه ترسوند ولی فردا دیگه از اینم عبور کردیم. دنیا داره ملتمسانه همه‌ی برگاشو رو می‌کنه. به نفعشه که وحشت کنیم، تنها سرمایه‌شه.