یکشنبه

قصه ی یه ماهی

بیشتر وقتا تو اتوبوس تبدیل به آدم غبطه برانگیزی می شم، نقشی که تا حالا فقط و فقط تو اتوبوس مال من بوده. از اونجا که بیام بیرون همون آدم معمولی چلمن همیشگی ام. تو اتوبوس، اکثریت جامعه که ایستاده ها باشن، با حسرت نگام می کنن و می گن خوش بحالش نشسته، یعنی کدوم ایستگاه پیاده می شه و کدوم خوشبختی جاشو می گیره؟ وقتی ماشین، تبدیل به قوطی کنسرو آدم می شه با خیال راحت کنار پنجره ی باز می شینم و بیرونو نگاه می کنم و "زندگی هنوز خوشگلیاشو داره" به صورت زیرنویس از زیر چونه م رد می شه.

نه، از اولین ایستگاه سوار نمی شم ولی وقتی جا برای نشستن نیست، به محض سوار شدن، از رو قیافه ی مسافرا حدس می زنم که کدومشون می خواد ایستگاه بعد پیاده شه، می رم بالا سر همون وامیستم و وقتی بلند شد سریع جایگزین می شم.

دیروز هم همین کارو کردم. ایستگاه زرتشت سوار شدم و بالا سر یه خانم میانسال وایسادم که پونصدتومنیش رو گرفته بود تو دست گوشتالوش. این یکی از نشونه هاس، کسی که پولش رو آماده کرده یعنی مترصد پیاده شدنه. این خانوم کله هم می کشید ببینه به ایستگاه رسیدیم یا نه، این هم دومین نشونه. همه چیز به پیاده شدنش گواهی می داد. مسافرا می یومدن با زور و فشار از پشتم رد می شدن اما من میله ی حاجت رو گرفته بودم و تکون نمی خوردم. به ایستگاه بعد رسیدیم و خانوم دوباره کله کشید و پونصد تومنی مچاله رو از این دست داد به اون دست ولی از جاش تکون نخورد. اتوبوس راه افتاد، گفتم عب نداره، ایستگاه بعدی صندلی از آن تو خواهد بود. در مسیر به کله کشیدن ادامه داد، سرآسیمه از پنجره های مختلف بیرون رو نگاه می کرد، منو می زد کنار که نقطه ی دیدش رو کور کرده بودم، عین یه ماهی بود که از آب بیرون افتاده باشه، تقلا می کرد ولی پیاده نمی شد، حتا نیم خیز نمی شد. بدبختی کسی هم حواسش نبود که با همین کارش چه بلایی داره سر من میاره. هی نوک زبونم بود که بگم کجا می خوای پیاده شی؟ بگو من کمکت کنم، اما یه دیقه کله ش از حرکت باز نمی ایستاد، پنجره ای نبود که ازش بیرون رو نگاه نکرده باشه و چشمش دنبال یه چیز آشنا نگشته باشه. هر آن ممکن بود گردنش از جا دربیاد. کلافه م کرده بود، دیگه با چشم های ملتمس زل زده بودم بهش، که بس کن، اگه این کارا برا چزوندن منه، من متنبه شدم ولی انگار نه انگار. نه ایستگاه بعد پیاده شد، نه ایستگاه های بعدتر. من که رسیدم به مقصدم و پیاده شدم ولی فکر کنم اون همینجوری تا ایستگاه آخر رفت. از دیروز دارم فکر می کنم چی بود این؟ تا حالا ندیده بودم. عذاب الهی بود؟ شیطان رجیم بود؟ یا توریستی که به شیوه ای بدیع داشت تهرانگردی می کرد؟

۸ نظر:

  1. تو که اتوبوس سوارحرفه‌ای هستی آخه! این پیرزنا هولن تجریشم بخوان پیاده شن از میدون ولیعصر شاش دسپاچه میگیرن تو دیگه چرا

    پاسخحذف
  2. این مدلش خیلی فرق می کرد

    پاسخحذف
  3. obsessive compulsive + anxiety
    :D

    پاسخحذف
  4. قدرت طنزت خداست. خوش به حال دوستات

    پاسخحذف
  5. ژن این ادما عجیب خودجوشه برای کلافه کردن مردم

    پاسخحذف
  6. وای خیلی باحال بوووووووووود این آخرش که دیگه من قهقه میزدم

    پاسخحذف
  7. وقتی از اتوبوس پیاده شدی، جمشید آمد جلو بهت گفت: یعنی میخوام بگم زندگی هنوز خوشگلیاشو داره

    پاسخحذف
  8. خیلی باحالی ... ازعادی ترین اتفاقات قشنگ ترین تعریف رو می نویسی...

    پاسخحذف