شنبه

دادگا

چند نفر بیشتر نیستیم. چه آمار دقیقی. فقط صدای کوبیده شدن چیزی می‌آید. کسی دارد کتاب‌های تازه را مهر می‌زند. شناختنامه‌ی شاملو هم توی کتاب‌های تازه است. صدای کیبورد من می‌آید و صدای تهویه. بقیه‌ی آن‌ چندنفر دورتر نشسته‌اند. چند سال است کتابخانه نیامده‌ام؟ کوله‌ام را تحویل داده‌ام. لپ‌تاپ و کتاب آورده‌ام تو. پشت میز بزرگ هشت‌نفره‌ای نشسته‌ام که خالی است. روی میز برگه‌ی اعلانات گذاشته‌اند که مراجعه کننده محترم لطفا از خوردن هرگونه تنقلات در داخل کتابخانه خودداری فرمایید. حالا این دیگ عدس‌پلویی را که همراهم است کجای دلم بگذارم؟‌ بهم گفته‌ بودند اینجا می‌شود چای و قهوه خورد. گفته بودند با خودت لیوان و تی‌بگ بیاور و آبجوش هم همین‌جا هست. کو پس؟‌ قبل از اینکه کاپشنم را دربیاورم و آویزان پشتی صندلی کنم با کلیپس کوچکم موهایم را جمع کردم و بستم تا از زیر شال بیرون نباشد و مثل دادگاه دهنم را صاف نکنند.

صبح رفته بودم دادگاه. 12 مهر امسال می‌خواستم بروم استانبول. توی فرودگاه پاسپورتم را گرفتند و گفتند ممنوع‌الخروجی. چمدانم را تحویل داده بودم و کارت پرواز گرفته بودم و پاسپورتم چک شده بود و مهر خروج خورده بود. داشتیم توی فری‌شاپ زپرتی فرودگاه امام می‌گشتیم که از بلندگو پیجم کردند، پاسپورتم را گرفتند و یک برگه تحویلم دادند که بالایش آرم ریاست جمهوری داشت و نوشته‌ بود برای تحویل مدارک به فلان آدرس مراجعه کنم. آقایی که برگه را تحویلم داد روی آدرس خط کشید و گفت لازم نیست بری این آدرس. باید بری دادگاه انقلاب، این‌هم شماره حکم قضائیت. چرا ممنوع‌الخروجم؟ نمی‌دونیم خانوم. ما ماموریم و معذور.

نصف شب بود. همراهانم رفتند و چمدان من هم همراهشان رفت. وا رفته بودم. دست از پا درازتر برگشتم. توی آژانسی که مرا می‌برد خانه به حرف‌های راننده گوش می‌کردم که داشت سرم را می‌خورد. غلط کرده بودم بهش گفته بودم ممنوع‌الخروجم کرده‌اند. داشت آمار تمام فعالان سیاسی و غیرسیاسی فامیلشان را می‌داد. توی برگه ننوشته بود کی مراجعه کنم. من هم مراجعه نکردم و پشت گوش انداختم تا اینکه امروز بالاخره رفتم دادگاه.

توی صف بیرون دادگاه ایستادم و موبایلم را خاموش کردم و تحویل دادم و شماره گرفتم. از قسمت خواهران رفتم تو و چون لپ‌تاپ داشتم نمی‌گذاشتند کیفم را ببرم. می‌گفتند کیفت رو بیرون بسپر به یه نفر. بالاخره راضی شدند کیفم را همان‌جا بگذارم. داشتم کیف را می‌گذاشتم روی یخچالی که آنجا بود که یکی از همان زن‌ها که تفتیش بدنی می‌کرد داد زد که چرا کیفو می‌ذاری رو قرآن. گفتم خب بابا چته نذاشتم که هنوز. گفت اصلن وردار برو کیفتو. زبونشونم درازه. گفتم نمی‌خواستم بذارم روی قرآن، می‌ذارم این‌کنار. دیگری چیزی نگفت و رفتم تو.

چقدر شلوغ بود. مثل ترمینال غرب، سالن پر از آدم‌هایی بود که نشسته بودند، ایستاده بودند یا سراسیمه این‌طرف آن‌طرف می‌رفتند. برگه‌ام را به یکی از باجه‌ها نشان دادم و متصدی‌اش گفت این چیه دیگه؟‌ گفتم تنقلاته. گفت نه منظورم اینه که این چیه؟ گفتم اینو دادن بهم گفتن بیام اینجا. گفت وایسا کنار. ایستادم توی صف. زن‌ها کارت شناسایی می دادند و برگه‌ی ورود به دادگاه تحویل می‌گرفتند. به من هم برگه‌ی ورود داد و گفت برو طبقه‌ی سوم شعبه‌ی سه بازپرسی. شعبه اتاقی بود، نمونه‌ی خیلی کوچک از دادگاه با یک جایگاه قضاوت و سه چار صندلی روبرویش. من خودم را آماده کرده بودم که دادگاه‌ها آن‌طور که توی فیلم‌ها می‌بینیم نیستند. مثل تابلوی مونالیزا که سه وجب بیشتر نیست. کسی که پشت میز نشسته بود بهم گفت اینجا نباید بیای. گفتم کجا برم. گفت این به ما مربوط نیست. گفت مشکلت چیه. گفتم ممنوع‌الخروجم کردن. گفت مشکلت چی بوده. گفتم مشکلی نداشتم. گفت هیچ مشکلی نداشتی؟ گفتم نه. گفت برو اون اتاق ببین پرونده‌ای داری.

توی آن اتاق برگه را به کسی که پشت میز نشسته بود نشان دادم. گفت من نمی‌دونم وایسا یکی بیاد جوابتو بده. گرمم شده بود. گفتم کاپشنم را دربیاورم بگیرم توی دستم. کاپشنم را درآوردم و برگه را به آدم دیگری نشان دادم. یک دفعه مردی که پشت میز نشسته بود گفت برگه رو نمی‌خواد بگیری ازش. بیا برو بیرون خانوم. بیا برو بیرون. گفتم چرا. فکر کردم دچار تشنج شده. انگار صاعقه خورده باشد. گفت برگه رو از ایشون نمی‌گیری تا حجابشو درست کنه. خجالت هم نمی‌کشن. موهاش هم از جلو بیرونه هم از پشت. گفتم کاپشنمو درآوردم موهام مونده بود زیر کاپشن حواسم نبود. گفت نمی‌خواد اینجا درست کنی خانوم، بیا برو بیرون. یالا بینم. گفتم وا. حالا الان می‌گویم وا. از لحن وحشیانه‌ی طرف شوکه بودم. بی‌معطلی به خانواده‌اش فکر کردم. به آدم‌هایی که با این حیوان (بیچاره حیوان) زندگی می‌کنند. آقا کی به شما حق این جور برخورد رو داده؟ فک می‌کنی چه عنی هستی با مردم اینجوری صحبت می‌کنی؟ ای وای خانوم ببخشید انگار یه لحظه صاعقه خوردم.

کاپشنم را تنم کردم، طرف برگه را دید گفت باید بری پایین قسمت نقل و انتقال شماره پرونده بگیری. قسمت نقل و انتقال گفتند باید بری جلوی در شماره بگیری. جلوی در گفتند این مربوط به اینجا نیست مربوط به اوینه. ولی اول برو ارگ، شاید پرونده‌ت رفته باشه اونجا. مردم توی صف‌های عریض و طویل ایستاده بودند شماره پرونده بگیرند. حوصله‌ی ارگ رفتن نداشتم. گذاشتم برای فردا. دادگاه و بیمارستان فلاکت‌بارترین جاهایی هستند که در این شهر سراغ دارم. ولی کتابخانه خوب است. آب‌جوش هم پیدا کردم ولی تی‌بگ ندارم.

۳ نظر:

  1. يعني واقعا ممنوع الخروجت كردن يا داري قهرمان بازي در مياري زرنگ؟
    آخه فكرشو نكردن مرضيه رسولي چه انگيزه اي واسه رفتن از ايران ميتونه داشته باشه؟
    همين آدرس جديد سه روز پيش رو بده برادرا مطالعه كنن خودشون آزادالخروجت ميكنن
    اينا حتما عكساي رو فيس بوكو ديدن فكر كردن تو همه جا هي كاپشنتو در مياري موهات ميمونه بيرون يعني خارجي هستي بعد سوء تفاهمشون خاريده اين كارو كردن

    پاسخحذف
  2. اَه. بازهم اَه.
    آدم تشنج می‌گیره این زنجیره‌ی اتفاقات با اون رفتارهای مریض رو می‌خونه. برخوردهای وحشیانه‌ی حیوانی. کسی هم که توضیحی نمیده.

    پاسخحذف
  3. سلام.شاید یک سالیه که از طریق ریدر مطالبتو می خونم.نمی دونم چطوری بهت وصل شدم،اصلن یادم نمیاد ولی هر چی که بوده خوشحالم.نوشته هاتو با اشتیاق می خونم.گرم،امروزی و روان.شاید اگر من هم می نوشتم مثل تو مینوشتم.
    مسخره است ولی بعد یک سال برای اولین باره که به خود وبلاگت مراجعه می کنم.شاید تمام زندگی من اینطوری بوده؛یک عمر ندیدن آنچه در نزدیکیست!

    پاسخحذف