رفته بودیم عیددیدنی. فامیلمون گفت حسابی معروف شدیا. پیش خودش فکر کرد نکنه یه وقت بذارم به حساب تعریف، واسه همین پشتبندش گفت البته تو شرارت.
بیشترشون سکوت میکردن و سکوتشون به این دلیل بود که فکر میکردن من خودم دوست ندارم حرفی راجع به ماجرا بزنم، شاید هم فکر میکردن هرچی بخوام بگم چیزاییه که تو دهنم گذاشتن. یه سری هم بودن منو که میدیدن شروع میکردن دادن نظرات سیاسی که بیشتر تو تاکسیا میشنوی که بدینوسیله همدردی خودشونو نشون بدن یا شاید خیال میکردن من با
صاحابش در ارتباطم و میخواستن شجاعتشونو به رخم بکشن. اندازهی سلول چیزیه که همه درموردش سوال دارن. منم از بس بلند شدم براشون قدمرو رفتم که از اینجا تا اونجا و دستامو به اندازهی طول دوتا نونبربری باز کردم خسته شدم. آخرش دیگه مساحت رو روی کاغذ الگوی خیاطی قیچی زدم و هرجا ازم اندازه میخواستن کاغذ الگو رو از کیفم درمیآوردم براشون پهن میکردم میگفتم انقد. جالبتر اما واکنش یهعدهای بود که مثلن تو باغن و باخبرن. ایندسته فکر میکردن بهم اسکار داده شده درحالی که لایقش نبودم. فکر میکردن دسترنج یه عده دیگه رو چپاول کردم. صورتشونو کج و کوله میکردن، چشاشونو تنگ میکردن و میگفتن آخه چرا تو؟ منم جوابی نداشتم. میگفتم آره دقیقن این سوال خود منم هست.
قبل از این ماجرا به دوتا مجله مطلب میدادم. بهم گفتن دیگه نمیتونم با اسم خودم براشون بنویسم. گفتن با اسم مستعار بنویس. قبول نکردم. یه مجلهی دیگه هم حاضر نشد حقالتحریرم رو بریزه به حسابم. گفتن بیا بهت دستی بدیم. میترسیدن بابت پولی که حقم بود بیان خفتشونو بگیرن و ببرنشون اتاق گاز. گرچه ازم بعید بود اما
بهم برخورده بود. بیشتر زندگیمو با "حالا عب نداره، مگه چی میشه" گذروندهم اما بعد از این ماجرا انگار یه جایی تو مغزم خیلی طبیعی و ناخودآگاه شروع کرد سفت شدن و فاصله گرفتن از ذهن آدمی که خیلی چیزا براش علیالسویه بود. مثل ترک سیگار که خودبهخود اتفاق افتاد و من توش دخالتی نداشتم، اینم خودبهخود شد. فعلن برنامه اینه که درمورد یه چیزایی سفتتر باشم چون اینجوری راضیترم.
چرا کلمههات چسبیدهن به هم بعضی جاها؟
پاسخ دادنحذفحالا که صحبت اون تو بودن شد، وقتی اونجا بودی من هر روز میرفتم کتابخانه، یعنی از چندماه پیشش میرفتم اونجا درس میخواندم، بعد، مدتی که تو اونجا بودی یاد پستهای کتابخانهت میفتادم و ناراحت میشدم که نمیتانی بری کتابخانه وسایلتو ولو کنی روی میز. شب میامدم خانه از توی گودر پستهای کتابخانهت رو میخواندم.
صبحها هم که پنیر میمالیدم روی نان همش یاد تو بودم. یاد این که صبحانه شیرین دوس نداری و فکر میکردم اونجا صبحانه چی میدن؟ مربا؟
حموم که میرفتم هم همین جوری بود. فکر میکردم حموم گرم و تمیز دارین اونجا؟ حدس میزدم نداشته باشین. موقع خواب هم همین بساط رو با بالش و ملافهی تمیز داشتم.
یعنی این جزئیات است که آدم را فلان.
گفتی بالش، یاد مراسم تا کردنِ پتو (برای گذاشتن زیرِ سر) افتادم که مرضیه هر شب اجرا میکرد.
حذفتو خونه تا چند روز با بالش خودم راحت نبودم. پتوئه رو میخواستم
حذف:))
حذفاتفاقن وقتی آزاد شدین اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چه کیفی میکنین امشب توی رختخواب خودتان!
تو اینجا درسته نگار. تو ریدر چسبیده. هرکاریش هم می کنم درست نمیشه. ما هم یاد از تو کردیم اونجا.
پاسخ دادنحذفمن هم موقع شستن لیوانها و نیمرو درست کردن.
پاسخ دادنحذفمرضیه ظرف می شسته مثلا؟ کی؟
حذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
حذفمنم وختایی که سیب دستم بود نمیتونستم بای بای کنم /الکی
پاسخ دادنحذفولی خب دقت که میکنم یه واقعیتیم درش نهفتس برای آنانکه تعمق میکنند نه انانکه تعمق نمیکنندو نه گمراهان
این آخه چرا تو؟ رو خوب می فهمم. میشل بن سایق رو دوباره برو سر وقتش
پاسخ دادنحذفمنم هر روز به یادت بودم... وقتی می یای بیرون اصلا با دیدن آدما تو ذوقت می خوره چه برسه به اظهارنظرشون. اما باعث می شه یه جور دیگه ببینی شون. به یه درک تازه برسی.
پاسخ دادنحذفمرضیه
پاسخ دادنحذفچند ساله نوشته هات رو می خونم ولی این اولین کامنته... راستش خجالت می کشم چیز چرندی بنویسم برات.
ما یک بار همدیگر رو دیدیم تو دفتر روزنامه ولی فکر نمی کنم تو من رو یادت باشه... من هم هر روز به تو فکر می کردم و هر روز برات دعا می کردم... نه اینکه روزگار من از تو بهتر بود یا باشه...فقط نوشتم تا بدونی که صدات تا اون سر دنیا هم می اد
خوشحالم كه دوباره نوشتههات رو اينجا ميبينم و حيف كه وبلاگ قبلي نيست...
پاسخ دادنحذفSEFT bash khanoom! ma haminim. , be hamin rahati. bavar kon har dafe yadat miavardam , ashk mirikhtam o ... digar hich . yani delam gerefte khanoom ke natoonestam kari vasat bokonam. mazerat mikham
پاسخ دادنحذف