دوشنبه

آدابطور

از استخر آمده‌ام و شیرینی کره‌ای می‌خورم  که آزاده از هانس گرفته با چای(همین الان تمام شد). با چایم چاهار پنج تا شیرینی خوردم، البته شیرینی‌هایش بزرگ نیست، نوک انگشت اشاره و شستت را به هم بچسبان و یک‌ گردی درست کن، همان‌قدر.

نباید وقتی دهانت پر از شیرینی است چای را سرازیر کنی و خمیر بسازی. کارکرد چای کمک به فرو دادن خوراکی‌های جامد نیست. باید گازی از شیرینی‌ات بزنی،‌ مزه‌مزه‌ کنی،‌ شیرینی‌ات را که کامل فرو دادی نوبت مزه‌مزه کردن چای است. غیر از این نه چیزی از مزه‌ی شیرینی می‌فهمی نه چای. بعلاوه چای، دهان را برای گاز بعدی آماده و پاکسازی می‌کند. شاید اولش کمی سخت باشد،‌ آدم معمولن عجله دارد، حواسش جای دیگری است یا می‌ترسد چایش سرد شود اما کمی که پیش بروی، فرایند درونی می‌شود. وقتی خودت را به روشی که گفتم عادت دادی، می‌بینی داری کارهای مختلف می‌کنی و بدون اینکه حواست باشد چای و شیرینی‌ات را هم به‌قاعده می‌خوری و توی دهانت با هم قاطی نمی‌‌شوند. من خودم کمتر علاقه‌ای به خوردن چیزی دارم که باید با چای فرو دادش.

دو روز در هفته با ساغر می‌رویم استخر. می‌رویم که ترسمان از عمیق بریزد و خوش هم می‌گذرد. این  را فهمیده‌ایم و آن تو مدام به هم یادآوری می‌کنیم که نباید حواسمان به شنا کردنمان باشد، نباید حواسمان به عمق استخر باشد. داریم توی آب با خیال راحت شنا می‌کنیم به محض اینکه حواسمان جمع موقعیتمان می‌شود بدن سفت می‌شود و فرو می‌رویم، به محض اینکه به عمق استخر فکر می‌کنیم به دست و پا زدن و تقلا کردن می‌افتیم. امروز همین‌طور که روی آب خوابیده بودم، داشتم ران‌های تپل و شل زن‌ها را دید می‌زدم و مثل برق از ذهنم گذشت چقدر مسلطم که هم شل کرده‌ام و روی آبم، هم دارم پا می‌زنم و پیش می‌روم، هم هیزی بقیه را می‌کنم، که همان‌موقع رفتم زیر آب و همه‌ی مجاری‌ام پر از آبی شد که حتمن توی آن می‌شاشند و فین و تف می‌کنند. ساغر گفت باید حواست را از کثیفی آب هم پرت کنی وگرنه بخواهی فکر کنی که در چه کثافتی داری شنا می‌کنی بالا می‌آوری. این درس بزرگی به من داد. فهمیدم راز خوب زیستن رعایت دوچیز است. اول اینکه حواسم را از مقولات آزاردهنده پرت کنم تا خیال شلی داشته باشم و فرو نروم، بعد اینکه مدام چیزهای خوب را به خودم تلقین کنم. تلقین کردن هم باید لسانی باشد وگرنه تاثیر چندان مطلوبی نخواهد داشت. این دو را برعکس شیرینی و چای، باید همزمان استفاده کرد. کسی ازم پرسید حالت چطور است باید بگویم عالی آقا عالی، بعد در حالی که با پرت کردن حواسم از پلشتی‌ها، شل کرده‌ام و بالا رفته‌ام مدام با خودم تکرار کنم من عالی‌ام، اینجا عالی است، هوا عالی است، همه‌چیز عالی است

نه اینکه بخواهم تلقین کنم یا حواس خودم و شما را پرت کنم اما امروز واقعن عالی بود. ظهر داشتم از کوچه‌ای می‌گذشتم که به خیابان برسم و سوار ماشین شوم و با دوستانم ناهار بخورم که چشمم به درخت شاه‌توتی افتاد که میوه‌هایش رسیده بود. ایستادم به خوردن و به اسم شاه‌توت فکر کردم که حقا شاه توت‌هاست. یک آقایی هم آمد و آن‌طرف ایستاد و مشغول شد. به یک دستش کیف سامسونت بود و با دست دیگرش شاخه‌ها را پایین می‌کشید. حال روستایی خوبی داشتم، با آقا مثل دو زرافه بودیم که دارند از یک درخت تغذیه می‌کنند. دور ناخن‌هایم قرمز شده بود و خوشم آمده بود. بعد هم که ناهار و شیرینی فرد‌ اعلا و استخر و کرختی کم‌نظیر بعدش.  

۳ نظر:

  1. درس خوبی بود
    این روزها در غربت خیلی نیاز دارم که ب یادم بیاوردم که باید ندید، ندید ، ندید
    اما
    این فراموش کردن ِ بعد از مدتی ندیدن، شاید فراموشی اش من را هم تبدیل کند به...

    پاسخحذف
  2. دیروز یک ضرب المثل لری شنیدم در تایید چیزی که تو پاراگراف دوم نوشتی، گفتم بیام کامنتش کنم: کلوچه خوری او(آب) خوری، پنداری کنی گو خوری.

    پاسخحذف