یکشنبه


بابام فرم های بانک را گذاشت جلوم تا براش پر کنم. بهش حقوق نداده بودند. گفته بودند از این به بعد فقط با کارت می توانی حقوق بگیری. نوشته های توی فرم خیلی ریز بود. جاهای خالی که باید پرشان می کردم خیلی کم بود. ریز ریز شروع کردم نوشتن. امیر گفت یابوها نمی گن یکی که چشمش ضعیفه چه جوری اینو پر کنه؟ بابام نشسته بود نگاه می کرد. با کلافگی گفت حالا چه جوری حقوق بگیرم، من که نمی تونم. امیر گفت تازه تو یه روز بیشتر از دویست تومن هم نمی تونی بگیری. گفت یعنی چی؟ مگه می شه؟ امیر گفت با کارت اینجوریه. گفت پس خرج خونه رو چی کار کنیم. گفتم بابا اینجوری که بهتره. کم کم برمی داری یه دفعه خرج نمی کنی. گفت یعنی چه؟ من خودم می دونم با پولم چی کار کنم لازم نیست کسی بهم یاد بده. یادش نیاوردم که چندماه پیش حقوقش را گرفته بود و به قول مادرم قلنبه توی جیبش گذاشته بود. سحری خورده بود و خوابیده بود. در راهرو که به حیاط باز می شود، چهارتاق بود و مادرم هم خانه نبود. دزد از در کوچه آمده بود بالا، پشت بام را رد کرده بود، از دیوار حیاط پریده بود پایین، از در راهرو رفته بود تو، رسیده بود بالای سر بابام، کتش را روی صندلی کنارش دیده بود، کل حقوق یک ماه را قلنبه از جیبش برداشته بود و بدون اینکه به چیز دیگری دست بزند همان راهی را که آمده بود برگشته بود. بابام طی بیانیه ای همه ی تقصیرها را گردن سمعکش انداخت.

کاغذ را ازم گرفت. به امیر گفت تو باهام می یای؟ امیر سر تکان داد. گفتم اینجا رو باید امضا کنی. خودکار را گرفت و امضایی کرد که نصف صفحه را گرفت. قوس امضاش از روی نوشته های تایپ شده و دست نویس گذشت و پایین آمد. نگران و با چشم هایی که پشت عینک خیلی بزرگ بودند بهم نگاه کرد. گفت خوبه؟ گفتم عالی.

۳ نظر: