جمعه

پژوی نقره ای


پریشب ماشین امیر را دزد برد. صبح پاشده بود برود سرکار و کتری را گذاشته بود روی گاز که چایی بخورد و پنجره را باز کرده که ببیند هوا چه جور است، بالا را نگاه کرده و دیده نیمه ابری است و همین که خواسته پنجره را ببندد یک نگاه هم به پایین، به جایی که ماشینش را همیشه پارک می کند انداخته و چشمش به جای سقف ماشین دوخته شده به آسفالت و فکر کرده نکند دیشب ساعت یک که از مهمانی برگشته اند ماشین را جای دیگری پارک کرده و بعد از دودقیقه فکر کردن به این نتیجه رسیده که نه جای همیشگی پارک کرده و چاره ای نداشته که بپذیرد ماشین را دزد برده و سراسیمه رفته رازی را بیدار کرده و گفته بیچاره شدیم ماشینو بردن. رازی هم عین فنر از جا در رفته و اولین جمله ای که از دهانش بیرون آمده این بوده که بردن که بردن، یه کم منطقی باش. امیر زنگ زده صد و ده و بدو بدو رفته کلانتری و رازی در حالی که شماره ی این و آن را می گرفته اشک ریخته.

شماره ی من را ساعت هفت و ربع گرفت. موبایلم کنارم روی میز زنگ خورد و دست دراز کردم برداشتمش و چون رازی همیشه بی وقت زنگ می زند تعجبی نکردم. جواب دادم و دیدم دارد گریه می کند. گفتم چی شده گفت دیشب... و تا کلمه ی بعدی را بگوید صحنه ی مرگ پدرم و بعد مادرم توی ذهنم تازه شد و فاصله ی گفتن دیشب تا ماشین، بی اغراق تا تجسم صحنه ی تشییع جنازه طول کشید. وقتی گفت دیشب ماشین امیرو دزدیدن تازه توانستم نفس بکشم. امیر می خواست فردایش ماشین را بفروشد که بخش دوم پول خانه ای را که هفته ی پیش قولنامه کرده بودند بدهد. یعنی گه تو گه.

عصر دیدیمشان. رازی چشم هایش پف کرده بود و صورتش جوری قرمز بود انگار آبجوش ریخته بودند رویش. موبایل امیر مدام زنگ می خورد و دلداریش می دادند که پیدا می شود. او هم ترجیع بندش این بود که پیدا می شه ولی چه جوری؟ آش و لاش، یه مشت آهن پاره مگه دیگه به درد می خوره؟ صبح رفته بود کلانتری. دیده بود هیچ کس نیست. سرباز گفته بود بشین می یان. همه در مراسمی که به مناسبت فاطمیه در مسجد کنار کلانتری یا شاید خود کلانتری برگزار بود شرکت کرده بودند و بعد از نیم ساعت که مراسم تمام شده گفته بودند حالا وقت صبحانه است و بعد از صبحانه هم یک آخوندی داشته برای پلیس ها حرف می زده و نصیحتشان می کرده. امیر منتظر روی صندلی نشسته بوده که می بیند زنی با دست و بال خونی از راه می رسد و می خواهد کسی کمکش کند و به دادش برسد و زندگی اش را نجات دهد چون شوهر شیشه ای اش کتکش زده و بچه ها را توی اتاق زندانی کرده و او توانسته فرار کند و همین حالاست که شوهره بلایی سر بچه ها بیاورد. اما کسی نبود و همه رفته بودند مراسم فاطمیه. بعد هم زنه که دیده کسی به حرفش گوش نمی کند تاکسی گرفته که برگردد خانه و شاید با کمک همسایه ها بچه ها را از دست شوهرش نجات دهد. امیر گفت آخونده که اومد بیرون حمله کردم طرفش و فحشو کشیدم به جونش. بقیه کشیدنم کنار. نشسته رو صندلی کنار مرد میانسالی که مرده بهش گفته اولین بارته؟ امیر گفته آره و مرده خیلی راحت و بی دلواپسی گفته من چندمین بارمه، آخریش هم همین دیشب بود، نگران نباش پیدا می شه و نگرانی را واقعن تا ظهرش از امیر دور کرده ولی بعد امیر یادش آمده که برای فسخ قرارداد خانه باید پنج میلیون تومان هم جریمه بدهند. گفت اگر پیدا شد می فروشمش و باهاش توالت عمومی می سازم و از آحاد ملت دعوت می کنم بیان توش بشاشن به شانسم.

۴ نظر:

  1. ماشین داداش من رو هم دزد برده بود. سال قبل همین روزها. در خیابان نصرت که یکی از خیابان های نزدیک به انقلاب هست. اما در کمال ناباوری پیدا شد. دو روزه پیدا شد. البته دزد الاغ باهاش زده بود به تیر برقی جایی و حدود دو میلیون پول خلافی های داداشم و تعمیر ماشین شد. ایشالا این هم پیدا می شه.

    پاسخحذف
  2. مراسم کوفت و زهرمار و صبحانه و ..
    دقیقا هفته ی پیش گرفتار کلانتری ای با همین اوصاف بودم
    معنی جون به سر شدن رو کاملا متوجه شدم

    پاسخحذف
  3. اگر پیدا شد حتما خبرش رو اینجا بنویس من خیلی برای امیر رو رازی ناراحت شدم
    امیدوارم پیدا بشه هر چه زودتر

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ماشین پیدا شد ولی مثله شده. همه چی حتا در کاپوت رو هم برداشتن

      حذف