چهارشنبه

از ییلاق جمال آباد به شفت گیلان

بعد از یک روز گم شدن تو جنگل، کوله ها رو گذاشته بودیم زمین، تو سایه ی درختا نشسته بودیم که استراحت ده دیقه ای کنیم و دوباره راه بیفتیم. البته می گن این اسمش گم شدن نبود چون ما بلد بودیم برگردیم همون جایی که بودیم اما راه پیش رو پیدا نمی کردیم. اسمش هر چی که بود نصف روز تو یه جنگل عمودی گیر افتاده بودیم و پنجول می کشیدیم به زمین که برسیم بالا و ته جنگل هم پیدا نبود. زانوها دیگه می لرزید، دقت و سرعت به صفر رسیده بود. کوله ی من از همه سبک تر بود. هر کی بلندش می کرد آهی از سر حسادت می کشید اما احتمالن من سبک وزن ترین آدم گروه هم بودم. شونه هام دیگه تاب اون وزن رو نداشت. انگار یکی دوبرابر وزن خودم رو کول کرده بودم. گرچه کوچیک بود ولی خیلی بدبار بود. هیچ مناسب اون سفر نبود و همین خوب پدرمو درآورد، پشتمو خم کرده بود. قصدم این بود که وقتی رسیدم خونه ببرمش رو ترازو ببینم واقعن چندکیلوئه؟ چی؟ فقط سه کیلو؟ خاک تو سرت مرضیه. ولی یادم رفت.

توی اون ده دیقه ی استراحت یکی از گروهان که کنارم نشسته بود پاهاشو نشونم داد و گفت دلم براشون می سوزه. گفتم آره منم برای شونه هام. مثل برده داشتم از تنم بیگاری می کشیدم و خودمو نفرین می کردم. شونه های من بدون بلندپروازی داشتند زندگی معمولیشونو می کردن که یهو نمی دونن از کجا این بار افتاد روشون. تا به مرحله ی درد نرسن هم مغز نمی فهمه چه بلایی داره سرشون می یاره، مثل اعتصاب غذای زندانی ها، راه دیگه ای جز ضربه زدن به خودت برای اعتراض وجود نداره.

یه گروه بیست و پنج نفره بودیم که هر کی یه جایی از تنشو می مالید و مستقل برای همونجا دل می سوزوند. مالیدن مدل پدرمادردار ناز کردنه. کسی که عزیزش رو از دست داده بگیر تو بغلت و پشتشو بمال، انبیا گواهی دادن که حال و روزش بهتر می شه. اگه اعضای بدنم اون لحظه می تونستن اعلام جدایی کنن و ایالت خودمختار تشکیل بدن، تا آخر سفر چیزی جز چار تا مژه و بیست تا ناخن و یه دسته مو ازم باقی نمی موند. ولی باهام موندن و دیدن( چشم دارن) که چه جوری بهشون خیانت کردم. اون لحظه به خودم قول می دادم که دیگر اینجور جاها با هم نمی ریم. اما درست یک روز بعد وقتی درد خوابید، قولم رو زیر پا گذاشتم و به حمید گفتم چه سفر خوبی بود، بازم بریم. هیچ کس سبعانه تر از خود آدم نمی تونه به خودش خیانت کنه و برای من همون لحظه که قولم رو زیر پا می ذاشتم هیچی عجیب تر از این نبود. شاید برای همین علیهم شورش شد و کل بدنم رو دونه های قرمزی که با خاروندن تغذیه می شدن گرفت و اسید معده م راهش رو به بیرون قلمروش باز کرد و داره پیشروی می کنه به سمت شمال که بره سراغ مغزم.

اون همه منظره ی قشنگی که دیدیم الان که درد شونه ها و پاها از بین رفته تازه جون گرفتن. داشتیم به گاوهایی که تو مرتع می چریدن نگاه می کردیم، صاحبشون هم کنارمون وایساده بود و درباره ی گاو نره که پشتش یه کوهان عجیب داشت حرف می زد که یه دفعه گاوه رو دو پا بلند شد و دو پای جلوش رو گذاشت پشت گاو جلوئیش و آلت خیلی تیز صورتی رنگش رو فرو کرد پشت گاوه. گاو ماده (حالا از کجا مطمئنم نر نبود) از همه جا بی خبر یهو جهید و فرار کرد. صاحبشون داشت می مرد از خجالت. هی سوت می زد که سوا شن اما نره بی خیال نمی شد. نگاهش افتاد به من که با چشمای گرد شده و هیجان زده برای نخستین بار شاهد سکس گاوها در طبیعت بودم، و باز سوت زد. 


زمان که می گذره بدی ها کم اثر می شه، این رفیقانه ترین و در عین حال بی رحمانه ترین خاصیت زمانه.  

۲ نظر: