ساختمان توی یک
کوچهی دلگشا از یک خیابان دلگشا بود؛ سر
کوچه وارطان مغازهی قهوهفروشی داشت و بوی قهوه تا نزدیکی در میآمد، به سر کوچه
که میرسیدم نفسهای عمیق میکشیدم. از خانه تا آنجا پیاده میرفتم، از آنجا تا
خانه پیاده. راه تماشایی بود؛ آن راه را بیشتر از هر راه دیگری در تهران تماشا
کردهام.
ساختمان قدیمی بود و رنگ سفید به نمایش زده بودند. پنجرههای
زیادی داشت که به کوچه باز میشد. یک بار که دستهجمعی از ناهار برمیگشتیم شمس توی
کوچه نگهمان داشت، پنجرهها را نشان داد و گفت برای عید همهمان گل دست میگیریم و
از پنجرهها آویزان میشویم و عکس میاندازیم. همه یکصدا خندیده بودیم. از خندهمان
خوشش نیامده بود، گفته بود حالا میبینید.
یک خانهی سه طبقه و نیمه، در و پنجرهها
چوبی، اتاقهای پایین تو در تو با تاقچه و پریزهای برق عهد بوق. معمولن کیفم را میگذاشتم
روی تاقچه که جلو دست و پا نباشد. بعدش حیاط بود. درخت و باغچه داشت و حوضی وسطش کنده
بودند و دوشی وسط حوض گذاشته بودند که توهم فواره میداد. جلسههای گروه را دور
حوض بیآب برگزار میکردیم، پایمان را میگذاشتیم تویش. گوشهی حیاط تخت و کاناپه هم
به راه بود؛ جفتشان کهنه و چرک. طبقهی دوم ایوانی رو به حیاط داشت، از آنجا به کل
حیاط مسلط بودی، نگاه که میکردی عصرت خواستنیتر میشد. باران قشنگترش میکرد،
قرار بود برف هم بیاید و صحنه کامل شود. خانهی بهدلی
بود اما چه فایده چه فایده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر