چهارشنبه

سوم خرداد

نشسته بودم توی راهروی دادگاه انقلاب و کتاب می‌خواندم و منتظر بودم کارم را راه بیندازند. مسئول دبیرخانه گفته بود بنشین پشت در تا صدایت کنم. آدم‌ها از جلویم رد می‌شدند و به اتاق‌های مختلف می‌رفتند یا دنبال توالت می‌گشتند. زنی ازم سراغ دفتر سرپرستی را گرفت. گفتم نمی‌دانم کجاست اما می‌دانم دفتر کل کمی جلوتر است. چادر سیاه داشت و دمپایی‌های پلاستیکی آبی پایش بود، آبی آسمانی. لهجه‌ای داشت که نفهمیدم مال کجاست. رفت. در اتاق دبیرخانه را می‌پاییدم تا بمحض اینکه مسئولش در را باز کرد بروم سراغش، مبادا بال بزند و از دادگاه برود بیرون و دیگر دستم حالاحالاها بهش نرسد. سربازها متهم‌ها را این‌طرف آن‌طرف می‌بردند. به بعضی دستبند و پابند زده بودند. چرک و بوی نفس از در و دیوار شره می‌کرد. مطمئنم بوی نفس آدمهایی که سی سال پیش جای من نشسته بودند یا همراه سرباز و مامور این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند هنوز دارد در فضای آنجا می‌گردد و مجالی برای بیرون رفتن پیدا نمی‌کند. پنجره‌ای نیست یا اگر هست سالهاست باز نشده. هربار از آنجا بیرون می‌آیم اولین چیزی که بهش احتیاج پیدا می‌کنم آب و صابون است. احساس می‌کنم لایه‌ی کلفتی از چرک و چربی روی دستها و صورتم کشیده‌اند و باید سریع شسته شوند و پوستم بتواند نفس بکشد. بی‌تمرکز بودم. موبایلم را دم در گرفته بودند و نمی‌دانستم ساعت چند است و چندوقت است منتظرم. یکی ازم پرسید آسانسور کجاست. گفتم نمی‌دانم. از کس دیگر پرسید و طرف دری را که روبروی من بود نشانش داد. نگاهم را دزدیدم. صدای گریه‌ی بلندی آمد. کله کشیدم و دیدم همان زنی است که سراغ دفتر سرپرست را گرفته بود. نشسته بود پشت در یکی از اتاق‌ها. باید می‌رفتم سراغش و دلداری‌اش می‌دادم؟ کمی منتظر شدم شاید گریه‌اش بند بیاید یا کس دیگری پیدا شود و این وظیفه را به عهده بگیرد. مردم از جلوش رد می‌شدند و فقط نگاهش می‌کردند. آدمی که اینجور بلند گریه می‌کند حتماً دوست دارد با کسی حرف بزند. انگشتم را گذاشتم لای کتابم، کیفم را انداختم روی دوشم و بلند شدم رفتم پیشش. بالاسرش ایستادم و دستم را گذاشتم روی شانه‌اش. پرسیدم چی شده؟ گفت هیچی. با همان لهجه. هیچی خسته شدم، جوابمو نمی‌دن. گفتم آره لامصبا. همه رو عاصی کرده‌ن. صورتش خیس شده بود، پشت لبش از مو سیاه بود و مطمئنم اگر سنش را می‌پرسیدم می‌فهمیدم بیست سال از اینی که به نظر می‌رسید جوان‌تر است. گفت صدبار این پله‌ها رو بالاپایین رفتم، جوابمو نمی‌دن، پاهام درد گرفته. کنارش نشستم. گفتم چیزی میخواید براتون بگیرم؟ نه. برای کی اومدید؟ برای پسرم، میخوان اعدامش کنن. دوکیلو ازش گرفتن. گریه‌اش شدیدتر شد. دستم را کشیدم پشتش، برجستگی موهای بافته‌اش آمد زیر دستم. گفتم اعدامش نمیکنن، خود رئیس قوه قضائیه گفته که اعدامای موادمخدر باید برداشته بشه، مطمئن باشید. گفت تو رو خدا؟ گفتم مطمئن باشید و همزمان چشم‌هایم را بستم تا تاثیر حرفم بیشتر شود. دستهایش را به حالت دعا بلند کرد ولی معلوم بود باور نکرده. گفتم واقعاً چیزی نمیخواید؟ گفت نه. نمی‌دانم اینطور وقت‌ها چه اصراری دارم به طرف چیز بخورانم. شاید برای اینکه خوردنی فاصله‌ی امنی بین او با غمش، بین من با او ایجاد می‌کند. گفتم خونه‌تون تهرانه؟ گفت نه خرم‌آباد. صبح زود سوار اتوبوس شدم اومدم عصر برمی‌گردم. به دستهایش نگاه کردم. یعنی با همین دمپایی‌ها و بدون اینکه چیزی دستش بگیرد آمده بود سفر؟ این‌قدر رها و بی‌نیاز؟ چرا باید این قضیه بیشتر از اعدام پسرش فکرم را مشغول کند؟ پرسیدم کسی رو اینجا ندارید؟ گفت نه باید برگردم، پسر مریض تو خونه دارم. شما برو به کارت برس. خلاصم کرد. گفتم چیزی احتیاج داشتید من اونجا نشستم. او را در کسوت بیمار و خودم را در نقش پرستار می‌دیدم. گفت باشه. برگشتم نشستم سر جایم و مطمئن نبودم که مسئول دبیرخانه در این فاصله پر نکشیده باشد.