من آن
روز زرق و برق اتحاد را دیدم. در آن تودهی به هم پیوستهای که تمام آن خیابان
بلند را گرفته بود و چه تجملی داشت. حس میکردم چیزی در وجودم، به سختی قلوه سنگ
بیحرکتی که تمام عمر از وجودش بیخبر بودم، یکباره ذوب شد و راه افتاد در همهجای
تنم. نگاه میکردم و اشک میریختم و میلرزیدم. میخواستم همهی آن تصویر را بغل
کنم و برای همیشه نگهدارم. احتیاج داشتم آنچه میدیدم تا ابد زنده بماند، ماهی
قرمزطلایی پرجستوخیز در تنگ پرآبی که دستهایم را دورش حلقه کرده بودم.
چه سحر و
شکوهی دارد اتحاد، به شکوه عکس ماه که در آب وسط دریاچه افتاده، خیرهکننده و خودمحور،
و به میرایی لحظهای که قلوه سنگی وسط دریاچه بیندازی.
سرخوردگی
روزهای بعدم از باور کردن آن تصویر بود، از ایمان به وجودش، به حقانیتش، به
حمایتش، که با شفقت مرا در بر گرفته، مصونم داشته. اما نه حقیقی است و نه وجود دارد.
خواستههای خردتر را سرکوب میکند تا یکدست و برقرار باشد. با سنبادهی نوازشگرش
به جان تمام ناهمواریها و تیزیها میافتد و میسابد و از بین میبردشان تا خود
را حاکم کند و اگر سابیده نشوی و از بین نروی، با همهی توان تو را تف میکند. با
بغل دستیام، با پشت سری، با آنکه دوانگشتش را بالا برده بود و با مهر و در سکوت
به انگشتان برافراشتهی من نگاه میکرد، دریایی فاصله داشتم. نمیتوانستیم همراه
هم باشیم.
اما چرا
همیشه در دام زیباییاش میافتم درحالیکه باید بترساندم و فراریام دهد. و چرا به
جای اینکه مقهور عظمتش شوم، بهش شک نمیکنم، منی که میدانم بازندهام و میدانم
هرچه دلبستهتر به امنیتش باشم، ناامنترم. حتماً بخاطر آن بخش غیرعقلانی وجودم.
برای پیشدستی،
هرجا که حس میکنم هست و دارد مرا به خود میخواند، دوست دارم برهمش بزنم. درحالی
که آدمها یکدل، و مطمئن از یکدلی کنار هم ایستادهاند و عکسشان توی آب افتاده، من
که جزئی از این عکسم، سنگی وسط آب پرت کنم، به اعوجاج صحنه بخندم و به انقلاب
کوچکم دلخوش باشم.