«آس و پاس در پاریس و لندن» جرج اورول را میخواندم. بیپول
بود و حساب یک قران دوزارش را داشت. باید پولش را جوری خرج میکرد که تا 10 روز
دیگر کم نیاورد: روزی دوپنی برای قهوه و نان، سه شیلینگ برای جای خواب، آواره و بیهویت.
بهش غبطه خوردم و یاد دوران خیلی کوتاهی افتادم که کاملاً بیپول بودم. حساب کرده
بودم اگر روزی 200 تومان خرج کنم تا وقتی پول دستم برسد دوام میآورم. نگاهم به
تمام اجناس خریدنی و تمام مراودات پولی عوض شده بود. حق انتخابم به صفر رسیده بود،
مغازهها پرزرق و برقتر شده بودند و احساس فاصلهی زیادی از همه میکردم، از او
که داشت بستنی میخورد، از او که جای
پیاده گز کردن سوار تاکسی بود، از آدمهایی که کیسههای بزرگ
خرید توی دست داشتند. اما شب، وقتی توانسته بودم همان دویست تومان و نه بیشتر خرج
کنم احساس شعف میکردم. بعد از خواندن کتاب و یادآوری آن دوران دیدم آدمهای کنس
را درک میکنم. آدمهای گرسنه و ژندهای که روی بالشها و تشکهای پرپول میخوابند.
پول جمع کردن بعد از مدتی مثل یک بازی جدی میشود، یک تفریح پرخطر و بیپایان. هدف
خود بازی است نه ثروتمند شدن و با پول کارهای محیرالعقول کردن و به آرزوها رسیدن. تبدیل
میشود به دریغ کردن و شیفتهی از خود دریغ کردن شدن. لذتش شاید شبیه کندن زخم
باشد. کمی هم به مخدر میماند.