یکشنبه

برای بوی ب

دیشب دیدمش. و باز یاد آن انتظار بزرگ افتادم که قد غول شده بود و همه‌جا را گرفته بود. انتظار آمدنش و خارج از آن فضا هم را دیدن. تماشای روزمرگی کردنش و مثل بقیه بودنش، نه خشک و خالی و لخت؛ پر از جزئیات. آن‌قدر در این انتظار چیز تپانده بودم که وقتی آمد، انگار محبوبی را از دست داده بودم. انتظار با یک سوزن خالی شده بود و روی زمین افتاده بود و جای خالی بزرگش مانده بود روی دستم. بس که تصور کرده بودم، تماشای واقعیتی که با تصوراتم نمی‌خواند رقت‌انگیز شده بود. اولش بین آن جمع اصلا من را ندید و بعد سردتر از آن چیزی که فکر می‌کردم بود. می‌دیدم که حرف زدن سخت شده و از سکوت بین جمله‌ها آزار می‌بینم و دارم همان فرصت کوتاه را هم از دست می‌دهم. چون چندروز بعدش باید برمی‌گشت. به جای از دیدنش خوشحال بودن، ماتم گرفته بودم. فهمید و پرسید و گفتم چیزی نیست. خودم آن روزها نمی‌دانستم چه‌م شده. شاید اسمش افسردگی بعد از انتظار باشد. پوچی می‌آورد. ازش فارغ می‌شوی و دیگر با تو نیست و تنهایت گذاشته و زندگی دیگری را که درون خود شروع کرده بودی آرام آرام ساختن، نابود کرده. بی‌مسئولیتی کرده بودم، این‌قدر درگیر این مخدر شده بودم و فرو رفته بودم که وقتی بالا آمدم، خیلی دور شده بودم. انتظار مرا برده بود جای دیگری نشانده بود. پرتوقع و زیاده‌خواهم کرده بود و فاصله ساخته بود.  

یاد روزهایی افتادم که در جست‌وجو می‌خواندم و وقتی به صفحه‌ای می‌رسیدم که نفسم را بند می‌آورد، بدو بدو پله‌های قرارگاه شمالی را می‌رفتم پایین پیشش که غرق در کاری یا صحبتی بود. اگر با کسی بود، راه رفته را برمی‌گشتم، اگر تنها بود می‌گفتم این صفحه را باید برایت بخوانم. استقبال می‌کرد و می‌خواندم و منتظر بودم حالتی که بر من رفته را توی صورت او هم ببینم. انتظار کوچکی که در لحظه بزرگ می‌شد و مثل حبابی بالا می‌رفت و به ظرافتی به چشم نیامدنی می‌ترکید.


همان چندوقتِ کوتاه، عمری بود برای من.