سه‌شنبه

۱۵ مهر

خواهرم داشت ماجرایی را که دیروز اتفاق افتاده بود تعریف می‌کرد. گفت یک دقیقه رفتم پایین آشغال‌ها را بیندازم توی سطل دم خانه و وقتی برگشتم در بسته شده بود. زنگ زدم و ارس آیفون را برداشت. صدایم را از پشت ماسک نشناخت و من هم وقتی دیدم صدایم را نشناخته بیشتر صدایم را عوض کردم و گفتم درو باز می‌کنی؟ گفت نه. گفتم چرا؟ گفت آخه شما مردمید. گفتم من مردم نیستم همسایه‌تونم. گفت مامانم گفته فقط روی مامان و بابا در رو باز کنم. چندبار هم اصرار کردم ولی باز نکرد. ارس هم نشسته بود به حکایت مادرش گوش می‌داد. بعد مادرش بهش گفت «بهت افتخار می‌کنم». او هم از خجالت صورتش را پشت مبل پنهان کرد.

فکر می‌کنم این واکنشی است که با من هم مانده و فقط شکل عوض کرده. وقتی خجالت می‌کشم که ازم تعریف می‌کنند به جای اینکه صورتم را پشت کسی یا چیزی قایم کنم شروع می‌کنم به بدگویی کردن از خودم. آنقدر از آن چیزی که به نظر کسی تعریف‌کردنی بوده ایراد می‌کشم بیرون که تهش لذت آن تعریف، هم برای طرف از بین می‌رود و هم برای خودم. این راه را ناخودآگاه انتخاب کرده‌ام تا شرم ناشی از ذوق‌زدگی‌ام را نه با مخفی کردن صورتم که اینطوری پنهان کنم. چرا خب؟ معصومیتی اگر در من باقی مانده باشد، هرچه کودکانه‌تر باشد اصیل‌تر و زیباتر است که.