دوشنبه

مهر ۱۴۰۱

باید این روزها را نوشت.

من برداشتن شال و روسری در خیابان را از خیلی سال قبل تمرین می‌کردم. با ترس و لرز در خیابانی در مرکز شهر (زرتشت و فلسطین) شالم را می‌انداختم روی شانه‌ام و از عابران مختلفی که معلوم بود غرضی ندارند تذکر می‌شنیدم که شالم افتاده. آنقدر این تصویر پیش چشمشان و در نظر خودم غیر عادی بود که فکر می‌کردند چیزی اشتباه است و باید درستش کرد. فکر می‌کردند حتما حواسم نیست یا محال است این کار ارادی انجام شده باشد. بس که تصویر مهیبی بود. خودم اواخر دهه‌ی هشتاد وقتی در سعاد‌ت‌آباد زنی را دیدم که بدون حجاب از خیابان رد می‌شود خشکم زد. مسیری را با او رفتم تا ببینم سلامت عقل دارد؟ این ماجرا را برای هر کسی که دم دستم بود تعریف کرده بودم. خودم هم شروع کردم تمرین کردنش اما ترس همه‌ی وجودم را می‌گرفت و نگاه‌های خیره ولم نمی‌کرد. یک دوره‌ای هم این کار را کنار گذاشتم چون اثر روانی شدیدی روی من داشت. تاب آنهمه هول و تکان را نداشتم.

سپیده رشنو را که گرفتند، فکر کردم این دیگر وظیفه‌ است که در خیابان بی‌حجاب باشم. در این سالها تک و توک زنانی که در خیابان بی‌حجاب راه می‌رفتند زیاد شده بود. فیلم‌های گشت ارشاد هم مدام می‌آمد که چه رفتار وحشیانه‌ای دارند. ولی کمتر از تذکر مردم خبری بود. فقط یک بار در کلینیک پستان جهاد دانشگاهی از یک مراجعه‌کننده‌ی دیگر تذکر شنیدم که شالم را سرم کنم و محل ندادم. می‌دانم که کمی دورتر از مرکز این خبرها نیست. هنوز محلات زیادی بافت سنتی محکمی دارند و مزاحمت‌ها فراوان است.

بعد از کشته شدن مهسا امینی دیگر به کل شالم را برداشتم. بدون ترس. باز هم می‌گویم اینکه من در این روزها نترسیده‌ام، یک دلیلش آن تمرین‌ها بوده و شاید رفت‌وآمد در جاهایی که فرهنگ بازتری دارند. اما مهمترین دلیلش برای من اعتماد به خیابان است.

ترس‌های قبلی‌ام فروریخته‌اند. تا قبل از این روزها، از مردم بیشتر از برخورد حکومتی می‌ترسیدم. توده‌ی بی‌شکلی بودند که نمی‌توانستم پس ذهنشان را بخوانم. عابران به «لباس‌ شخصی‌»هایی می‌ماندند که ممکن بود آزار برسانند، اسید بپاشند و تهدیدم کنند. در این روزها بارها و بارها دیده‌ام که مردم در خیابان به کمک هم می‌آیند بدون اینکه نگران آسیب دیدن باشند.

ترس ما در خیابان شکسته و کار «کاسبان ترس» کساد شده. حس داشتن امنیت در خیابان، درحالیکه حجاب ندارم، برای من تجربه‌ای کاملا جدید است و اشک به چشمانم می‌آورد و لبخند رضایت بعضی‌ها از دیدن یک زن بی‌حجاب، قدم‌هایم را محکم‌تر می‌کند. می‌دانم که در خیابان آدم‌ها مواظبم هستند و مواظبشان هستم. کاش این مواظبت محدود به این روزها نباشد و با ما زندگی کند.

قصه‌ی مشترک ما، ترس‌هایمان را کوچک کرده. 


۵ نظر:

  1. بیشتر بنویس مرضیه. توی توئیتر هم منتظریم

    پاسخحذف
  2. خیلی ممنون که می‌نویسید. با اشتیاق خواندم و منتظر نوشته‌های بعدی‌تان هستم.

    پاسخحذف
  3. بالاخره از این سد عبور می‌کنیم و همه این ۴۳ سال را روی سرشان آوار می‌کنیم.
    هر موقع که خانمی رو توی خیابون می‌بینم که حجاب نداره با یه لبخند و یا لایک سعی می‌کنم بهش نشون بدم که خیلی شجاعه و تنها نیست

    پاسخحذف
  4. چه نکته‌ی پنهان ولی مهمی رو نوشتی.

    پاسخحذف