چهارشنبه

ما را چگونه بینی

هفته‌ی کاملی بود. شنبه رفتم دادگاه، یکشنبه خبر مرگ پدر دوستمو شنیدم، دوشنبه دکتر گفت بابام باید بره بیمارستان، سه‌شنبه بردیمش نخوابوندنش و گفتن جا نداریم و هیژده نفر جلوتر از شما تو اورژانس خوابیدن و منتظر تخت خالی‌ان. این درحالیه که دکتر نوشته بود باید فوری بستری شه. امروز بعد از آوارگی تو بیمارستانای مختلف، بالاخره خوابوندنش و کاری کردن که از خوابوندن بابام تو مریض‌خونه احساس پیروزی کنیم. تصمیم گرفته بودیم کمین کنیم هر مریضی از رو تختش بلند شد بره دسشویی، بابام رو فوری بخوابونیم جاش و با چوب وایسیم بالاسرش ولی دیگه کار به اونجاها نکشید.

بعد همه‌ی این ماجراها، اولین خبری که دیدم خبر کشتن اون پلنگه بود که قطع نخاع شده بود و نمی‌دونست فلج شده و با گاز گرفتن از پاهاش انتقام می‌گرفت. کشتنش که بیشتر از این درد نکشه و به خودش آسیب نزنه. اشکم سرازیر شد و فوری عین این زبلای لعنتی به دلیل روانی اینکه چرا بعد این همه اتفاقای مزخرف، یه کاره باید با خوندن خبر مرگ پلنگه گریه‌م بگیره فکر کردم و گفتم آره مرضی جون چون این هفته فشار زیادی روت بوده. روانشناسی جوری تا ته ماتحتت نفوذ کرده که دیگه نمی‌تونی احساس خالص به چیزی داشته باشی، یا اگه داری برا خودت واقعی به نظر نمی‌یاد. هر احساسی که به چیزی که روبروته نشون می‌دی، دلیلش اون چیزه نیست، اونو کنار بزن ببین پشتش چیه و حتمن پشتش چیز بزرگتری هست که منشا بقیه‌ی چیزاست. کاش همه‌ی دلایل روانی می‌رفتن به درک و می‌ذاشتن زندگیمو بکنم و انقد رو هر رفتارم ذره‌بین نندازم و بعدش از ریاکاری مضاعفم انم نگیره؛ از اینکه نمی‌تونم خودم باشم و واکنش اشتباهی به چیز اشتباهی‌تر نشون می‌دم و هیچیم سر جاش نیست. یا کاش گربه بودم. 

اومدم بیرون که برم مراسم پدر دوستم. سوار متروی شلوغ شدم و با یه تشخیص دقیق و به کمک همین روانشناسی بالینی، بعد چند دقیقه جا گیر آوردم و نشستم. هنوز کون به زمین نذاشته بودم که نفر بعدی از راه رسید و طبق معمول سعی داشت خودشو بچپونه بین شیش نفری که نشسته بودن و مثل همیشه سوراخی که تصمیم گرفته بود از اونجا نفوذش رو شروع کنه، کنار من تعبیه شده بود. یه ور کونشو کرد تو سوراخه و مث وردنه انقد اینور اونور شد که تونست جای پهن و درخوری برا خودش دست و پا کنه. دستفروشا در رفت و آمد بودن. یکیشون از اینکه مردم هیچی ازش نمی‌خرن شاکی بود و با صدای بلند سرکوفت می‌زد. گفت هیچی نمی‌خرن، فقط بر و بر نگا می‌کنن. بعد صداشو از دورتر شنیدم که می‌گفت مگه هفته‌ی پیش نمی‌گفتید شال گیاهی بیار، آوردم دیگه، پس چرا نمی‌خرید؟ با این سرکوفتایی که فروشنده‌هه می‌زد و من همه رو به خودم می‌گرفتم، کلکسیونم تکمیل شد و تعداد سرکوفت‌هایی که تو این هفته شنیدم از مرز یک میلیون گذشت و غریب اینکه عمومن هم از طرف کسایی بود که بار اول می‌دیدمشون. این‌هفته جمع همه‌ی کون‌نشورا دورم جمع بود و می‌گفتن جمعن به تو آویزیم. 

۲ نظر:

  1. سلام خانم مرضیه عزیز

    من بهار هستم و چند وقتیه به وبلاگت سر میزنم.

    خوب و روون می‌نویسی."دمتم گرم"

    من یه وبلاگی دارم به آدرس زیر.

    http://lifebeforeus.blogfa.com/

    من الان تو آمریکا زندگی‌ می‌کنم و بیشتر سعی‌ می‌کنم از تجربه هام اینجا بنویسم.

    اگه به وبلاگم سر بزنی‌ که کلی‌ خوشحال میشم و اگه لینک تبادل کنیم که اسباب مباهاته

    قربانت بهار

    از زندگی‌ در پیش رو

    پاسخحذف
  2. خیلی خوب،خیلی بد

    پاسخحذف