شنبه

قوزم به تنم زار می‌زد

مثل کسی که موادو ترک کرده و وقتی راه نجاتی نیست دوباره بهش پناه می‌بره، قوز می‌کنم. قوزکرده و مچاله رسیدم بیمارستان و دم در بهم چادر دادن، چون بدون چادر راه نمی‌دن. یه نفر وایساده جلو در و یه بسته دستمال مرطوب دستشه و هر کی آرایش داشته باشه یه‌دونه بهش می‌ده و تا پاک نکنه نمی‌ذاره رد شه. پفیوزا همه جا رو گرفتن. مگه اونطرف در جشن و سروره که نمی‌ذاری برم تو و هی شرط و شروط برام می‌ذاری؟ اون طرف در قراره قیافه‌ی زار عزیز مریضمو تو پیرهن و شلوار آبی رنگ و رو رفته روی تخت ببینم. قراره بهش روحیه بدم، دست و پای خشک شده‌ش رو بمالم، براش میوه پوست بکنم، برم فلاسک چاییشو پر کنم، با دکترش صحبت کنم. توی اون گه‌دونی کی قراره از دیدن من تحریک شه که چادر سرم کنم؟ کی قراره از دیدن یه بیمار حالی به حالی شه که مجبورش می‌کنید چادر بندازه سرش؟ هیچ استثنایی قائل نمی‌شن مگه اینکه مریض رو با تخت بیارن بیمارستان، اگه مریض سرپا باشه اما از درد به خودش بپیچه باز باید اون کثافت پر از میکروب رو بندازه رو خودش.

چادرو گرفتم عین زورو انداختم رو شونه‌هام. می‌دونستم با وجود کلاه کاپشنم، قوزی که دارم از روی چادر ده برابر شده. تهش می‌کشید زمین و می‌گرفت زیر پام. کسی نمی‌گفت چرا اینجوری چادر سرت کردی و حجاب برتر رو لگدمال نکن. تک و توک آدمایی می‌دیدی که درست چادر سر کرده باشن، مگه کسایی که از بیرون با چادر اومده باشن. وضعیت مریضی حاکمه و اعتمادتو همون جلو در به اینکه پرسنل اولین وظیفه‌ی خودشونو درمان بیمار می‌دونن از دست می‌دی. اما چاره چیه، بخوای بری بیمارستان خصوصی باید زندگیتو بفروشی. اینا هم اینو می‌دونن، بنابراین هر شیافی که دارن به ما فرو می‌کنن. ده دیقه پشت در آسانسور معطل شدم که برم طبقه‌ی آخر. چادریا همو نگاه می‌کردیم و هرّه کرّه به راه بود. ملت گشاد ما برای رفتن به طبقه‌ی دوم و سوم هم سوار آسانسور می‌شن، یعنی حاضرن اون انتظار و چسبندگی رو تحمل کنن اما چار تا پله رو نرن بالا. وقتی آسانسور طبقه‌ی دوم وایساد و دوتا جوون قبراق پیاده شدن، دنبالشون رفتم چادرمو از پشت انداختم دور گردنشون و انقد فشار دادم که به غلط کردن افتادن. برگشتم و در کسوت آدمی که واسه استفاده از آسانسور محق‌ترینه به دکمه‌های روشن خیره شدم و مسافرا شرمنده و مفلوک، زیر نگاه شماتت‌بارم یکی‌یکی کم می‌شدن. اگه سوار اتوبوس راه آهن تجریش شده بودم کمتر تو راه بودم.

بابام رو تخت طاقباز خوابیده بود. به مریض کناریش آروم سلام کردم. گفت بیدار کنن باباتو زیاد می‌خوابه. گفتم عب نداره، منتظر می‌شم خودش بیدار شه. ولی مریضه اصرار کرد. گفت خیلی خوابیده، براش خوب نیست. دست بابامو گرفتم. دستمو پس زد و خرخرش بلند شد. دوباره دستشو گرفتم. چشاشو باز کرد و پشتشو کرد بهم. ولی بلافاصله بلند شد سیخ نشست و از دیدن من تو چادر خنده‌ش گرفت. برگشتم قوزمو هم بهش نشون دادم و سه تایی ریسه رفتیم. بهش گفتم برو اونورتر، کفشامو درآوردم و با همون هیبت کنارش رو تخت دراز کشیدم. مریض کناری گفت خانواده‌ی خوشخوابی هم هستید. قوزم انقد برام گنده بود که انگار رو یه نفر دیگه خوابیدم. 

۲ نظر:

  1. چقدر دوسِت داشتم با این نوشته، باید عرض می کردم خدمتتون.
    کاشکی بابات زودتر خوب شن.

    پاسخحذف
  2. چقدر دوست ندارم ناراحتیتون رو ببینم.
    چقدر دوست دارم هر وقت می بینم اینجا پست جدید داره از خوشحالی ها و شادیهاتون برام بگه
    همیشه شاد باشید رسولی ها
    ر

    پاسخحذف