مطلبایی که برای نشاط نوشته بودم هنوز جایی چاپ نشده.
بهتره تا بیشتر از این از ریخت نیفتادن، بدم جایی چاپ کنن. اگه بدم فلان روزنامه،
دبیرش بدون اینکه نگاه کنه چی هست میذاره تو صفحه، ولی اگه بدم به اون یکی،
احتمال چاپ نشدنش هست، چون هرچیزی چاپ نمیکنن. میدمش به دومی چون دلم میخواد
الک بشم، احتمال کنار گذاشتهشدنم باشه. دوست داشتن علیاکبر قاضیزاده هم
اینجوریه. تو دانشگاه باهاش کلاسای گزارشنویسی داشتیم. آدم تندی بود، رفتارش نشون
میداد که از من هیچ خوشش نمییاد. دقیقهای نبود که نزنه تو پر من و چندتای دیگه و ضایعمون نکنه. چون فکر میکرد از پس نوشتن یه گزارش ساده
برنمییام، به یکی از گزارشام گیر داده بود که اینو خودت ننوشتی، دادی کسی واسهت
نوشته. دور جملههای
احساسی و کلیشهای که تو نوشتههام میپروندم خط میکشید و مینوشت "عجب".
دور نظریههایی که تو گزارشام صادر میکردم دایرهی قرمز میکشید و مینوشت "نه
بابا؟" ملاحظه تو کارش نبود. کلاس که تموم میشد میرفت تو یه کلاس خالی، مینشست
رو دستهی صندلی رو به پنجره و سیگار میکشید، وامیستادم از پشت نگاش میکردم. ممکن بود اولش ناراحت بشم ولی تهش حال میکردم
که اینجوریه، از همون زمان هم دلم با
آدمایی بود که تیزن، خراش میدن، "به هم احترام بگذاریم" و "نقد مودبانه
کن که سازنده باشه" رو گذاشتن در کوزه، آدمایی که نگران دوستنداشتهشدن و
منفور شدن نیستن، مرام خودشونو دارن، راه خودشونو میرن و به کسی باج نمیدن و تو
روزگاری که تا لایک میلیونی نگیری دلت قرص نمیشه، به محبوب بودن بین چارنفر راضیان.
علیاکبر هم بین همه محبوب نبود و نیست، حتا بعضی تعجب میکنن که دوستداران وفاداری
داره، ولی بین اون معدودی که دوسش دارن خیلی عزیزه. منم دلم اینطوری بودن رو میخواد.
هر گزارشی که مینویسم دوست دارم علیاکبر هم ببینه و نظری بده، ولی یه گوشه نشسته
داره کار و زندگیشو میکنه، داره کتابای قطوری که مترجمای گشاد و عجول سراغشون نمیرن
ترجمه میکنه که بخاطر همین قطور بودن خونده نمیشن و محبوب نمیشن، دور از جنجال
و بزن بکشی که تو مطبوعات هست و جایی واسه امثال علیاکبر نداره.
خرکیف بودم که قراره بیاد نشاط، ولی همون جلسهی اول که
خوشحالیمو نشون دادم و گفتم بالاخره ما و شما زیر یه سقف، گفت دلمو خوش نکنم، قرار
نیست بیاد و دیگه هم نیومد. امروز صفحه آخر شرقو باز کردم و اسمشو تو ستون سمت
راست دیدم و مشعوف شدم. نوشته: "مراسم که تمام شد، شنیدن دو جمله تکراری دوباره
به یادم آورد که چهکاره هستم. اول: «بابا تو کجایی؟ نباید سراغی از ما بگیری؟» مثل
اینکه من چندسالی مفقود شده باشم و حالا سروکلهام پیدا شده باشد. همیشه جواب میدهم:
«نشانی لطف کنید، جبران میکنم.» دوم: «مگر اینکه اینجاها همدیگر را ببینیم» که البته این جمله
جواب ندارد." چقدر تو درستی مرد؟
آخ عاشق این آدمام که واقعیتو رک میزنن تو صورتت... اینها دوست داشتنی ترند. هر حرف و لبخندشون معنی داره.
پاسخحذفچقدر کار خوبی کردی این را نوشتی خانوم رسولی
پاسخحذفاندازهٔ یک لایک میلیونی بود خودش