شنبه

مث قله‌های مه‌گرفته

شبونه از انفرادی آوردنم تو سلول دونفره و بابتش کل اون شبو خوشحال بودم. بعضی‌وقتا دلم برای اون خوشحالی خالص تنگ می‌شه. اینکه از تاریکی یهو بیای تو روشنایی. اینکه هرچیزی که تا دیروز نسبت بهش بی‌تفاوت بودی و دم دستت بود و یه‌وجب خاک روش نشسته بود و اصلن این اقتضای بودنش بود، انقدر برات مهم شه که با تمام وجود بخواهیش و قدردانش باشی و مدام تماشاش کنی. انقدر قدردانش باشی که چیزای مهم دیگه‌ای که آرزو داری یه‌وقتی بهشون برسی و برای رسیدن بهشون و تبدیل شدن به انسان کامل تلاش می‌کنی بی‌ارزش بشن.

اون شادی، یه شادی حیوانی بود، برای سررسیدن به برنامه‌ریزی من نیاز نداشت، عاملش اون بیرون بود و یهو بدون دخالت و اراده‌ی من، بهم نازل شد، انگار از مرکز وجودم بیرون می‌ریخت و بدون آغشته‌شدن به آلودگی، پاک پاک فقط برای خودم بود. واسه‌همین انقد ناب بود. 

چندروز پیش یکی پرسید چرا مردم اهواز و خرمشهر و آبادان وقت جنگ زندگیشونو برنمی‌داشتن از اونجا برن. الان به جوابش رسیدم.

۲ نظر:

  1. اون شادی‌های ناب اون تو، دوستی‌های ناب، حتی ترس‌های ناب می‌ارزید به تجربه‌اش. حتی اگر آدم حاضر نباشد تکرار کند آن تجربه را، ولو یک ساعت. اما می‌ارزید به فهمیدن خیلی چیزها. مثل همین مردم خرمشهر و آبادان که تو گفتی. مثل فهمیدن پدر و مادر وعموها و خاله‌هایم در جوانی.

    پاسخحذف
  2. الان كه من اينجايم تو سر در بازداشت ميبري
    چقدر سخت است كه تو را به نام اسلام براي محمد حد ميزنند
    تشويش
    تو چقدر ذهن مرا مشوش كردي و خواب را از چشمان من مخدوش كه تو چرا اينقدر تنهايي
    مگر چه خوانده اي كه مرثيه ات اينچنين ستون بدنش را لرزانده كه تو را مجرم خوانده
    تو چقدر تنهايي؛ما براي تو فقط هجوم ميبريم به اتاق خود تا فكر كنيم به روياي شيرين و به اعتراضش در خود فرو ميرويم
    ببخش ما را...تو را ميشكنند كه ما ساكت باشيم
    ببخش ما را...

    پاسخحذف