ایستگاه طالقانی پیاده شدم که کمیشیرینی
بخرم. این دفعه از دانمارکی و نه لرد. تازگی از مزهی شیرینیهای لرد خوشم نمیآید.
تا حالا هم که میخریدم به احترام قدمتش بود. اما دیگر از این خبرها نیست. لای
ناپلئونی یک تپه خامهی خیلی شیرین میریزد. نان خامهای هم که میخری اگر همان
موقع نخوری و بگذاری شب بخوری میبینی آب خامهاش راه افتاده و کل نان را خیس و
لهیده کرده. کشمشیهایش هم سفت و خشکند. ولی با قنادی دانمارکی هنوز از این خاطرهها
ندارم.
رفتم تو و به ویترینها نگاه کردم.
کراسانها تمام شده بودند ولی هنوز یک عالم رول دارچینی داشت. ولی دیگر چقدر رول
دارچینی بخرم. چشمم به سینی شیرینی کشمشی افتاد. نازک و سفید بودند با کشمش
فراوان. از فروشنده پرسیدم اینها بیسکوئیتی و خشکند یا نرم؟ گفت بینابین. بدترین
جواب. آمدم اینطرف و به تارتها نگاه کردم، فکر کردم اگر اینها را زود نخوریم بیات
میشوند و ما هم که نمیخواهیم همه را یکجا بخوریم، پس دوباره برگشتم سر کشمشیها.
از فروشنده خواستم بگذارد یکیشان را امتحان کنم چون برای مادرجونم میخواهم و اگر
سفت باشد مادرجونم نمیتواند بخورد. نمیدانم چرا این حرف را زدم و این توضیح را دادم.
شاید میخواستم ثابت کنم قصدم دلگی نیست. درحالی که در خودآگاهم به خودم مطمئنم و
فکر میکنم حالا یک دانه شیرینی نه برای من مهم است و نه برای فروشنده که به خاطرش
توضیحی بدهم یا دروغی بگویم، ناخودآگاهم با بیاعتمادی کامل به قصد حمایت و مثلاً
برای حفظ آبرو دخالت میکند و افسارم را دست میگیرد و تا خودآگاهم بخواهد خودش را
جمع کند و بر ناخودآگاه غلبه کند، اتفاق افتاده و تمام شده. فروشنده با انبرکش یک
شیرینی گرفت طرفم. شیرینیاش خیلی نرم بود. خوشم نیامد. فکر کنم کره را از خمیرش
حذف کرده بودند و از بوی وانیل هم خبری نبود و کلن خمیر متفرقه استفاده کرده بودند
نه خمیری که اختصاصی برای شیرینی کشمشی درست میشود. بلافاصله بعد از خوردن شیرینی
گفتم نیم کیلو تارت قیسی میخواهم که نشان دهم واقعن قصد خرید دارم. نیم کیلو شد
هفت هزار تومان. همین چندروز پیش قنادی طلایی بودم و متوسط قیمت ها کیلویی بیست و
پنج هزار تومان بود. ولی کسی به قیمت بالای شیرینی اعتراض نمیکند. اعتراضش موجه
نیست و میگویند خب نخور. مثل سیگار و مثل سوسیس و کالباس.
ولی حالا میخواهم چیز دیگری
بگویم. از قنادی که بیرون آمدم مادرم زنگ زد. جواب دادم ولی صدایم را نمیشنید.
چندبار با صدای بلند گفتم الو و فایدهای نداشت. قطع کرد و دوباره گرفت. این دفعه
شنید. شروع کرد حال و احوال کردن. پرسید کجایی. گفتم توی خیابانم و دارم میروم
خانه. دوباره پرسید. تکرار کردم. نشنید. باز پرسید و چون خیابان خلوت بود داد زدم
که صدایم را بشنود. و پشتبندش با اخم و تخم گفتم چرا سمعک نمیگذارد و شورش را
درآورده. نشنید و برای همین قطع کرد. حالم گرفته شده بود. تقریبن بیشتر مواقع همینطوری
است. زنگ میزند و چیزی نمیشنود و حرف از احوالپرسی پیشتر نمیرود و مجبور میشود
سر و تهش را هم بیاورد و خداحافظی کند. ولی میدانم سمعک هم معجزهای نمیکند.
پدرم سمعک میگذارد و همزمان که صدای سوت سمعکش میآید پشت تلفن جوابهای بیربط
به سوالهایم میدهد. در جواب شام چی دارید میگوید ای الحمدالله بد نیستیم. وقتهایی
که دور همیم دونفری مینشینند به دهان ما زل میزنند و لبخوانی میکنند. ساکتند و
مشارکت نمیکنند و پدرم خجالت میکشد بگوید بلند حرف بزنیم که او هم بفهمد. با
خندهی ما میخندد که یعنی من هم شنیدم چه گفتید. بعضیوقتها که میبینم بر و بر
نگاه میکند برایش با صدای بلند توضیح میدهم ولی میدانم که دوست ندارد داد بزنم.
پس چه کار باید کرد؟ پیش میآید وقتی سر کارم یا جای شلوغی هستم که آدمها میشناسندم
جواب تلفنشان را نمیدهم که مجبور نشوم داد بزنم و خجالت بکشم. پشتبندش هم عذاب
وجدان میگیرم. بلد نیستم چه کار کنم. وقتی به بقیه نگاه میکنم میبینم آنها هم
همین رفتار آموزش ندیده و تربیت نشده و بیحوصله را با پدر و مادرشان دارند. هیچ
منبعی برای مراجعه نیست، و آنهایی هم که هست
بیشتر از حرفهای کلی و پزشکی دربارهی سالمند نمینویسند. سرچ میکنم
رفتار با سالمندان کم شنوا و چیزی دستم را نمیگیرد. دههی چهارم زندگی برای من
دهه بحران است. والدین پیر شده اند، مدام دارند مرگ همسن و سالهایشان را میبینند
و منتظر نوبت خودشان هستند. پدرم مینشیند دفترچه تلفنش را ورق میزند که حالا در
آن بیشتر شمارهها به دلیل مرگ صاحبانشان از کار افتادهاند. زل میزند به اسم ها
و آه میکشد.
اگر بروم به مشاوری بگویم که چطور باید با
والدین پیرم که گوشهایشان سنگین است رفتار کنم، چه جوری پارچ نوشابهی تگری را از دست
پدرم بگیرم که ناراحت نشود، مطمئنم بیشتر از چیزهایی که خودم میدانم تحویلم نمیدهد.
خودش را هم که نمیتوانم ببرم پیش روانشناس. او متعلق به گروهی است که به دکتر و
دوا و روانپزشک اعتقادی ندارد و برای دردهای مزمن هم باید روی زمین کشیدش و بردش
بیمارستان. من هم فقط نگاهم به قرصهاست که به موقع خورده میشوند یا نه؛ از قرص
طلب معجزه دارم و اگر بفهمم که خوردن قرصها را پشت گوش میاندازند عصبانی میشوم
که چرا خودشان دستی دستی کاری میکنند که معجزه اثر نکند.
سالمندی میتواند بحران نباشد ولی برای همه
تقریبن بحران است. آدمهای زیادی برای نگهداری از پدر و مادر پیرشان زندگیشان را
آن سر دنیا میگذارند و برمیگردند یا مدام بهش فکر میکنند. همهچیز باید توی
خانواده حل شود و بیرون از آن کسی برای کمک وجود ندارد. توی خیابان از مردم گرفته
تا ساختمانها و پیادهروها و پلها با آدم پیر دشمنند. احترام ظاهری میگذارند ولی
به وقتش تلافیاش را درمیآورند. اینجا کشور جوانهاست و پیرها باید کنار
بروند و جوانها جای آنها را بگیرند و چقدر هم همه به این حرف اعتقاد دارند و لعنت
بهشان که فکر میکنند آدم پیر فقط به صرف پیریاش جای بقیه را تنگ کرده و باید
خودش را نادیده بگیرد و از همهجا محو کند چون بزرگواری در این کار است. دولت هم
به این فضا دامن میزند و اصلن خودش این حرفها را یاد بقیه داده و از خودش با دادن
مستمری رفع مسئولیت کرده و کار شاخش این است که روی شیشه اتوبوسها نوشته اولویت
برای نشستن با سالمندان است. اینهمه ان جی او و خیریه، از کمک مالی و پزشکی و
برگزاری تور برای سالمندان فراتر نمیروند. پیرها فقط باید بگذارند که بگذرد. ما
هم منفعلیم و فقط تماشا و ترحم میکنیم. غصه میخوریم و گریه میکنیم و کار دیگری
بلد نیستیم.
چندروز پیش رانندهی مسن تاکسی از
مسافری دویست تومان بیشتر گرفت. مسافر بهش گفت چون پیر است و دم مرگ چیزی نمیگوید.
راننده گفت باشه باشه. از تاکسی پیاده شدم و دنبال مسافر دویدم و با شمشیرم شکمش
را پاره کردم.