در مسیر هر روزهام به سر کار آدمهای ثابتی را میبینم.
دیگر نمیشود گفت با هم غریبهایم. هر کدام از هم چیزهای بیاهمیتی میدانیم که برای
کسی تعریفش نمیکنیم و اصلن در خاطرمان هم نمیماند که بخواهیم بعدن به یاد
بیاوریم. ولی گاهی هم شده در بدترین حالمان هم را دیدهایم و در نظر هم آدمهای
بدبختی آمدهایم. مثلن یکبار یکی از همسفران مسیر توپخانه به آرژانتین را دیدم که
گریه میکرد. سرش را چسبانده بود به شیشهی اتوبوس و در حالی که اشکهایش بیصدا
پایین میآمد زل زده بود به خیابان. با اینکه اصراری به پنهان کردن گریهاش نداشت،
احتمالن جز من که کمی جلوتر ایستاده بودم و دستم را گرفته بودم به میله، کسی متوجه
نشد. این اولینباری بود که میدیدمش یا شاید دیده بودم و اولینبار بود متوجهش میشدم
ولی روزهای بعد به محض دیدنش یاد گریهاش میافتادم و دزدکی نگاهش میکردم تا بفهمم
حالش امروز چطور است و میدیدم غمگین است؛شاید بخاطر عادتش که سرش را میچسباند به
شیشه و موبایلی هم توی دستش نبود که باهاش ور برود. میدانم بیشترش قضاوتی است که
فیلمها باعث و بانیاش هستند. توی فیلم کسی که سرش را چسبانده به شیشه بیبروبرگرد
اندوهی به دل دارد. خیلی به این فکر میکنم که چقدر از رفتارم به خاطر الگویی است
که سینما درست کرده. بنظرم کل آنچیزی که اسمش را عشوه میگذاریم از سینما منتقل
شده، مدل دعوا کردنهایمان خیلی سینمایی است یا مدل تکانهای دستمان در هوا، همهاش
تقلیدی ناخودآگاه از سینماست. بدون اینکه خورهی سینما باشم میدانم چقدر تحت
تاثیرش هستم. مثلن وقتی صدای پایم را در پیادهرو میشنوم، به خودم میگویم وای چه
سینمایی یا وقتی دارم در تاریکی از پیچ کوچهی باریکی میپیچم حس میکنم کسی دارد
تعقیبم میکند، برمیگردم پشتم را نگاه میکنم و حواسم هست که این هم از اثرات
سینماست. حالا شاید بگویی سینما هم این چیزها را از واقعیت گرفته، اما سینما همهی
اینها را گرفته، درش اغراق کرده و بهش سس و ادویه زده و دوباره به واقعیت پسش
داده.
چندوقت پیش سر ایستگاه تاکسیهای ونک زنی چنددقیقه بیوقفه
مشغول فحش دادنم بود. فکر میکرد بدون صف سوار شدهام و نوبت او را گرفتهام. فحش
میداد و من چیزی نمیگفتم و فقط نگاهش میکردم و این عصبانیترش میکرد. چون درجا
فهمیده بود که بازندهی معرکه است. آمد نشست توی همان تاکسی و شروع کرد به گریه
کردن. مطمئن بودم روزهای بعد هم میبینمش و با هم چشم در چشم میشویم و طولانیتر
نگاهش میکنم و باختش را کش میدهم. و همینطور هم شد. دیدمش، چون او هم همان
ساعتی که من میرسم به ایستگاه، میرسد. ولی هنوز نتوانستهام در حالی که نگاهش به
من افتاده زل بزنم بهش. حالا احساس میکنم بازنده منم. وقتی از دور میبینمش قدمهایم
را تند میکنم، او هم انگار شستش خبردار شده باشد، سریع سوار میشود و با سوار شدن
او ظرفیت تکمیل میشود و ماشین راه میافتد. و من در حالی که مثل سینماییها یک دستم
را مشت میکنم و میکوبم به کف دست دیگرم میگویم امروزم نشد. دوسه هفته گذشته و
دیگر اگر ببینمش هم فایدهی چندانی ندارد. شاید هم اصلاً مرا نشناسد چون آن روز
عینک آفتابی زده بودم. باید تا مرا دید عینک آفتابیام را از کیفم دربیاورم و به
چشم بزنم که بفهمد کی به کیست.
بعضیوقتها هم جایمان عوض میشود. وقتی بیهوا به کسی آدرس
یا اطلاعات غلط میدهم، میترسم دوباره باهاش روبرو شوم و بخواهد به رویم بیاورد و
برای به رو آوردن فقط نگاهم کند. وقتی با زل زدن انتقام میگیرند دیگر کاملن بیدفاع
میشوی. اوایل مهرماه امسال زنی در اتوبوس ازم پرسید به نظر شما هفت میرسم میدون
فردوسی؟ ساعت شش بود و اتوبوس از میدان آرژانتین راه افتاده بود و رسیده بود به
خیابان وزرا. با خودم فکر کرده بودم اگر ده دقیقه هم پشت چراغ قرمز عباسآباد
بمانیم بعدش دیگر ترافیک نیست و یک ربع بعد فردوسی هستیم. گفتم حتمن میرسیم، فوقش
نیمساعت راهه. ولی اتوبوس نیم ساعت در خیابان وزرا گیر کرد. نمیدانستم ساعت شش
آنجا اوج ترافیک است. هرچراغ قرمز پنج دقیقه طول میکشد سبز شود. زن نگران بود،
چادرش را گرفته بود به دندانش و مدام از من ساعت را میپرسید و شرمندهترم میکرد.
بهم گفت اگه هفت نرسم مغازه میبنده، اونوقت نمیتونم پولمو ازش بگیرم. کاملن واضح
بود که این ترافیک تقصیر من است. تقصیر من است که هفت نمیرسیم فردوسی و اتوبوس از
جایش تکان نمیخورد و واقعن هم نرسیدیم. ساعت هفت و ربع رسیدیم به ایستگاه طالقانی
و من درحالی که نصف وزنم را از دست داده بودم پیاده شدم و او با اتوبوس رفت. میخواستم
موقع پیاده شدن بهش بگویم ببخشید که ناامیدت کردم ولی خیلی بیمسما و سینمایی بود.
چهارشنبهی هفتهی پیش دوباره دیدمش. داشت از کسی ساعت را میپرسید و اصلن برای
همین شناختمش. شاید او هم مرا شناخته بود که ازم سوال نکرد. بالای سر من ایستاده
بود ولی از پشتسریام ساعت را پرسید.. پشتبندش دوباره همان سوال را تکرار کرد:
هفت میرسم میدون فردوسی؟ سوالی برای بقیه عادی، ولی برای من تکاندهنده. همان صدایی
که بهش ساعت را گفته بود، جواب داد: نمیدونم.