نمیدانم چندساعت خواب بودم، چشمهایم را که باز کردم نور
اول صبح افتاده بود روی وسایل خانه. غلت زدم، نیم ساعتی گذشت، هوا به جای روشنتر
شدن، تاریکتر شد، وحشت کردم ولی بعد یادم افتاد که ناهار خورده بودم که خوابم
گرفت. حالا هم دم غروب بود. باید بلند میشدم و بیرون میرفتم. مثل مردهها بودم.
انگار بدنم به ارادهام نبود. به من نیازی نداشت. خودش رفت توالت، آمد بیرون و
قطرههای آب از صورتش روی سرامیکها ریخت و آنقدر توی خانه چرخید که صورتش خشک شد.
لباس پوشید و بیرون رفت.
نباید اینقدر میخوابیدم. حالا زهر خواب عصر کل بدنم و
مغزم را گرفته بود و به خورد انگشتهای پام هم رفته بود. انگشتها بیتاب بودند. انگار
چیز اضافهای بینشان بود، غریبهای مثلن، توی آن جای تاریک و تنگ و نمور. بهتر است
آنجا برایشان لامپی آویزان کنم و بعضی وقتها لامپ را روشن کنم تا اینهمه ساعت یککله
مثل پناهندگانی که توی صندوق عقب جایشان دادهاند و در را بهرویشان بستهاند، توی
تاریکی نباشند. اتوبوس زود آمد. سوار شدم و نشستم. خلوت بود و پنجرهها همه باز
بودند و باد میآمد و کسالتم را پخش میکرد. ایستگاه بعد دوتا زن سوار شدند و
روبروی من نشستند. داشتم گوشیام را بالا و پایین میکردم و آنها حرفشان
را که حتمن بیرون اتوبوس شروع شده بود ادامه میدادند. اما کمی که گذشت گوشیام را
ول کردم چون نمیگذاشت با تمرکز حرفهایشان را گوش کنم. داشتند از یک مهمانی که
قرار بود آخر هفته برگزار شود حرف میزدند. آنقدر سرشان به خودشان بود که متوجه
نشدند من سرم را بالا آوردهام و زل زدهام بهشان. جفتشان میانسال بودند، سرتاپا
سرمهای، چاق، و به کارمندهای قدیمی ادارههای دولتی شبیه بودند که اضافهکاری میکنند
و از همایشها و جشنهای دولتی شیرینی و میوه برای بچههایشان برمیدارند و با کیفها
و پلاستیکهای پر از خوراکی به خانه میروند. یکی موهایش را طلایی کرده بود و محکم
از پشت بسته بود و زیر چشمهایش پف داشت. و دیگری موهای جوگندمی کوتاه و دستهای
بزرگ و مچ قوی با ساعت قدیمی بند فلزی.
خوابآلودگی جسارتم را زیاد کرده بود. نگران نبودم که
بفهمند دارم به حرفهایشان گوش میکنم و خیره ماندهام. اگر اعتراض میکردند میگفتم
دلیلش این است که خیلی خوابیدهام و آدم وقتی خیلی میخوابد به غریزه نزدیکتر میشود. طول میکشد که دادهها بالا بیایند و عرف و اخلاق جاگیر شوند. صحبت
هفتاد تا مهمان بود. ولی هیچکدام از آن دوتا میزبان نبودند. ناراحت بودند که
میزبان (که نفهمیدم چه نسبتی با اینها دارد) اینهمه آدم دعوت کرده. جفتشان
نسبت به چیزهایی که باید درست میشد به یک اندازه احساس مسئولیت میکردند و به نظر
من بیشتر از میزبان و بیشتر از هرکسی که تاحالا مهمانی داده. یکییکی چیزهایی را
که میخواستند بپزند و آماده کنند با هم چک میکردند و حتا دربارهی اینکه باید
غذاها و سالادها و دسرها را توی چه ظرفهایی بکشند حرف میزدند. اینطور که فهمیدم
میزبان خیلی نگران کلاس مهمانی و آبرویش بود. با اینکه سالاد را توی ظرفهای سیلور
بکشند مخالفت کرده بود و گفته بود آخه کی سالادو تو سیلور میکشه؟ اما آن دوتا توی مهمانیها
زیاد دیده بودند. یکیشان (مو جوگندمیه) چهارتا ظرف چهارگوش داشت که برای دسر
مناسب بود و گفت که آنها را میآورد. موطلایی گفت منم دوتا دارم. کاش میشد ژلهی
دورنگ را توی ظرفهای یکنفره درست کنند ولی میزبان دستشان را بسته بود و گفته بود
اگر میخواهید اینهمه ظرف کثیف کنید یکبار مصرف بگیرید. اما زنها معتقد بودند
ظرف یکبار مصرف به کلاس این مهمانی نمیخورد. اسم میزبان را نمیآوردند ولی خیلی به حرفش گوش میکردند و نگران نظرش بودند. باید خودم
را به خواب میزدم و ازشان میپرسیدم مهمونی مال کیه؟ و وقتی با تعجب و انزجار نگاهم میکردند
وانمود میکردم دارم توی خواب حرف میزنم و درصدی احتمال داشت جوابم را بدهند و
بگویند کوکب خانم یا آزی جون. نه یعنی چه نسبتی با شما دوتا داره؟ نسبتی نداره.
مشتریه و ما هم کارکنان کیترینگیم.
موطلائیه که دستهایش را مدام تکان میداد و
انگشترش نگین بزرگی داشت گفت توی یک مهمانی دیده که ژلهی چندرنگ را مکعبی خرد
کردهاند و با دستش ادای خرد کردن درآورد و با آووکادو مخلوط کردهاند و و با دستش
حجم آووکادو را نشان داد و توی دیس گرد بزرگی ریختهاند و حظ کرده از این همه
سلیقه و روحش تازه شده. کاش من هم با دیدن ظرف ژله روحم تازه میشد اما تا در خانهمان
را نزنند و به عنوان یکی از پنج چهرهی ماندگار جهان معرفیام نکنند روحم تازه نمیشود.
و میدانم اگر این پنج، تبدیل به شش شود روحم طراوتش را از دست میدهد و میپژمرد.
غذای اصلی را میخواستند از بیرون بگیرند. به هانی زنگ
بزنند و از قبل سفارش بدهند و هماهنگ کنند که یکی دوساعت زودتر غذا را بفرستد. چون
آشپزخانهی آنجا کوچک بود و نمیشد دیگ بزرگ بگذارند و برای هفتادنفر غذا بپزند و
چه حیف. ولی در عوض همهجور پیشغذا و مخلفات و دسر میگذارند. موطلایی چه حیف را
هم با دستانش نشان داد. و ندیده بودم کسی چه حیف را با این ظرافت و
افسوس با دستهایش نشان دهد و اگر چه حیف را با پانتومیم اجرا میکرد مطمئنم که میتوانستم
سریع جواب را بگویم. قرار گذاشتند که سبزی خوردن هم بخرند. سالاد اندونزی هم درست
کنیم؟ درست کنیم. چندجور سالاد درست کنیم که میز پر بشه و به چشم بیاد. هر چه این
پیشنهاد میداد آنیکی میگفت درست کنیم و اصلن به فکر زحمتش نبود. میخواستند
چهارصدوپنجاه تومن خرج مخلفات مهمانی کنند و موطلایی گفت اگه کم آوردم تو برام
کارت به کارت کن. موبایلم را درآوردم که ازشان فیلم بگیرم ولی هیچی معلوم نبود و
همهجا تاریک بود، حتا صدایشان را هم نمیشد ضبط کرد که بعدن گوش کنی و روحت تازه
شود.
سهچهار ایستگاه با هم بودیم تا اینکه موطلایی کیف پولش را
از ته کیف بزرگ جادارش بیرون کشید و مشمای کلوچههایی را که روی پایش بود داد دست
موجوگندمی. بهش گفت افشار یه کم بخور. افشار گفت میل ندارم. موطلایی گفت پاشو باید
پیاده شیم. و افشار پا شد. پول خورد داری؟ مال منم حساب کن. پیاده شدند و رفتند و
مرا به شوق مهمانیشان دچار کردند که حتمن خیلی کسالتبار بود و غذاها و دسرها و
سالادهای سازمانی داشت و بیشتر به خوردن و کثیف کردن میگذشت و آن دوتا را میدیدم
که لباسهای مشکی سنگدوزی پوشیدهاند و همدیگر را با اسم فامیل صدا میکنند و با
هم میرقصند چون میزبان ازشان خواسته مجلس را گرم کنند، و مدام به ساعت نگاه میکنند
که شام دیر نشود و یک چشمشان به میز است که چیزی کم و کسر نباشد.