شنبه

جست‌وجوی عبارت "جنس کارت قرمز"


تلویزیون خونه رو بعد سالها وصل کردیم و داره بازی کلمبیا و یونان پخش می‌شه. همین‌الان کلمبیا گل دوم رو وارد دروازه کرد. برزیل آفتابیه و نصف زمین از سایه سیاهه. اینجا نیمه‌تاریکه و دوتالامپ سالمی‌ که روشنه از پس نور دادن به خونه برنمیان. اسباب خونه، رنگاشونو قایم کردن و رو همه‌چی یه لایه‌ی کلفت از سیاهی نشسته. هربار اسم تیم کلمبیا می‌یاد یاد اسکوبار می‌افتم. میرم تو گوگل سرچ می‌کنم ببینم چه سالی بوده. سال ۱۹۹۴، بیست‌و‌هفت ساله. بس‌که اسطوره‌ها تو بیست‌وهفت سالگی کشته شدن یا خودکشی کردن، ۲۷سالم که بود مدام به خودم می‌گفتم اگه می‌خوای دست بجنبونی حالا وقتشه. ولی گذشت و دیگه نمی‌شه دست جنبوند. ویکی‌پدیا میگه همچینم قطعی نیست که واسه گل زدن به دروازه‌ی خودشون کشته باشنش، یه‌احتمال هم وجود داره که قتل براثر دعوا تو یه‌بار بوده باشه. اینکه ویکی‌پدیا میشاشه به افسانه‌ای که از کشته‌شدن اسکوبار تو ذهنم ساختم عصبانیم می‌کنه. من دنبال فاجعه‌ام، دنبال یه‌چیز غیر زمینی، نه اینکه بیای بهم بگی شایدم مست بوده و دعوا کرده. این به درد من نمی‌خوره، خیلی عادی و پیش پاافتاده‌س. 
صفحه رو می‌بندم و این‌بار سرچ می‌کنم کشته‌شده‌های فوتبال. آماری وجود نداره، من دنبال عددی‌ام که شوکه‌م کنه. مثل اون‌باری که تا مدتها از فکر اینکه بیشتر از ۷۰ میلیون نفر در جریان جنگ جهانی دوم کشته شدن بیرون نمی‌یومدم. از وقتی فهمیده بودم عدد این‌قدر بزرگ بوده تا یه‌هفته بعدش هرروز ویکی‌پدیا رو باز می‌کردم به آمار نگاه می‌کردم. صفحه رو می‌رفتم تا ته و می‌رسیدم به جدولی که تلفات انسانی رو به تفکیک کشورها نشون می‌داد. خیره می‌شدم به تعداد کشته‌شده‌های شوروی: ۲۳ میلیون و صدهزار نفر، کشته‌شده‌های چین: بیست‌میلیون نفر، آلمان نازی: هفت‌میلیون و دویست‌هزارنفر، اندونزی که اونهمه از قلب اروپا فاصله داشته: چاهارمیلیون نفر. ویکی‌پدیا برام کار صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها رو انجام می‌ده. علاقه‌مند به خوندن درباره‌ی حادثه‌ام، ولی نه حادثه‌ای که با کشته شدن یکی دونفر سروتهش هم اومده باشه. 

سرچ کشته‌شده‌های فوتبال دستمو نگرفت. خود فوتبالو سرچ می‌کنم و تاریخچه‌شو می‌خونم و می‌رسم به اون اتفاقی که دنبالش می‌گشتم. سال ۱۹۸۵، فینال جام باشگاه‌های اروپا، بازی لیورپول و یوونتوس. اسمش فاجعه‌ی ورزشگاه هیسله. یه‌ساعت قبل از شروع مسابقه طرفدارای لیورپول با شکستن فنس‌هایی که از طرفدارای یوونتوس جداشون می‌کرد، به اونا حمله‌ور می‌شن و کتک‌کاری شروع می‌شه. طرفدارای یوونتوس که شوکه و ترسیده بودن برای فرارکردن به دیوار ورزشگاه هجوم می‌برن و دیوار می‌ریزه رو سرشون و ۳۹نفر که بیشترشون طرفدارای یوونتوس بودن کشته می‌شن. اسامی و سن کشته‌شده‌ها هم هست. کوچیکترینشون ۱۱ساله و بزرگترینشون ۵۸ساله بوده. باوجود این‌اتفاق، فینال برگزار می‌شه و میشل پلاتینی تک‌گل یوونتوسو می‌زنه. بعدش هم لیورپول برا شیش‌سال و باشگاه‌های دیگه‌ی انگلیس برای پنج‌سال از حضور در مسابقه‌های اروپا محروم می‌شن. 

چاهار سال می‌گذره و لیورپول که همچنان در اروپا تحریم بوده تو خود انگلستان با ناتینگهام فارست مسابقه می‌ده. بازی تو ورزشگاه هیلسبوروی شهر شفیلد برگزار می‌شه. جمعیت خیلی زیادی برای دیدن مسابقه می‌یاد و لحظه‌به‌لحظه به تعداد آدما اضافه می‌شه، پلیس وقتی می‌بینه جمعیت خیلی زیاد شده، یکی از درها رو که معمولن برای خروج استفاده می‌شده، باز می‌کنه تا هواداری لیورپول برن تو. جمعیت هجوم می‌بره و فشار انقدر زیاد می‌شه که جلوئیا می‌افتن زیر دست‌وپا و هیچ پلیسی هم اونجا نبوده که مردمو هدایت کنه. ۹۶ نفر کشته می‌شن و با توجه‌به‌اینکه فقط چارسال از اتفاق هیسل گذشته بوده همه‌ی تقصیرا می‌افته گردن هوادارای لیورپول و میگن اینا به‌علت مستی زیاد باعث حادثه شدن. با اینکه ۹۶ نفر از هوادارا کشته می‌شن، بهشون میگن وحشی و نفرت عمومی ‌ازشون بالا می‌گیره. ۲۳ سال می‌گذره تا بالاخره می‌تونن ثابت کنن تقصیر اونا نبوده و قصور پلیس فاجعه درست کرده. موجی از عذرخواهی راه می‌افته و دیوید کامرون هم از بی‌عدالتی در حق خانواده‌های قربانی‌ها عذرخواهی می‌کنه. اگه هواداری اون زمان سی‌و‌پنج ساله بوده باشه بعد ۲۳ سال میشه پنجاه‌وهشت ساله. تمام میانسالی و بخشی از پیریشو درکسوت یه‌هوادار وحشی میرفته استادیوم. حتا اون‌کسی که اصلن تو فاجعه حضور نداشته هم این‌همه‌سال وحشی خطاب می‌شده. 

هوادار مثل رودخونه‌س. آبی که میاد و میره تازه‌س ولی با تازه‌شدن آب، رودخونه عوض نمی‌شه و نمی‌تونی بگی هیچ‌اثری از آب‌های قدیمی توش نیست، نمی‌تونی بگی کدوم‌بخش کهنه‌س و کدوم نو. به‌محض اینکه هوادار شدی و به‌خاطر تیمت رفتی استادیوم یا جلوی تلویزیون نشستی با اونی‌که ۳۰ سال هواداره، برابری؛ از هر ملیتی که باشید. بازیکنا میان و میرن و بازنشسته میشن و کلی شکست‌ و‌ پیروزی اتفاق می‌افته ولی تو همچنان طرفدار همون تیمی و به‌قول حمید عین مذهبی که چشم‌بسته قبولش داری، ولش نمی‌کنی. 

از اتفاق ورزشگاه هیسل ۲۰ سال می‌گذره و سال ۲۰۰۵ دوباره لیورپول و یوونتوس باهم بازی می‌کنن. قبل از شروع مسابقه، هوادارای لیورپول پلاکاردهایی دستشون می‌گیرن که رو به هوادارای یوونتوس بنر بزرگی درست می‌کنه. بنری که روش نوشته: AMICIZIA. هوادارای یوونتوس بنرو می‌بینن و یکپارچه فریاد شادی میشن. منم ۹سال بعد گوشه‌ی یه خونه‌ی تاریک، دور از همه‌ی سروصداها جلوی تلویزیونی که هر بازیکنی رو دوتا نشون می‌ده، بادیدن عکس اون بنر گریه می‌کنم و طرفدار لیورپول می‌شم.

مث قله‌های مه‌گرفته

شبونه از انفرادی آوردنم تو سلول دونفره و بابتش کل اون شبو خوشحال بودم. بعضی‌وقتا دلم برای اون خوشحالی خالص تنگ می‌شه. اینکه از تاریکی یهو بیای تو روشنایی. اینکه هرچیزی که تا دیروز نسبت بهش بی‌تفاوت بودی و دم دستت بود و یه‌وجب خاک روش نشسته بود و اصلن این اقتضای بودنش بود، انقدر برات مهم شه که با تمام وجود بخواهیش و قدردانش باشی و مدام تماشاش کنی. انقدر قدردانش باشی که چیزای مهم دیگه‌ای که آرزو داری یه‌وقتی بهشون برسی و برای رسیدن بهشون و تبدیل شدن به انسان کامل تلاش می‌کنی بی‌ارزش بشن.

اون شادی، یه شادی حیوانی بود، برای سررسیدن به برنامه‌ریزی من نیاز نداشت، عاملش اون بیرون بود و یهو بدون دخالت و اراده‌ی من، بهم نازل شد، انگار از مرکز وجودم بیرون می‌ریخت و بدون آغشته‌شدن به آلودگی، پاک پاک فقط برای خودم بود. واسه‌همین انقد ناب بود. 

چندروز پیش یکی پرسید چرا مردم اهواز و خرمشهر و آبادان وقت جنگ زندگیشونو برنمی‌داشتن از اونجا برن. الان به جوابش رسیدم.

دوشنبه

تو با دل شکسته‌ام این‌همه جفا نکن



مهتاب آخرای حاملگیش بود و نمیومد آرایشگاه. نفس راحت ‌کشیدم که دوباره قرار نیست دستم موقع پس‌زدن موهایی که میومدن جلو دماغم تا باعث عطسه بشن، به شکمش بخوره و نیم‌ساعت معذرت‌خواهی کنم و بگم بچه که طوری نشد؟ تو این مدتی که نبود می‌رفتم زیر دست نسیم می‌نشستم که ابروهامو برداره. بهش می‌گفتم فقط تمیزش کن و گوش می‌کرد. از زمانی که کارشو تو این آرایشگاه شروع کرده بود پنج ماه هم نمی‌گذشت. صورت تپل و دستای چاقی داشت و خوشم میومد که سعی می‌کرد نفسش نخوره تو صورتم. از تو آینه نگاهش می‌کردم که چه‌جوری رو صورتم دولاراست می‌شه و تماشای این منظره باعث تفریح بود. دخترا می‌یومدن اپیلاسیون و لخت با حوله‌ی کوتاه یا ملافه‌ای که دور تنشون پیچیده بودن اینور اونور می‌رفتن. زیاد پول و وقت صرف زدودن موهای زائد می‌کردن، من وقتی منتظر می‌نشستم که برای ابرو نوبتم شه، تا می‌شد نگاشون می‌کردم. زنای خیلی پیر هم میومدن، ممکن بود این آخرین روز زندگیشون باشه اما چی بهتر از اینکه آراسته و پیراسته بمیرن. تحسینشون می‌کردم، انگار جوونی خودمو تو اونا می‌دیدم.

نسیم اول قیچی می‌زد و بعد یه دونه مو از بالا و چارتا دونه مو از پایین برمی‌داشت و دور ابرو رو بند می‌نداخت و میگفت تیغ هم بزنم؟ می‌گفتم نه. سرشو می‌برد دورتر و نگاه به دوتا ابروهام می‌کرد و می‌گفت همین؟ می‌گفتم آره. می‌گفت مبارکه و مشتری بعدی رو صدا می‌کرد. کلش شاید سه دیقه طول می‌کشید. تو این دوباری که در غیاب مهتاب زیر دستش نشستم حتا بهش انعام هم ندادم اما خیلی از کارش راضی بودم. همون کاری رو که بهش می‌گفتم می‌کرد. ولی مهتاب اینجوری نبود. وقتی می‌گفتی فلان کارو بکن می‌گفت می‌دونم، می‌خوای فقط تمیز شه دیگه؟ ولی کار خودشو می‌کرد. هی قیچی می‌زد، هی از زیر و بالا برمی‌داشت، فکر می‌کرد باید وقت بذاره که راضی بشم و اگه سر و ته کارو ظرف دو دیقه هم بیاره تو دلم میگم چه بزن دررو، بعد هم قید آرایشگاه رفتن رو می‌زنم و می‌گم کاری رو که دودیقه ای می‌شه انجام داد چرا خودم انجام ندم؟ در حالی که من چلمنم، از پس قیچی زدن ابرو برنمی‌یام، همیشه گند می‌زنم و  قیافه‌ی کج‌وکوله‌ای واسه خودم می‌سازم. 

قبل عید تا پامو گذاشتم تو آرایشگاه با مهتاب چشم تو چشم شدم. بارو زمین گذاشته بود و برگشته بود. موقعیت سختی بود، حالا باید زیر دست کدوم می‌نشستم؟ رودرواسی رو گذاشتم کنار و به خانوم شادان که پول می‌گیره و قبض صادر می‌کنه گفتم ابرو با نسیم. دربرابر چشمای ناباور مهتاب نشستم صندلی بغل، زیر دست نسیم. شانس بدم مشتری هم نداشت و از اول تا آخر زل زده بود به فرایند کار. شاید به خودش می‌گفت کاش اون سلام‌وعلیک گرمو باهام نمی‌کرد تا نسیم نفهمه من مشتری خودش بودم. احساس کردم پیش نسیم تحقیر شده. گرتا که رفت خارج، من این سه سال آخرو همه‌ش زیر دست مهتاب نشسته بودم و اینکه مشتری سالیانش جلوی خودش بره با یکی دیگه براش سرافکندگی داشت. از کارم پشیمون بودم، دل مادری که تازه وضع حمل کرده و احتمالن الان هم تو دوران افسردگی پس از زایمانه شکسته بودم. ولی دیگه دیر شده بود. نسیم مثل همیشه به حرفم گوش داد و من با دلی آکنده از درد آرایشگاه رو ترک کردم. بعدش فکر بکری کردم. گفتم دفعه‌ی بعد میرم زیر دست مهتاب. این براش پیروزی بزرگی خواهد بود. چون مشتریش پشیمون و سرافکنده برگشته پیشش و نشون داده که هیشکی مثل تو نبود. طعم این پیروزی خیلی شیرین‌تر از وقتیه که مهتاب برمی‌گشت و من دوباره بی‌معطلی می‌شدم مشتری همیشگیش. 

چندروز پیش که رفتم آرایشگاه همین کارو کردم و نتیجه هم همونی بود که پیش‌بینی می‌کردم. خیلی خوشحال شده بود. می‌خندید و باهام بیشتر حرف می‌زد. تبدیل به وی آی پی شده بودم. مشتری وی آی پی یعنی اینکه دوبرابر زمانی که صرف بقیه می‌کنی، صرفش کن. آغاز دوباره‌ی بدبختی. نسیم داشت رو صورت یه مشتری دیگه دولاراست می‌شد و اصلن حواسش به من که از دستش پریده بودم، نبود.

یکشنبه

دنبالش کردم و خوردم زمین

دونفر جلوی من وایساده بودن که از عابربانک پول بگیرن و منم داشتم با خودم حساب می‌کردم برای خریدن گوجه و خیار و کاهو و سیب زمینی و پیاز و بادمجون و پرتقال چقدر پول لازم دارم. تصمیم گرفتم بیست تومن از سی‌وشیش تومنی که تو حسابم بودو بردارم. شونزده تومن باقیمانده رو هم باید جوری خرج کنم که تا هفته‌ی بعد که پول دستم میاد به چه‌کنم چه‌کنم نیفتم. (اسم این وضعیت اگه چه‌کنم چه‌کنم نیست چیه؟) اتفاقن اصلن سختم نمی‌شه، یه کارت مترو دارم که فعلن اعتبار خوبی داره و با همونم می‌تونم سوار اتوبوس بشم و این هفته بیرون چیز نمی‌خورم و غذا از خونه می‌برم. شونزده تومنو می‌ذارم برای خرید نون صبح و شیر و تخم مرغ و چیزای ضروری مثل ژلوفن. الانم که دارم میرم تره‌بار خرید کنم و سیب زمینی‌ای که تو مغازه می‌دن چارهزارتومن، اونجا بخرم دو و هفتصد. با کمتر از اینم خودمو رسوندم به خشکی، زمانی که بلیت اتوبوس بیست تومن بود با خرج کردن روزی دویست تومن نزدیک یه ماه دووم آوردم.

نفر اول پول گرفت رفت و نفر دوم خیلی لفتش داد و این کارتو درآورد و اون کارتو کرد تو دستگاه و هی نچ‌نچ کرد و بدون اینکه پولی بگیره اومد کنار. من بدون معطلی بیست تومنو گرفتم. ازم پرسید رسید می‌خوای؟ گفتم نه. لبه‌ی مانتومو دادم بالا و یه ده تومنی و دوتا پنج تومنی نو رو تا کردم گذاشتم تو جیب شلوارم. با خودم کیف برنداشته بودم که بار اضافی نباشه و بتونم کیسه‌های خریدو راحت‌تر تا خونه بیارم. از خیابون رد شدم که برم اون‌طرف سوار ماشین شم. وایسادم منتظر ماشین که دیدم همون‌جایی که ازش رد شده‌م، سه تا مرد؛ یه موتوری و دوتا پیاده دارن از رو زمین پول جمع می‌کنن. دست موتوریه یه ده تومنی بود و یکی دیگه‌شون داشت سعی می‌کرد خودشو به دوتا اسکناس پنج هزار تومنی که تو باد اینور اونور می‌رفتن برسونه. تا صحنه رو دیدم دودستی بر سرکوفتم و با سرعت هرچه تمام‌تر راه اومده رو برگشتم و خودمو به واقعه رسوندم و گفتم آقا اینا پول منه از جیبم افتاده. موتوریه مرد میانسالی بود با موهای جوگندمی‌ و ته ریش و دندونای خیلی بزرگ که نکرده بود از موتور پیاده شه، دوتا پیاده‌ها هم لباس کار یه‌سره‌ی سرمه‌ای پوشیده بودن، می‌خورد برقکار باشن. اونی که پنج هزار تومنیا رو از گزند باد نجات داده بود گفت این آقا می‌گه پول مال اونه. مطمئن بود که داره با یه دزد حرف می‌زنه. گفتم  نه مال منه، همین الان از عابربانک گرفتم. موتوریه گفت مال من بوده خانوم، از کیفم افتاده، شما از کجا سر و کله‌ت پیدا شد؟ گفتم من همین الان رد شدم از خیابون، پولو گذاشتم تو جیب شلوارم ولی مثل‌اینکه افتاده. مطمئن بودم که دارم با یه دزد حرف می‌زنم. گفت اشتباه می‌کنی، اینا دوتا هم شاهد. منم که بی‌شاهدترین آدم روی زمین، هیچ‌کس نبود دستشو بگیرم بیارم برام شهادت بده که رفتنمو به عابربانک دیده، افتادن پولا رو دیده، رد شدنم از خیابونو دیده. برقکار دومیه گفت رسید عابربانکو داری؟ جیبای شلوارمو گشتم و یادم افتاد که رسید نگرفتم. حالم داشت بد می‌شد. نازک شده بودم. اگه وقت دیگه‌ای بود شاید با این ماجرا تفریح می‌کردم ولی حالا واقعه به خشک‌ترین شکل ممکن سررسیده بود و منم حال شوخی باهاش نداشتم. گفتم نه. گفت مگه نمی‌گی همین الان از عابربانک گرفتی؟ عابربانک رسید می‌ده دیگه. گفتم رسید نگرفتم. کاش به جای جواب پس دادن می‌تونستم با زانو بزنم به تخماش. وایساده بود اونجا و ادای هیات منصفه درمیاورد و خدا شده بود و به خاطر چندرغاز دادگاه خیابونی تشکیل داده بود.

خودمم نمی‌فهمیدم چرا احساس تحقیر می‌کردم. چون پای پول وسط بود؟ اگه عینکمو می‌نداختم زمین و یکی عین کفتار میومد بالاسرش وامیستاد و می‌گفت مال منه و منم می‌گفتم چی‌چی رو مال توئه، این یادگاری مادربزرگ خدابیامرزمه حقارت‌بار نبود؟ موتوریه حرفی رو زد که همه پفیوزای عالم این وقتا به کار می‌برن. گفت بحث پولش نیست. همه‌ی بحثا سر پوله، بحث پولش نیست؟ گفت من پولم افتاده زمین تا دولا شم و بردارم بدو بدو از اونور خیابون اومدی اینور صاحبش شدی. به خودم گفتم ولش کن. می‌رم ده تومن از عابربانک درمیارم و با همون خرید می‌کنم. موبایلم زنگ زد. راحله بود. گفت دوتا هم لیمو بگیر. گفتم باشه. قطع که کردم دیدم برام اسمس اومده. خداوندا. اسمس از بانک پاسارگاد که می‌گفت بیست تومن از حسابم برداشتم. گفتم آقا ایناها، این اسمسش. تقریبن داد زدم، جوری که آب دهنم پرید بیرون. برقکارا موبایلو گرفته بودن داشتن اسمسو می‌خوندن که موتوری گازشو گرفت رفت. خوب بود اینا هم با موبایل من دنبالش می‌دوئیدن و سه نفری ترک موتور صحنه رو ترک می‌کردن و می‌فهمیدم این یه صحنه‌سازیه برای دزدیدن نوکیای یازده دوصفر ارزشمندم. جای اینکه خوشحال شم عصبانی شدم. برقکاره که تا اون لحظه مطمئن بود من دزدم، چشاش گرد شده بود، دستشو مشت کرد به حالت میکروفون چسبوند به لبش و گفت عجب حرومزاده‌ای بود. گفتم فقط اون نبود، شما هم هستی. دوتا پنج تومنی رو از دستش کشیدم بیرون. ده تومنی سوار موتور ازم دور شد و همه‌ی انرژیمو با خودش برد. برقکارا زل زده بودن بهم و تا وقتی سوار شدم وایساده بودن نگاه می‌کردن. مطمئن بودم وقتی از خرید برگردم مجسمه‌شون رو به همون حالت می‌بینم. مصداق برعکس شعر فروغ بودم. فاتح نشده بودم و از به اثبات رسوندن خود احساس شکست می‌کردم.


سر راه از جلوی مغازه‌های کاموافروشی رد شدم. دوتا میل بافتنی چوبی رو تماشا کردم و وسوسه شدم بخرم. وقت بی‌پولی همه‌ی خریدنیا ازت دلبری می‌کنن. اگه پول تو جیبم بود محال بود دودل بشم، می‌گفتم الان که نمی‌خوام چیزی ببافم، زمستون می‌یام می‌خرم، ولی در اون لحظه داشتم حسرت می‌کشیدم. 

چهارشنبه

آواز تگرگه

بعضی صبح‌های زود باد هوای خوشبوی باغای دورو با خودش میاره. صدای به هم خوردن برگ درختا و آواز پرنده‌ها اوج می‌گیره و هر صدای دیگه‌ای رو خفه می‌کنه. سایه‌ای مثل لاحاف رو زمین پهن می‌شه و خنکش می‌کنه اما به آسمون که نگاه می‌کنی، ابری نیست، به زمین که نگاه می‌کنی‌ درختی نیست، پرنده‌ای نیست. مثل گوش‌ماهی که می‌گیری دم گوشت و صدای دریا میده، مثل آبی که از روی دستی خشک می‌شه و خنکی مطبوعشو به ارث می‌ذاره، طبیعت بهت هجوم میاره، بغلت می‌کنه و آروم تکونت میده، بدون اینکه باشه. توی هر شبانه‌روز یه لحظاتی تعبیه شده که آدم تو اون وقتا به رستگاری می‌رسه چون یهو همه چی باهات می‌خونه، دمای بدنت به حدی می‌رسه که سبک می‌شی، به پوستت که نگاه کنی رگای آبیشو می‌بینی و ماهیای خیلی ریز که دارن دم جنبان اینور اونور میرن. یه لذت کوچیک بی‌دلیلی وارد بدنت می‌شه و همون موقع‌ست که می‌گی ئه چه یهو حالم خوب شد. ممکن هم هست بهش آگاه نشی، بیاد و بره و نفهمی یا خواب باشی. اگه همون لحظه دستاتو از دوطرف بدنت بیاری بالا و بال بزنی احتمالش زیاده که بری هوا یا اگه آبی باشه که بپری توش، بتونی بدون شنا کردن دووم بیاری و زندگی دیگه‌ای رو شروع کنی. ولی بشر چون بر اثر کثرت انجام کاری از محال بودنش مطمئن شده برای بار هزارم انجامش نمی‌ده و این خبط بزرگیه، ممکنه جایزه تو همون بار هزارم نهفته باشه. اینکه دستتو بکنی تو سوراخی که هزار دفعه‌ی پیش هم کردی، ژنیه و خوشبختانه این ژن به ما منتقل شده. واسه همین مامان من با اینکه تاحالا یه پاپاسی هم دستشو نگرفته از شرکت تو قرعه‌کشیای مختلف خسته نمی‌شه و من از خراب کردن مربای هویج و دوباره درست کردنش کوتاه نمیام. الانم صدای خرت‌وخرت تراشیدن هویجا جوری بلنده که انگار اینجا وسط جنگل، کارگاه نجاری دارم. 

شنبه

دل پریشون پریشون پریشون

چندشب بود خونه نرفته بودم و پیش دوستام مونده بودم. بابام از خونه بهم زنگ زد. گفت کجایی؟ گفتم بیرونم. گفت نمی‌خوای بیای خونه؟ گفتم نه امشب نمی‌یام. عصبانی شد و داد زد. گفت چندشبه خونه نیومدی. یعنی چه؟ وقتی عصبانی می‌شه به یعنی چی می‌گه یعنی چه. گفتم فردا صبح خونه‌ام. گوشی رو کوبید. برگشت دید پشتش وایسادم. انقدر صداش بلند بود که صدای اومدنمو نشنیده بود. ولی این شوخی اصلن خوشحالش نکرد، انگار حرفمو بیشتر از حضورم باور کرده بود و با همون فاز عصبانی نگاه خصمانه‌ای بهم کرد و گفت مسخره و از در رفت بیرون. در حالی‌که این شوخی همیشه تو خونه‌ی ما جواب داده و مایه‌ی اتحاد خانواده‌س. به این صورت که بابام از سر کار می‌یومد و زنگو می‌زد و همون موقع مامانم می‌رفت یه جا قایم می‌شد. بابام می‌گفت مامانت کجاست؟ می‌گفتیم از صبح رفته بیرون نیومده. نگفته کجا می‌ره؟ نه. همون لحظه‌ای که بابام با حال گرفته می‌رفت طرف آشپزخونه مامانم می‌پرید بیرون و همه می‌خندیدیم و بابام که به وجد اومده بود و جون دوباره‌ای گرفته بود تا ساعت‌ها دنبالمون می‌کرد و باهامون کشتی می‌گرفت و ما التماسش می‌کردیم که بس کنه و به استراحت بپردازه. هنوزم من و راحله با هم از این شوخیا می‌کنیم و خاندان رسولی هرجا که باشن به این شوخی زنده‌ان. ولی همین باعث شده که وقتی به مامانم می‌گیم راحله کار داشته و نیومده، کل خونه و بعد خونه‌ی همسایه‌ها و خیابونا و مغازه‌های اطرافو دنبالش می‌گرده تا ببینه تو کدوم سوراخ قایم شده و ماهم درحالی‌که از پی‌اش روانیم قسمش می‌دیم: مادر من والله نیومده، نیست.

دفعه‌ی آخر که نشسته بودم منتظر بزنگاه که آفتابی شم، در کمد پایین کتابخونه رو باز کردم که خودمو با عکسا سرگرم کنم که با برداشتن اولین آلبوم عکس شوکه شدم. بیشتر آلبوما به علت کهولت سن  شیرازه‌شون از هم پاشیده، از کار افتادن و باید عوض می‌شدن. بابام بهم گفته بود براش آلبوم بگیرم. دفعه‌ی بعد که دیدمش گفت گرفتی؟ گفتم یادم رفت. دفعه‌ی دیگه حتمن می‌گیرم. یه ماه گذشت. پرسید گرفتی؟ گفتم اه باز یادم رفت، زنگ می‌زنی یه یادآوری بکن دیگه. چندماه گذشت. گرفتی؟ ای وای.

آلبوم دست‌سازش تو دستم بود. دفترچه یادداشت بی‌استفاده‌ی منو که توش هیچی ننوشته بودم برداشته بود، روی هر ورق مشما فریزر کشیده بود، عکسو گذاشته بود توش و با چسب شیشه‌ای دورشو محکم کرده بود. کل دفترچه به این صورت پر از عکس شده بود. چهره‌ها و مناظر از پشت مشما فریزر بهت نگاه می‌کردن و فیلتر تازه‌ای روشون کشیده شده بود و انگار بخار دهن آدمای موجود در عکس هم مشما رو کدرتر کرده بود. تقریبن هیچی از جزئیات عکس معلوم نبود. با ناباوری آلبومو ورق زدم و بخاطر اینکه چرا نزدیک یه ساله قول دادم آلبوم بخرم و نخریدم و هی یادم رفته، بخاطر اینکه بابام خودش ناتوان از خریدن یه آلبوم عکسه و با امکانات موجود دست به این اختراع زده، بخاطر ساعت‌هایی که نشسته و سر فرصت مشما فریزرا رو روی هر عکس فیکس کرده و با دقت دورشو چسب زده و سرش گرم شده و بعد هم از پشت همون فیلتر هربار عکسا رو تماشا کرده، یه دل سیر گریه کردم. 

چهارشنبه

نباس از اغراق ابا داشت

بلایی که کیوی سر گوشت خام میاره، اسید سر آدم نمی‌یاره. قبل از کباب کردن، به گوشت کیوی می‌زدن و شل و ول و وارفته بسان ژله می‌کشیدن به سیخ. هدف از این کار چی بود؟ والله که 90 درصد عمالش نمی‌دونستن، فقط یه چیزی جایی دیده بودن و همونو پیاده می‌کردن؛ کاری که اکثریت که ما باشیم با زندگیمون می‌کنیم. ولی بالاخره یه نفر از خیل انسان‌ها فهمید که این کار غلطه، با گوشت، قبل از کباب کردنش نباید انقدر ور رفت و از هویت ساقطش کرد و اینو مثل حسن که داشت وضو به حسین یاد می‌یاد، به بقیه هم رسوند. چیزی که به اون سرعت همه‌گیر شد، به سرعت هم رخت بربست و عید امسال که میزان استعمال کباب از مرز میلیاردها سیخ گذشت کسیو ندیدم به گوشت قرمز کیوی بزنه. البته در دورافتاده‌ترین مناطق که نور آگاهی هنوز از درزهای نحیف به درون راه پیدا نکرده همچنان این عمل ننگین روی گوشت انجام می‌شه و جوندگان از اینکه گوشت مثل شکلات تو دهن آب می‌شه راضی‌ان.

سیخ‌زدن کباب نزد خانواده‌ها کار فوق تخصصی به حساب میاد. سیخ‌زنا تو هر خاندانی ثابتن و یه سری کارآموز هم همیشه زیردستشون دارن  که قبل از مرگشون جانشینشون رو از بین همین کارآموزا انتخاب می‌کنن. کارآموزایی که دوران کارآموزی رو فقط از راه تماشای چگونگی تهیه‌ی کباب می‌گذرونن؛ چون سیخ‌زنا چنان محیط رعب و وحشتی پیرامون کباب و منقل زغال ایجاد می‌کنن و هر حرکتی رو با این بهانه که کباب خراب می‌شه خنثا می‌کنن که نمی‌شه به چیزی دست زد. اگه سیخ‌زن خودش آتیشو هم به راه کرده باشه که دیگه واویلا. احتمالن مردسالاری همچین بلایی سر مراسم کباب آورده. مردا در یه مقطعی که بر تاریخ پوشیده‌س تصمیم گرفتن کباب‌زدنو کار مردونه و مهمی‌ که با کل کار زنا تو آشپزخونه برابری می‌کنه جلوه بدن و در این راه زنها هم بهشون کمک کردن. چنان درباره‌ی این کار پرمخاطره تبلیغ می‌شه که تعجب می‌کنی چطور هنوز شهید نداده یا از دلش مذهبی جدید به جهان عرضه نشده. هر ایرانی‌ای که به جهان صادر می‌شه، یه فعال باربیکیو به فهرست فعالین باربیکیوی اون کشور راه پیدا می‌کنه. ایرانی تو خارج چمن که می‌بینه می‌گه چی کار کنیم؟ سیخ درآریم کباب کنیم. اگه همه‌ی دنیا هم از کباب کردن خوراکی‌ها تو محیط آزاد خسته بشن و آشپزخونه رو ترجیح بدن، ایرانی نمی‌ذاره این مهم در جهان منقرض بشه.