شنبه

مثل یه پیچک

سال 1384 نفر اول جشنواره مطبوعات در بخش گزارش هنری شدم و از دست مسجدجامعی که وزیر ارشاد بود جایزه گرفتم. جایزه شامل قلم بلورین،‌ پنج سکه تمام بهار آزادی و لوحی بود که به من تبریک می‌گفت و وزیر پایینش را امضا کرده بود. توی روزنامه شرق کار می‌کردم و همان‌روز دریافت جایزه، پانصدهزارتومان توی روزنامه از کیفم دزدیده شد. گذاشته بودم توی کیفم که به کسی قرض بدهم. دقیقن معادل سکه‌هایی که جایزه گرفتم. البته فردایش خبردار شدم.

مراسم در تالار وحدت برگزار شد. آن‌موقع گنجی زندان بود و زنش بعد از اینکه همه جایزه‌هایشان را گرفتند آمد بالای سن و گفت که چه بلاهایی دارند سر شوهرش می‌آورند. کمک خواست و گفت به دادمان برسید. آن‌موقع خیلی‌هایمان مسجدجامعی را در حد وزیر نمی‌دانستیم. هرکجا که دست می‌داد مسخره‌اش می‌کردیم و به دستپاچگی‌اش در حرکات و حرف‌ها و لباس‌پوشیدن می‌خندیدیم. حالا ولی حسرت همانش را می‌خوریم. قلم بلورینی که گرفته بودم، به دلیل بی‌دقتی توی همان تالار شکست. آمدم روزنامه و قلم بلورین شکسته را ول کردم روی یکی از فایل‌ها و لوح افتخار امضا شده توسط وزیر را گذاشتم کنار کامپیوتر تا جای خالی پد موس را برایمان پر کند. ماه‌ها از آن به عنوان پد موس استفاده می‌کردیم و بعد هم در جریان توقیف شرق و جابه‌جایی‌ها گم شد. این بزرگترین دهن‌کجی من در شش سال گذشته بود که جز کسانی که خودم برایشان تعریف کردم، کسی ازش خبردار نشد.

دهن‌کجی مال سلبریتی‌ها و آدم‌های گنده است، مال من نیست. همین الان جایی خواندم از ریچارد فاینمن برنده نوبل فیزیک پرسیدند وقتی فهمیدی نوبل را برده‌ای چه احساسی داشتی. گفته مثلن چه افتخاری دارد که یک‌سری آن‌طرف دنیا عشقشان کشیده به من جایزه دهند؟ وقتی مشهوری،‌ خاطره‌ی دهن‌کجی‌ات را یکبار برای همیشه تعریف می‌کنی. نیازی به بیشتر گفتن نیست. می‌رود و جزئی از تاریخ می‌شود. وقتی نیستی،‌ باید به تعداد آدم‌ها، خاطره‌ات را تعریف کنی. شاید حواست نباشد و برای یکی دوبار تعریف کنی و همین بشود مایه‌ی خنده و مضحکه. کم‌کم خاطره‌ی دهن‌کجی‌ات را که به نظر کار کوچکی نبوده آن‌قدر استعمال می‌کنی که می‌شود مثل پارچه‌ی کهنه‌ای که آنقدر شسته‌ای،‌رنگ و رویی برایش نمانده است. صدای خودت را می‌شنوی که برای هزارمین بار دارد به صورت مکانیکی بازگویش می‌کند.

همین خاطره‌ای که اینجا تعریف کردم، اولش اینجوری نبود. خاطره‌ی سرحالی بود و خیلی جزئیات و شاخ و برگ داشت. توی تعریف کردنش ذوق و هیجان داشتم. به خودم افتخار می‌کردم که مثل بقیه، لوح را به دیوار نزده‌ام و قلم بلورین را یک‌جایی جلوی چشم نگذاشته‌ام. اما حالا بعد از خیلی‌بار تعریف کردن، خاطره‌ام، مایه‌ی مباهاتم، به این روز افتاده.