یکشنبه

من خوبیتو می خوام وگرنه به من چه




جلوی سینما آفریقا ایستاده بودم و برای تاکسی ها دست بلند می کردم -می خواستم بروم تخت طاووس- اما کسی نمی ایستاد. بیشتر از یک ربع منتظر بودم و کلافه بودم که راه به این راحتی و خوبی نمی روید پس کدام گوری می روید؟ خوب بود می گفتم شهر ری؟ گفتم شهر ری. ترمز کرد. پرسید دربست؟ گفتم نه. گفت از اینجا که نمی برنت. گفتم مستقیم چطور؟ جوابم را نداد. گاز داد رفت. هیچ کس حواسش به ظلمی که یک بعدازظهر گرم زمستانی گوشه ی خیابان نازل شده بود و داشت شهروندی را لت و پار می کرد، نبود. دلم می خواست جلوی مردم را بگیرم و برایشان توضیح دهم و ازشان بپرسم که آیا باورشان می شود یا نه. سریع قضیه را شخصی کردم. گفتم اینها با من لج کرده اند، احتمالن از قیافه ام، لباسهایم یا طرز ایستادنم خوششان نمی آید. می خواهند اشک مرا درآورند یا شاید هم منتظرند التماس کنم و به سر و صورتم بزنم. واقعن اشکم در این موقعیت ها درمی آید. هیچ اتفاقی هرچقدر بد، تکانم نمی دهد ولی کافی است برخلاف انتظارم وقتی می گویم مستقیم هیچ ماشینی ترمز نکند. پیش آمده که گریه هم کرده ام چون این دیگر تهش است؛ آخر خط: روزنامه توقیف می شود و بیکار می شوم، صاحبخانه عذرم را می خواهد، کیف پولم را گم می کنم، با مادرم که به دکتر التماس کرده عملش نکند تلفنی دعوا می کنم و هوار می زنم عمل نکنی می میری، کیسه ی آشغال هایی که برداشته ام از خانه ببرم بیرون وسط هال پاره می شود و آب و تفاله و سوپ و قرمه سبزی، گلیمی را که تازه شسته ایم در آغوش می کشند و بعد از همه ی اینا هیچ ماشینی هم مستقیم نمی برد.

خبری نشد. پیاده و بغض کرده راه افتادم سمت تخت طاووس. یک ربع بیشتر طول نکشید که رسیدم.