دوشنبه

دوئل رسم قشنگی بود که ورافتاد

مردم از یه زمانی به بعد تصمیم گرفتن دعوا نکنن و بحثو زیادی کش ندن و سر و تهشو با جمله‌های صلح‌آمیز «نظر شما هم محترمه» و «این چیزا البته سلیقه‌ایه» هم بیارن. هر روز هم داره به دایره‌ی چیزایی که خوب یا بد بودنشون سلیقه‌ایه اضافه می‌شه. چون تو دوره زمونه‌ای هستیم که تمایل مردم به بحث زیاده، زیاد پشت کامپیوتر می‌شینیم و می‌گیم حالا که حوصله‌مون سررفته چه کار کنیم؟ بحث کنیم. مثلن ممکنه دونفر سر اینکه چه مسکنی برای کمردرد خوبه بحثشون بشه و کار به جاهای باریک بکشه و بیم اون بره که پرده‌های ضخیم احترام فروبیفته، بنابراین یکی تصمیم می‌گیره با پیش کشیدن مبحث سلیقه آب رو آتیش بریزه. اینجوری همه چی موازی پیش میره و کسی متضرر نمی‌شه، احتمال تصادف پیش نمی‌یاد و کار به کشتی گرفتن نمی‌کشه. من می‌گم خیلی خوشم می‌یاد آدما وقتی می‌خوان مترو سوار شن همو هل می‌دن که جا گیرشون بیاد و تو می‌گی آره خب این نظر توئه و سلیقه‌ت اینجوریه ولی سلیقه‌ی من این نیست.

بحث محصول رو جذاب می‌کنه ولی انتقاد قوی‌تر اونو از ریخت می‌ندازه. مراد از بحث سازنده هم بحثیه که باعث نشه محصول تخریب و روانه‌ی سطل زباله شه. این تخریب‌ها خلاف رویه‌ی مصرف‌گرائی و سرمایه‌داریه و دیگه الان ما با این تنوع «تجربه‌ی زیسته»، عبارتی که این روزا مده، نمی‌تونیم چیزی رو زیر سوال ببریم. سرمایه‌داری خیلی زحمت کشیده این چیزا در ما درونی شه و به لطفش سیب‌زمینی پشندیای خوبی شدیم. هر جا کلاهمون داره می‌ره تو هم بدون نیاز به وساطت ارباب سرمایه، با پیش کشیدن بحث سلیقه و تجربه‌ی زیسته کاری می‎‌کنیم که اولن هیچ محصولی برچسب بی‌ارزش نخوره و بی‌مصرف نمونه و بعد هیچ وقتی برای مصرف کردن تلف نشه. هیچ تولیدی بی‌ارزش نیست، شما فقط باید برسونیش به دست آدمی که سلیقه‌ش اینه و این تو تجربه‌ی زیسته‌ش جواب می‌ده. دوران دور ریختن چیزا سر اومده. الان فقط داریم از همه‌چی انباشته می‌شیم. باز جای شکرش باقیه که یه چیزایی قطعیه و هنوز به زهر سلیقه آلوده نشده. کاش اونا رو ازمون نگیرن. خدا رو صدهزار مرتبه شکر که وقتی می‌گم این بادمجونا چقدر موقع سرخ شدن روغن می‌خورن برنمی‌گردی بگی این نظر توئه ولی تجربه‌ی زیسته‌ی من می‌گه بادمجونا تو مصرف روغن خیلی صرفه‌جو هستن.

شنبه

داستان شجریان و دیگران

مرد وسط مغازه‌ی فرش‌فروشی وایساده بود و داشت اون طرف خط، به آقای شجریان سلام می‌کرد. برگشتم نگاش کردم، نمی‌دونم انتظار داشتم کیو ببینم؛ مشکاتیان؟ طرف تلفیقی از علیرضا قربانی و سالار عقیلی بود. گفتم حتمن یکی از شاگرداشه. نمی‌شه کسی زنگ بزنه و با شجریان‌نامی ‌صحبت کنه و اون آدم همون شجریانی که همه می‌شناسیم نباشه. مگه چقدر شجریان تو کل دنیا وجود داره؟ فقط سه‌تا؛ ممرضا و همایون و مژگان. ولی صبر کن ببینم، اگه خود شجریان بود طرف به چه جراتی بهش نگفت استاد و گفت آقای شجریان؟ الان دیگه رایان پسر نوجوانش هم پدرش رو تو خونه استاد صدا می‌کنه. پس حتمن اون نبوده. شاید همایونشون بوده. همایون تا وقتی پدر در قید حیاته، از استاد خطاب شدن محرومه. این لقب تو خانواده‌ی شجریان موروثیه ولی فکر نکنم هیچوقت نصیب مژگانشون بشه.

یکی دوسال بعد از زلزله‌ی بم، شجریان برداشت یکسری خبرنگار رو با خودش برد بم که با هم از پروژه‌ی باغ هنر بازدید کنن. هنوز چیزی ننوشته بودم که استاد بگه چون بلیت کنسرت بهت ندادم علیهم نوشتی یا هنوز اون گندو تو روزنامه نزده بودم. سر کنسرت امریکا، تو صفحه موسیقی روزنامه یه گزارش چاپ کرده بودم درباره‌ی اجرا، عکس گزارش هم سالن خالی اجرا بود با گلیم و چندتا تشکچه و مخده. احتمالن چنددقیقه بعد درها باز می‌شد و جمعیت می‌یومد سالنو پر می‌کرد. به صفحه‌بند گفتم در توضیح عکس بنویسه محل اجرای شجریان در امریکا. گوشش کنسرت رو چیز دیگه‌ای شنید و منم بی‌دقتی کردم و فرداش دیدیم توضیح عکس اینه: محل اسکان شجریان. احتمالن با توجه به اون تشکچه‌ها و بالش‌ها مخاطب شک نمی‌کرد که بعله، استاد تو امریکا همینجا ساکنند.

ولی سفر بم، سفر خوبی بود. شجریان هم در مقام میزبان واقعن سنگ تموم گذاشت. بعضی خبرنگارها باورشون نمی‌شد که با استاد آواز ایران نشستن سر یه میز و نیمرو لای نون بقچه می‌کنن یا ماست می‌ریزن رو برنج. بعضیا در طول سفر پلک نزدن که چیزی از دستشون نره. فکر کنم از اون دوسه روز، بیش از یه میلیارد عکس تهیه شد. خود شجریان رو هم می‌دیدیم که دوربین دوست داره و خیلی پایه‌ی عکس گرفتنه. اگه کسی نمی‌رفت باهاش عکس بگیره فکر می‌کرد از چیزی دلخوره؛ می‌رفت سراغ فرد مذبور و جویای احوال می‌شد و دلجویی می‌کرد. منم باهاش عکس دارم، گذاشتم به‌وقتش رو کنم.

 خیلی بهش می‌گفتن برامون آواز بخون. موقع این درخواست معذب و عرقریزان می‌شدم. دلم می‌خواست با بیل بقایای به جامونده از ارگ رو بریزم تو دهنشون. یعنی چی که استاد برامون آواز بخون؟ اگه استاد به زبون دیگه‌ای تکلم می‌کرد حتمن ازش می‌خواستن که یه کم هم به اون زبون برامون حرف بزنه یا بخونه. مگه سیرکه که راه و بیراه از یکی توقع شیرین‌کاری دارید. برای مردم فرق نمی‌کنه فرد شیرین‌کار یه طفل چارساله‌س یا یه بزرگسال شصت و اندی ساله، هر کی هست و در هر مقام و موقعیتی هست باید بریزه وسط و سرگرم کنه. هربار که این درخواست می‌شد استاد با لبخند و سخاوت خاص خودشون رد می‌دادن، حرفو عوض می‌کردن و یه گوشه از زمین خاکی رو نشون می‌دادن و می‌گفتن اونجا رو نگاه کنید، اونجا قراره کلاس تنبک‌نوازی بشه.

تا اینکه بالاخره یه شب کنار دریاچه مصنوعی که تازه ساخته شده بود آواز خوند. همه پهن شده بودیم رو زمین و من کنارش نشسته بودم. یادم نیست چی خوند ولی شنیدن صداش از اون فاصله‌ی نزدیک، بدون میکروفن و هیچی، سِحر کرد. صداش موجود زنده‌ای بود که تا از دهنش بیرون می‌یومد رشد می‌کرد و بالغ می‌شد و پر می‌کشید. اگه دستتو بلند می‌کردی، حتا می‌تونستی به صدا دست بکشی، می‌تونستی یه کم ازش تو مشتت جمع کنی، چشماتو ببندی و بمالیش به صورتت، یا یه پالتوی گرم و مرغوب واسه زمستون از توش دربیاری. اون موقع بود که تازه فهمیدم میکروفن‌ها چه جنایتی می‌کنن، صدا رو می‌گیرن و یه چیز دفرمه و مچاله تحویل می‌دن. استاد زیاد مایه نذاشت و برامون از اون چهچهه‌های مخصوصش نزد و اصل جنسو بدون شاخ و برگ اضافی تحویلمون داد. وقتی از اونجا بلند شدیم منم به خیل زل‌زنندگانش پیوسته بودم. تصمیم گرفتم همون شب برم پشت در اتاقش تو هتل، گوشمو بچسبونم به در و ببینم خروپف‌هاش چه کیفیتی داره؛ آیا وقتی خروپف‌ها اوج می‌گیره تبدیل به چهچهه می‌شه؟


ولی همراهانمون بسشون نبود، هرکی بهشون زنگ می‌زد، یه دور هم گوشی رو می‌رسوندن به شجریان که با اونور خط چاق سلامتی کنه. یه پسری بود که هر روز یکی از فامیلاش بهش زنگ می‌زدن، اونم بعد از دوجمله گوشی رو تحویل می‌داد به استاد و بعد از نیم ساعت می‌یومد تحویل می‌گرفت. ولی هرگز ندیدم استاد خم به ابرو بیارن؛ تا این حد مردم‌دار و تا این حد رئوف با توده.