چهارشنبه

وی به یکی از معضلات زندگی در ایران اشاره کرد و سپس افزود

رفتم تو سایت کلارکس و تو کفشای مدل اوریجنیالش چرخ زدم و از کفش بلوطیش خوشم اومد. قیمتش پنجاه‌وچار پوند بود، ضرب در پنج‌هزار تومن کردم. بعد رفتم سایت مظنه که ببینم امروز قیمت پوند چنده. چارهزار و هشتصد و شصت تومن بود. یعنی کفشه دویست و شصت و دوتومن آب می‌خوره. اینجا همون کفشو اگه فروشگاه اسکان ازخدابیخبر بیاره بالای پونصد تومن قیمت می‌ذاره. اما جز تماشا چی کار می‌شه کرد.

کل این شهرو بگردی کفش خوب پیدا نمی‌کنی، اگه پیدا کنی هم پول نداری بخری. همین راسته‌ی میدون ولیعصر تا فاطمی، کفش سی تومنی هم پیدا می‌کنی، اما به یه ماه نمی‌کشه که تبدیل به آدامس می‌شه. کفش خوب و مقاوم هم مال ما نیست، مال پولداراست. این همه از نابودی طبقه متوسط گفتن کسی گوش نکرد، طبقه متوسط هنوز وجود داره، هنوز می‌تونه بره رستوران متوسط غذای متوسط بخوره و تو لباس‌فروشی متوسط، مانتوی متوسط بخره و از کتاب‌هایی با قیمت متوسط استفاده کنه و مسافرت متوسط بره اما دیگه نمی‌تونه کفش متوسط بخره، چون تو این شهر کفش متوسط‌فروشی وجود نداره، همه ادای متوسط درمیارن ولی یا فقیرانه‌ان یا خیلی اعیان. ممکنه روی کفش فقیرانه قیمت متوسط بذارن اما من از اون زرنگاشم. تو ویترینا یا کفشای ده‌بار مصرف می‌بینی یا کفشای ناراحتی که نمی‌دونم مردم چه‌جوری پاشون می‌کنن. من از این کفشای ناراحت پاشنه‌فلان داشته باشم ترجیح می‌دم پابرهنه راه برم و کفشه رو با نخ دنبال خودم بکشونم. درست مثل علی و باباعلی که روی الاغ سوارن.

منم کفشی واسه‌م نمونده، جیره‌ی کفشای خوبم داره تموم می‌شه، فقط دوتا کفش بی‌نقص تو بقچه‌م هست و دلیل بی‌نقصیشون اینه که اصلن نمی‌پوشمشون که بخواد چیزیشون بشه، می‌ترسم همونا هم از دستم بره و مجبور شم پابرهنه گز کنم، چون من پابرهنه گز می‌کنم اما تن به کفش آدامس‌نشان نمی‌دم، کتونی هم ندارم، آدمی‌که کتونی نداره چطوری ادعای تر و فرز بودنش می‌شه؟ خلاصه که صنعت کفش در این مملکت روبه نابودیه و فریادرسی نیست. اگه بخوام به‌عنوان یه آسیب‌شناس قضیه رو بررسی کنم یه دلیلش اینه که مردم هنوز ارزشی واسه کفش قائل نیستن چون می‌گن اون پایینو که کسی نگاه نمی‌کنه یا وقتی میرن جایی مهمونی، دم در کفشو درمیارن قایم می‌کنن. یعنی چرخه‌ی عرضه و تقاضا خرابه. به‌نظرم با یه بیانیه‌ی اعتراضی هزارامضائه می‌تونیم به این غائله خاتمه بدیم. 

یکشنبه

لشكر صاحب‌زمان

دوسه‌سال پیش برا مجله‌ی 24 از فیلم دیدن تو سینما گزارش می‌نوشتم. باید مدام سینما عوض می‌کردم و  بعضن فیلمای داغون هم می‌دیدم که متریال گزارش جور شه. اونجا بود که دیدم تنهایی سینما رفتن چقدر بهم حال می‌ده. تا قبلش تك و توك تنهايي رفته بودم سينما و سابقه‌م از فیلم دیدن همیشه با لشکرکشی همراه بود. زياد پیش مي‌يومد سه ردیف صندلی در اشغال ما باشه و وقتی فیلم تموم می‌شد و از سینما بیرون می‌یومدیم و دنبال هم قطار می‌شدیم، یک تظاهرات گسترده رو شبیه‌سازی می‌کردیم. بدترین لشکرکشی‌های تاریخ هم همین لشکرکشی‌ها هستن. نه می‌تونی درست با آدما معاشرت کنی نه می‌تونی چاردنگ حواستو به فیلم بدی. بعد هم که می‌یای بیرون چون همزمان نمی‌تونی با سی نفر هم‌صحبت بشی، کلونی‌های دو نفره و سه نفره و چارنفره تشکیل می‌دی. پس این همه اصرار در طول تاریخ برای جمعیتی سینما رفتن چیه؟

شاید قانون جمعیتی سینما رفتن به دنبال حاد شدن کون‌گشادی در بشر وضع شده باشه. بشر كون‌گشاد رو اگه سنگ عظیمی‌ فرض کنی که نمی‌تونه به اراده‌ی خودش از جا تکون بخوره، جمعیتی سینما رفتن حکم اینو داره که ریسمان‌های بیشماری به دور سنگ عظیم بسته شده و داره از هر طرف می‌کشدش تا یه تکونی بهش بده، سنگ واقعن هم تکون می‌خوره اما به جای حرکت کردن متلاشی می‌شه. اینه که هیچ رستگاري‌اي در قبیله‌ای فیلم دین نیست. من از وقتی دیدم تنهایی سینما رفتن برام چه لذتی داره، با اینکه به دسته‌جمعی سینمارفتن هم تن می‌دم اما مدام تقبیحش می‌کنم تا به صورت مذبوحانه ای حفظ فاصله کرده باشم.

دسته‌جمعی حرکت کردن که در سالهای اخیر بیشتر از پیش باب شده و محبوبیت روزافزونی پیدا کرده رسالتش اینه که تنهایی بشر رو بکنه تو چشمش. ما دیگه از پس معاشرت با جمع کمتر از چار نفر بر نمی‌یایيم، معذبیم و حرفی برای گفتن نداریم و مدام داریم تو آشپزخونه غذا رو هم می‌زنیم كه يه ديقه نياييم پيش مهمون بشينيم، شروع مي‌كنيم از همون راه دور معاشرت مي‌كنيم و براي رسيدن صدامون به همديگه داد مي‌زنيم، ولي بيشتروقتا هم حواسمون هست كه پيشگيري كنيم، زنگ می‌زنیم همه بریزن و شلوغ شه که مجبور نباشیم با هر کی بیشتر از چار جمله ردوبدل کنیم. معاشرت هم فله‌اي شده، مدل تن‌به‌تنش داره یادمون می‌ره و برای دیدن هم باید لشکرکشی کنیم (خودامونو مي‌گم وگرنه شما كه جاي خود داري). به‌نظرم این رویه در راستای مصرف‌گرائیه، شهوت معاشرت داریم، می‌خوایم محدود به سه چار نفر نباشیم و حتا برای معاشرت دوساعته هم حق انتخاب بیشتری داشته باشیم. شایدم علتش محبوبیت مهمونیای کاذبی باشه که راه می‌ندازیم، مدعوین شامشونو خوردن و راند بعدی رقص برپاست که یکی از مهمونا اون وسط جوگیر می‌شه و درحالی که پیکشو بالا برده داد می‌زنه همین جمع فردا شب سینما، بعدش هم خونه‌ی ما. سختمونه بی‌واسطه همو ببینیم، برای دیدن هم باید بهانه‌ای مثل سینما رفتن جور کنیم. اف بر ما.

وصیتم به نزديكانم هرازچندی تنهایی سینما رفتنه، سینما هم مدام عوض شه و آدم خودشو به آزادی و پرديس ملت محدود نکنه. من از وقتی سینما مرکزی رفتم، جهان‌بینی تازه‌ای نسبت به این رسانه پیدا کردم. به نظرم یه سینمای همه‌چی تمومه و كيفيت رو فقط تو پخش فيلم نديده. انقدر حرفه‌ای و تخصصی فیلم نمی‌بینم که بگم چون فلان‌جا صدا و تصویرش خوب نیست نمی‌رم، برام اتمسفر سینما مهمتره، هرچقدر به‌عنوان يه قرباني جمعيتي فيلم ديدنو نکوهش مي‌كنم، درعوض مشتاق تنهایی در یه جمع غریبه بودنم؛ بدون اینکه مجبور شم با حرف زدن اجباری از کیفیت ماوقع کم کنم، كنار آدمايي كه ممكنه فقط همون‌ يه‌بار تو زندگي به‌هم بربخوريم فيلم مي‌بينم و درسكوت از سالن بيرون مي‌ياييم و مي‌ريم به راه خويش. 

پنجشنبه

عروسی بوران

دیدن آدمی که حرکاتش همونیه که بیست سال پیش بود هولناکه. زمان می‌تونه مثل بزاق عمل کنه، همه‌چی رو آغشته به خودش کنه و به صورت یه چیز لزج خمیری دربیاره و از شکل بندازه. برام عجیب بود که تو عروسی دیشب، رقص آدما و فیگوراشون بعد این همه‌سال هیچ عوض نشده بود. عروس خاله‌م همچنان موقع رقص دستاشو عین دوتا دسته جارو از طرفین میاورد وسط و یه ضربدر می‌زد، بعد دستاشو می‌برد بالا و همون ضربدر رو جلو صورتش می‌زد و به کمرش قوس می‌داد و در پایان فیگور، دستاشو مثل آبشاری که داره با آرامش و طمانینه پایین می‌ریزه، فرود می‌آورد و این حرکت رو به تناسب آهنگ چندبار تکرار می‌کرد.

اولین بار بیست و یه سال پیش تو عروسی داییم این فیگورو ازش دیدم. فرداش جلوی آینه مدام تمرین می‌کردم تا کارو مثل صاحبش تمیز دربیارم، اما نمی‌شد و به انعطاف و چالاکی دست و کمر حوری جون نمی‌رسیدم. نمی‌دونم چقدر تمرین کردم تا یاد گرفتم و بعدش هم چیز به اون کاملی برام از شکل افتاد و مبتذل شد.

این اتفاق خیلی زیاد برام افتاده، یعنی برای هرکسی افتاده و جمله قصار زیادی هم در وصفش وجود داره. چیزی رو تا حد پرستش دوست داشتیم و برامون دست نیافتنی بود، اما وقتی برامون سهل‌الوصول شد و بهش رسیدیم که دیگه نمی‌خواستیمش. وقتی طرف حسابت چیزها یا آدمهای تموم شده باشن کارت راحته، فوقش می‌گی بابا من چرا همچین بودم، این چی بود که انقد واسه‌ش بال‌بال می‌زدم؟ اما وقتی طرف حسابت آدمی باشه که هنوز هم تو زندگیته، لقمه عین سنگ سفت می‌شه. مثلن در همین مورد اخیر، من فردای اون روز و فرداهای دیگه که نتونسته بودم فیگورو تمیز دربیارم، از حوری جون کمک خواسته بودم. گفته بودم دستای من مثل شما با انعطاف به هم نزدیک نمی‌شه، ضربدره خیلی کج و کوله از آب درمیاد، کمرم خشکه، چی کارش کنم؟ اونم مثل یه معلم دلسوز سعی کرده بود یادم بده و اشتباهاتم رو درست کنه و افتخار کل ماجرا رو هم برا خودش برداره. بعد از اون تو هر عروسی‌ای که می‌دیدمش تا نگاه منو رو خودش حس می‌کرد، سعی می‌کرد فیگورو خیلی تمیز و کامل و با تزئینات حاشیه‌ای برام اجرا کنه، اما دیگه کل حرکت واسه‌م چیز مسخره‌ای شده بود، نه حالا، که خیلی سال پیش عمرش تموم شده بود. من دیگه جز برای مسخرگی و لودگی همچین فیگوری نمی‌یام و هیهات که عروس خاله هم اینو نمی‌دونه و نمی‌شه به روش آورد. هنوز فکر می‌کنه مدیونشم و نگاهم بهشه و از رو دستش مشق می‌کنم. نمی‌شه بهش گفت تو و فیگور رقت‌آورت برای من مُردید حوری جون، شما دیگه قهرمان رقص من نیستید. پس گرفتن اعتباری که خودت دادی و کسی رو به واسطه ش زنده کردی، سنگدلی می‌خواد، چاره‌ای نداری جز اینکه خودتو همچنان مشتاق نشون بدی تا طرف جلو چشمت جون نده. چه بسا بیست سال پیش اگه من انقد تعریف نمی‌کردم و شیفته نمی‌شدم، اونم بعد یه مدت این فیگورو ول می‌کرد و می‌رفت سراغ یه حرکت تازه.