جمعه

این بگفت و آن بگفت از اهتزاز، بحثشان شد اندر این معنی دراز


از اتوبوس که پیاده می شم برای رسیدن به خونه باید از دوتا کوچه ی بلند و یه خیابون بگذرم. هر بار سر رد شدن از خیابون مصیبت دارم. ماشینا به اون نقطه که می رسن یه دفعه رم می کنن و با بالاترین سرعت از هم سبقت می گیرن و می رن بالای پل. جای خطرناکیه. منتظر می مونم که اون دور چراغ قرمز شه و ماشینی نیاد و بتونم با خیال راحت رد شم. در این فاصله، این گوشه ای که من وایسادم مدام ماشینه که جلو پام نگه می داره یا برام بوق می زنه که سوارم کنه. بیشتر تاکسی ان، چون خیابون زیر یوغ طرح ترافیکه و کمتر کسی واسه اتو زدن واردش می شه.

اغلب واکنشی به ماشینا نشون نمی دم. مگه باید به همه اعلام کنم واسه چی وایسادم؟ یه وقتایی به راننده سر تکون می دم که نه، رد شو برو، سوار نمی شم. معدود دفعه هایی هم شده که با ایما و اشاره و پرتاب دست و چرخوندن کله به ماشینی که سرعتشو کم کرده که جلوم نگه داره، گفتم می خوام از خیابون رد شم. به یه سری از اونایی که می گم نه، برمیخوره. زیاد پیش اومده متلکی بارم کنن یا فحش بدن که جنده پس می خوای سوار کدوم ماشین شی. فکر می کنن زنی مثل من محاله به قصد دیگه ای از خیابون استفاده کنه. خیابون ملک طلق خودشونه و خودشون باید بگن چه استفاده ای باید ازش کنی. می خوای از خیابون رد شی؟ گه می خوری، بیا سوار شو بینم. دیروز یکی بهم گفت اون الاغی که می خوای سوارش شی بهتر از من نیست. بعد از شنیدن این حرف راهمو کج کردم و رفتم تابلوسازی. سفارش یه تابلو دادم که روش با حروف بزرگ نوشته "به امیرالمومنین می خوام از خیابون رد شم." تابلوئه از این آکاردئونیاس که می شه جمعش کرد گذاشت تو کیف و سر بزنگاه بیرون کشید و مثل پرچم به اهتزاز درآورد.

جدن جنایت کردن

قبل از اینکه "برف روی کاج ها" رو ببینم مصاحبه ی پیمان معادی رو تو روزنامه بهار خوندم. با اون اطواری که سر اسکار درآورده بود و دوئیده بود چار گوشه ی زمین رو بوسیده بود و به زور مجسمه رو از چنگ اصغر درآورده بود و گوشه ش رو گاز زده بود ببینه قلابیه یا اصل و بعد هم دوئیده بود جلو دوربینا و مجسمه رو بالا سرش گرفته بود، ولع داشتم مصاحبه رو بخونم تا اطلاعاتم درباره ی این بابا فقط به تصاویر محدود نمونه. تو اون مصاحبه جوری کولاک کرده بود که همون روز کک دیدن فیلم افتاد به تنبونم. درباره ی خیانت حرف زده بود و شاکی بود از اینکه آدما بعد از اینکه به هم خیانت می کنن، برمی گردن پیش هم و کسی که بهش خیانت شده کوتاه می یاد.

من از مفهومی که خیانت تو رابطه داره نفرت دارم؛ به حسادت پر و بال می ده و رسمی و محکمه پسندش می کنه. به نظرم خجالت آوره که اسم یه کارهایی رو خیانت بذاریم و بر وزن اون رابطه رو سبک سنگین کنیم و برا هم پرونده تشکیل بدیم. الان یکی پیدا می شه می گه خب دونفر همون اول با هم قرارداد می کنن و اگه کسی بزنه زیر اون قرارداد یعنی خیانت کرده. کل این قرارداد به نظرم مضحکه و آدما باید یه جایی یاد بگیرن که دست بکشن از این بده بستون. خیانت یه مفهومه که از هزار سال پیش به اینور و از زمانی که آدما تصمیم گرفتن با ازدواج یا دوستت دارم گفتن، مالک هم بشن، تقریبن دست نخورده باقی مونده و مدام هم روش صحه گذاشته می شه. از وقتی بشر شروع کرده قصه تعریف کردن، خیانت جزو روایت های محبوب بود و حالا هم به همون شکل کهنه پاره داره به حیاتش تو داستان ها و فیلم ها و حوادث واقعی ادامه می ده. خیلی چیزا در طول تاریخ معنیشون رو از دست دادن و منقرض شدن اما این هی قوی تر و پرزورتر شده. جوری به خورد رابطه رفته که تبدیل به اساس رابطه شده. بعد هم می گیم این ربطی به مالکیت نداره. اسم مالکیت رو می ذاریم تعهد و باهاش خوشیم و می گیم نه ما مالک هم نیستیم ما به هم متعهدیم. تعهد هم یعنی اینکه وقتی به من جایی خوش می گذره اونو از خودم دریغ کنم چون قبلن به تو گفتم که فقط باید با تو بهم خوش بگذره و اگه با تو بهم خوش نگذره باید خودم رو گناهکار بدونم و تو رو گناهکار بدونم و هی بزنم تو سر خودم و رابطه م و بعد هم چاره این باشه که ول کنم برم. یا در تعریف مدرن تر تعهد یعنی اینکه می تونم برم خوشمو بگذرونم ولی باید بیام برا تو تعریفش کنم و ازت مخفیش نکنم. الان یه ورژن جدیدترش هم اومده که می گه نه نه هیچی بهم نگو نمی خوام بشنوم، دوست دارم تو همون آدم برام باقی بمونی، کسی که فقط عاشق خودمه.

پیمان معادی به قول خودش خیلی نگاه انسانی ای به خیانت تو این فیلم داشته. به نظرش زن فیلمش برعکس خیلی زنای دیگه تو داستانا و فیلمای دیگه زن منفعلی نیست. دلیلش هم احتمالن برای منفعل نبودن زن اینه که نمی میره و می تونه به زندگی ادامه بده و حتا به یه پسری علاقه مند بشه. از این فیلم ما می فهمیم آدم در صورتی می تونه خیانت یکی دیگه رو درک کنه که خودش تو موقعیت قرار بگیره و سرش بیاد، نمی تونه قبل از رسیدن به موقعیت عقلش رو به کار بندازه و درست فکر کنه. نکته ی بدیهی دیگه ای که فیلم روش تاکید داره اینه که تو اگه خیانت کنی و بری، بعد پشیمون شی و برگردی ممکنه همه چی عوض شده باشه. نگاه کارگردان به خیانت تو فیلم و مصاحبه ش همونقدر بدویه که نگاه یه نویسنده در سال 1650.

چقدر جزئیات قلابی و اغراق شده ی فیلم رفت رو مخم. یه نمونه ش: زنه معلم پیانوئه و دختری که اومده پیشش پیانو یاد بگیره یواشکی با شوهرش رابطه داره. یه روز که اینا می خوان چایی بخورن زنه بلند می شه تو همون فنجونایی که یه دور توش چایی خوردن چایی دوم رو بریزه، این دختره می گه اون فنجونی که لب پر شده مال منه. می گذره و دختره و شوهره با هم فرار می کنن و یه روز که زنه داره چایی می خوره می بینه ئه همون فنجون لب پر شده هه تو دستشه. خب که چی؟ بعد طرف شاکی می شه وقتی بهش می گن چرا ادای اصغر درمیاری.

یکشنبه

فاتحان خیابان


چند روز پیش داشتم تو میرزای شیرازی از خیابون رد می شدم که یه موتور از جلوم رد شد و دوتا زنو دیدم که ترکش نشسته بودن. زنی که موتورو می روند چاق بود و داشت بلند بلند چیزی برا همراهش تعریف می کرد و دوتایی می خندیدن. روسری جفتشون در آستانه ی افتادن بود. یه جوری بود که انگار برا ماجراجویی این کارو نمی کنن و واقعن دارن می رن برسن به جایی. انقدر حالم خوش شد که رعشه گرفتم. می خواستم دنبالشون بدوئم و پرچممو از تو کیفم دربیارم و براشون تکون بدم ولی به کون دوئیدنم نگاه کردم و دیدم پنچره. منم یه بار تو مهرشر ترک موتور گازی ندا نشسته بودم. دوتا پامو گذاشته بودم یه ور موتور و ندا کلاه تنیس سرش بود و قرار بود جوری باشه که فکر کنن پسریم. ولی اینا عالی بودن. تینیجر هم نبودنا، انگار بچه ها رو تو خونه گذاشته بودن و داشتن می رفتن به دوستشون سر بزنن یا شاید داشتن از اداره برمی گشتن و مقنعه ها رو چپونده بودن تو کیف.

خیلی تو این چیزا ندید بدیدم. زنیو می بینم که سوار دوچرخه س انقدر بهش لبخند می زنم و با لب و دهن و ایما اشاره، تایید و تشکر می فرستم که طرف فکر می کنه چیزی به صورتش چسبیده. 

سه‌شنبه

آشپزی شکست


می خواستم واسه تولد یکی مربا بپزم براش ببرم، مربا خراب شد، هر کاریش کردم درست نشد و آبش قوام پیدا نکرد. مزه ش خیلی خوب بود و تصویرش از نیم متر دورتر عین یه مربای واقعی بود، ولی وقتی همش می زدم و آبش رو با قاشق برمی داشتم می ریختم پایین، مثل آب معدنی شره می کرد؛ همونقدر رقیق و سبک. تو اینترنت سرچ کردم و گفت باید دوباره بجوشونیش که آبش غلیظ شه. جوشوندم ولی اتفاق تازه ای نیفتاد. گفت اگه آبش رقیق باشه کپک می زنه. هنوز کپک نزده ولی دیگه ترسیدم به عنوان هدیه ببرم برا کسی. هر آن ممکنه کپک بزنه.

هیچ درمونی افاقه نکرد و با این همه بلایی که سرش آوردم مربائه عین دفعه اولیه که پختمش. هر درمانی رو پس می زنه. نمی فهمم چه اتفاقی می افته که اینجوری می شه. با اینکه همه ی مراحل رو درست می رم، نتیجه ی کار یه چیز ترکمون می شه. (مربا به کنار) فکر می کنم این ریسکی بودن بیشتر از همه، تو غذاهای ایرانی وجود داره. هیچ وقت نمی تونی از نتیجه مطمئن باشی و آش رشته ای رو که اون دفعه درست کردی و خیلی خوب شد این دفعه هم به همون شکل و مزه بپزی.

اگه یه تعمیرگاه غذا سر کوچه بود، می بردمش اونجا می دادم درستش کنن. یا زنگ می زدم یکی بیاد بالا سر قابلمه و مشکلو حل کنه. همچین تعمیرگاهی برا ما نابلدهایی که در عین نابلدی نمی تونیم از آشپزی دل بکنیم واجبه. ظلمه که بعد از پختن و دیدن نتیجه ی افتضاح کار، هیچ کاریش نتونی بکنی و محصول عین یه موجود ناقص الخلقه جلو چشمت باشه، نه ازش کیف کنی، نه بشه بندازیش دور.

هر روز خیلی از آدما تو تنهایی خودشون تو آشپزخونه، بالا سر اجاق گاز و در حال هم زدن و چشیدن، شکست رو تجربه می کنن و نمی تونن نتیجه رو قایم کنن، باید همونو وردارن بیارن بذارن جلو بقیه، سریع تو دادگاهی که با اولین نگاه به محصول یا وقت گذاشتن اولین قاشق تو دهن تشکیل می شه، محکوم شن. آدم در مقابل شکست های پیاپی بی حس می شه و دست از تلاش برمی داره. می رسه به جایی که وقتی بهش می گی این چیه درست کردی مثل مامان من بدون اینکه نگا کنه شونه می ندازه بالا و آشپزی براش در حد سیر کردن شکم چندنفر دیگه معنی می ده نه بیشتر. هر وعده ی غذایی رو هم که خوشمزه درست کنه، خوشمزه بودنش تصادفیه.  

جمعه

ناچیزها


یکی تو این شهر هست که هر جا می رم می بینمش و ازش خلاصی ندارم. آدم بیخودی هم هست. از بدشانسی یهو جلوم درمیاد و شروع می کنه خیلی گرم سلام علیک و حال و احوال و نظر دادن راجع به آخرین اطلاعاتی که از من تصادفی بهش رسیده. نمی شه قسر در رفت. چند روز پیش داشتم تو مغازه اینور اونور می رفتم که شنیدم یکی صدام می کنه. برگشتم دیدم همین یارو برفراز پله هایی که می ره طبقه ی دوم وایستاده و داره مثل حضرت امام - روی پله های هواپیما- دست تکون می ده. خنده ی پژمرده ای بهش کردم و جواب احوال پرسیشو دادم و همون موقع با فروشنده ی مغازه چشم تو چشم شدم. فروشنده بهم لبخند زد. صدای نچ کردن یواشکیمو شنیده بود. لبخندش یعنی اینکه می دونم چی می کشی، باهات شریکم و به غمت دچارم. اومدم جواب لبخندش رو بدم و درد مشترک رو فریاد کنم که یهو از ذهنم گذشت شاید این بابا خودش گه تر از اون یارو باشه. اینه که سریع ازش چشم برگرفتم و خودمو زدم به نفهمی. گفتم بذار نفرتم پیش خودم بمونه و تکیده شه، بهتره از اینه که ندیده و نشناخته با یکی دیگه شریکش بشم.

 از این سوراخ تا حالا هزار بار گزیده شده م. مواضع مشترک با یکی سر چیزای خیلی ریز باعث شده چاقوی کالبدشکافیمو دیرتر بکنم تو یارو و به گنداب درونش برسم. دیگه بدم می یاد دل و دینمو به آدمی ببازم که فهرست دوست داشتن ها و نفرت هامون، بهترین فیلم ها و کتاب ها و شهرهای زندگیمون با هم یکیه. از اونور بدم می یاد چارنفر دیگه به خاطر همین اشتراک به من بچسبن. انگار یه بارکد خون همیشه آماده کنار دستشون داشته باشن و بندازن رو کد و صدای جیغ دستگاه دربیاد که خودشه، شناسایی شد.

دلم نمی خواد برپایه ی اشتراکات با یکی معاشرت کنم، جوری که اگه  پامو از دایره ی اشتراکات بیرون گذاشتم برهوت شه. اون اشتراکات هم می تونه خیلی وقتا نشون دهنده ی چیزی نباشه. قبلن گول اینو می خوردم که نه، اگه این بابا مثل من اینو دوست داره، یعنی فلان ویژگی که واسه من مهمه تو شخصیتش برجسته س. اینجوری نیست، برای آدما راه رسیدن به اون چیز مشترک یکی نیست.

برنامه ای که برا زندگی دارم اینه که وقتی با یکی در یه مورد هم نظرم، مدام این هم نظری رو تو چشم خودش و بقیه نکنم با این نیت که نشون بدم نظرم خیلی درسته، قبیله درست نکنم، انقدر مستقل باشم که ول کنم برم سراغ مورد بعدی، آدم بعدی که واسه م بکرتره. البته خیلی چیزا مانعه، یکیش وسوسه ی تبدیل اقلیت به اکثریت.