سه‌شنبه

متفق

من آن روز زرق و برق اتحاد را دیدم. در آن توده‌ی به هم پیوسته‌ای که تمام آن خیابان بلند را گرفته بود و چه تجملی داشت. حس می‌کردم چیزی در وجودم، به سختی قلوه سنگ بی‌حرکتی که تمام عمر از وجودش بی‌خبر بودم، یکباره ذوب شد و راه افتاد در همه‌جای تنم. نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم و می‌لرزیدم. می‌خواستم همه‌ی آن تصویر را بغل کنم و برای همیشه نگه‌دارم. احتیاج داشتم آنچه می‌دیدم تا ابد زنده بماند، ماهی قرمزطلایی پرجست‌وخیز در تنگ پرآبی که دستهایم را دورش حلقه کرده بودم.
چه سحر و شکوهی دارد اتحاد، به شکوه عکس ماه که در آب وسط دریاچه افتاده، خیره‌کننده و خودمحور، و به میرایی لحظه‌ای که قلوه سنگی وسط دریاچه بیندازی.
سرخوردگی روزهای بعدم از باور کردن آن تصویر بود، از ایمان به وجودش، به حقانیتش، به حمایتش، که با شفقت مرا در بر گرفته، مصونم داشته. اما نه حقیقی است و نه وجود دارد. خواسته‌های خردتر را سرکوب می‌کند تا یکدست و برقرار باشد. با سنباده‌ی نوازشگرش به جان تمام ناهمواری‌ها و تیزی‌ها می‌افتد و می‌سابد و از بین می‌بردشان تا خود را حاکم کند و اگر سابیده نشوی و از بین نروی، با همه‌ی توان تو را تف می‌کند. با بغل دستی‌ام، با پشت سری، با آنکه دوانگشتش را بالا برده بود و با مهر و در سکوت به انگشتان برافراشته‌ی من نگاه می‌کرد، دریایی فاصله داشتم. نمی‌توانستیم همراه هم باشیم.
اما چرا همیشه در دام زیبایی‌اش می‌افتم درحالیکه باید بترساندم و فراری‌ام دهد. و چرا به جای اینکه مقهور عظمتش شوم، بهش شک نمی‌کنم، منی که می‌دانم بازنده‌ام و می‌دانم هرچه دلبسته‌تر به امنیتش باشم، ناامن‌ترم. حتماً بخاطر آن بخش غیرعقلانی وجودم.

برای پیش‌دستی، هرجا که حس می‌کنم هست و دارد مرا به خود می‌خواند، دوست دارم برهمش بزنم. درحالی که آدمها یکدل، و مطمئن از یکدلی کنار هم ایستاده‌اند و عکسشان توی آب افتاده، من که جزئی از این عکسم، سنگی وسط آب پرت کنم، به اعوجاج صحنه بخندم و به انقلاب کوچکم دلخوش باشم.

میان توفان هم‌پیمان با قایقران‌ها

 «آس و پاس در پاریس و لندن» جرج اورول را می‌خواندم. بی‌پول بود و حساب یک قران دوزارش را داشت. باید پولش را جوری خرج می‌کرد که تا 10 روز دیگر کم نیاورد: روزی دوپنی برای قهوه و نان، سه شیلینگ برای جای خواب، آواره و بی‌هویت. بهش غبطه خوردم و یاد دوران خیلی کوتاهی افتادم که کاملاً بی‌پول بودم. حساب کرده بودم اگر روزی 200 تومان خرج کنم تا وقتی پول دستم برسد دوام می‌آورم. نگاهم به تمام اجناس خریدنی و تمام مراودات پولی عوض شده بود. حق انتخابم به صفر رسیده بود، مغازه‌ها پرزرق و برق‌تر شده بودند و احساس فاصله‌ی زیادی از همه می‌کردم، از او که داشت بستنی می‌خورد، از او که جای پیاده گز کردن سوار تاکسی بود، از آدمهایی که کیسه‌های بزرگ خرید توی دست داشتند. اما شب، وقتی توانسته بودم همان دویست تومان و نه بیشتر خرج کنم احساس شعف می‌کردم. بعد از خواندن کتاب و یادآوری آن دوران دیدم آدم‌های کنس را درک می‌کنم. آدم‌های گرسنه و ژنده‌ای که روی بالش‌ها و تشک‌های پرپول می‌خوابند. پول جمع کردن بعد از مدتی مثل یک بازی جدی می‌شود، یک تفریح پرخطر و بی‌پایان. هدف خود بازی است نه ثروتمند شدن و با پول کارهای محیرالعقول کردن و به آرزوها رسیدن. تبدیل می‌شود به دریغ کردن و شیفته‌ی از خود دریغ کردن شدن. لذتش شاید شبیه کندن زخم باشد. کمی هم به مخدر می‌ماند.


دوشنبه

تقدیم به بهمن دارالشفایی که بی‌هوا برگشت

دیشب گزارش را دیدم. ندیده بودم. تمام که شد به حمید گفتم معمولی بود. بعد بیشتر بهش فکر کردم. به آخرش فکر کردم. به آخر خیلی معمولی‌اش. ممد با آن صورت بی‌حسش از بیمارستان بیرون رفت و توی ماشینش نشست و صفحه سیاه شد و تیتراژ آمد. به آدم‌های معمولی‌اش با شغل‌های معمولی و تفریحات معمولی فکر کردم که نه می‎گفتی خوبند نه بد، با هیچ‌کدام همذات‌پنداری نمی‌کردی و علیه هیچ‌کدام نبودی. به ممد فکر کردم که از محل کارش بیرونش کردند، بی‌خانه شد، زنش قرص خورد، و فقط نگاه کرد، انگار هیچ‌ انگیزه‌ای برای درست کردن نداشت، نمی‌ترسید از دست بدهد، ول کرده بود ولی نمی‌دانستی از کجا ول کرد یا شاید همیشه همین بود چون من هم یک دایی دارم که همین شکلی است، مادرش مرد انگار نه انگار، زن گرفت و زنش طلاق گرفت و خودش سالها دربدری کشید و دخترش با ماشین تصادف کرد و کشته شد و انگار نه انگار، همینی که هست. به اسم ساده‌ی فیلم فکر کردم. انگار دوربین بی‌هوا چرخیده بود روی زندگی اینها، چندروزش را گزارش کرده بود و ازش گذشته بود. مطمئنم اگر دوربین یک بار دیگر گذرش به زندگی ممد می‌افتاد می‌دیدیم که از همان اداره بازنشسته شده و چندتا بچه‌ی دیگر هم اضافه کرده وهمچنان دارد زندگی‌اش را می‌کند و همچنان با اعظم اختلاف دارد. مگر یک زندگی معمولی جز این است. یک زندگی معمولی که فاجعه‌ها درش تبدیل به اتفاقات معمولی می‌شوند.

امروز لباس زیبایم را پوشیدم و رفتم تشییع کیارستمی. به خاطر خودش نبود، برای او دیگر چه فرقی می‌کرد. ادای احترام و این حرفها را هم قبول ندارم. رفتم که جزئی از مراسم باشم، جزئی از تصویر بزرگی که در آن تن کیارستمی برای آخرین‌بار توی شهر می‌گردد. می‌خواستم این تصویر را از نزدیک ببینم و برایم تبدیل شود به نقطه‌ای در زمان. خیال خام. او را از راه دیگری بردند. چیزی که عایدم شد دیدن عکسهای بزرگی از او بود که به داربست‌ها زده بودند و شنیدن یک مشت سخنرانی بی‌محتوا از مردان مشهور. مراسم تشییع هیچ چیز ویژه‌ای نداشت و باهاش غریبه بودم. حتا اشکی را که از سر خیابان حجاب و قبل از متراکم شدن جمعیت آماده‌ی سرازیر شدن بود خشکاند در حالی که مراسم تشییعی که تو را نکشد باید اشکت را دربیاورد. یعنی معمولش این است.

خبر مرگ کیارستمی برای من یک خبر معمولی بود، یعنی شوکه‌ام نکرد. فکر می‌کنم آخر شب بود و داشتم آماده‌ی خواب می‌شدم و نشسته بودم چایی می‌خوردم و توییتر را بالا و پایین می‌کردم که خبر را خواندم. به جای غمگین شدن به تیتر فردای روزنامه‌ها فکر کردم و توی ذهنم مسخره‌ترین تیتر را ساختم، یعنی اینقدر غم از من دور بود. شوک از ساعتها و روزهای بعدش شروع شد. تابلویی که همیشه روی دیوار خانه‌ام بود، افتاده بود و من همان موقع متوجهش نشده بودم. فردا بلند شده بودم و بی‌هوا زل زده بودم به جایش، به میخی که نگهش داشته بود، به رد سفیدی که روی دیوار به جا گذاشته بود، به سیاهی بقیه‌ی دیوار. یکهو فهمیده بودم این تابلو، یک تابلوی صرفاً تزئینی نبوده. مصاحبه‌هایش را می‌خواندم، فیلمهایش را می‌دیدم، طرز خاطره تعریف کردنش را می‌شنیدم، هیچ‌وقت به دقیق بودن جمله‌هایش، به خالص و عریان بودن فکرهایش، به اینکه می‌دانست ساده‌ترین جواب درست‌ترین جواب است، اینکه هیچ‌وقت نخواسته بود قصار باشد و قصار نبود، پی نبرده بودم. به اینکه اینقدر به خودش و جهان راحت می‌گیرد، راحت از عطش و اشتیاقش به زنده ماندن می‌گوید، از پشیمانی‌اش در نگرفتن پولی که حقش بوده، از تصمیمش برای بوسیدن یا نبوسیدن ژولیت. شرم دارم بگویم ولی حتا نمی‌دانستم در ایران زندگی می‌کند، و روی زندگی در ایران اصرار دارد. فکر می‌کردم برای خودش می‌رود و می‌آید و سرش شلوغ است و آدم موفقی است و فیلمش را می‌سازد و هیچ مهم نیست کارش اینجا پخش بشود یا نشود و ما ببینیم یا نبینیم. وقتی زنده بود بیشتر فیلم‌های داستانی‌اش و بعضی مستندهای قبل و اول انقلابش را دیده بودم، از کارهایش خبر داشتم، حتا با سماجت فیلم جاده‌اش را دیده بودم که تصویرهایش هم مجذوبم کرده بود هم حوصله‌ام را سر برده بود. می‌خواهم بگویم پی‌گیر کارش بودم ولی قلابش بهم گیر نکرده بود. شاید دلیلش این باشد که خیلی زود، زودتر از عقل‌رس شدن من کلیشه شده بود، کلیشه‌ی آدمی موفق در دوردست.

احتمالاً مثل همه‌ی کسانی که اینجا زندگی می‌کنند رفتن دوستهایم را فقط تماشا کرده‌ام. منظورم مهاجرت است. رفتنشان زندگی‌ام را تغییر داده اما تکان نداده، غمگینم کرده اما ویرانم نکرده. تا قبل از رفتن آنها و این موج بزرگی که اطراف ما راه افتاد اصلاً نمی‌دانستم باید درباره ماندن یا رفتن تصمیم گرفت. یعنی داشتم زندگی‌ام را می‌کردم و کسی بابت جغرافیای محل زندگی‌ام ازم جواب نخواسته بود اما به جایی رسیدیم که باید برای این هم تصمیم می‌گرفتیم و مدام تصمیممان را به بقیه اعلام می‌کردیم.

برای من تصمیم آدمها به ماندن و رفتن اهمیتی ندارد، ارزشی برایش قائل نیستم و به نظرم مرام آدم‌های بی‌چیز است که به ماندن یا رفتن افتخار کنند یا منتی بگذارند و به روی بقیه بیاورند که با این کار دارند مبارزه می‌کنند و برایش هزینه می‌دهند. یعنی ممکن است من بابت ماندن یا رفتنم هزینه هم بدهم اما این فقط به خودم مربوط است. او که به ماندن و رفتنش مفتخر است مثل کسی است که هر نفسش را عبادت می‌داند. کل این مجموعه حوصله‌ام را سر می‌برد و فراری‌ام می‌دهد و هر بار کسی بخواهد شروع کند گوش‌هایم را می‌گیرم. من رفتن آدمها را پذیرفته‌ام، شاید چون چاره دیگری نیست، ولی وقتی آدمهای عزیز زندگی‌ام، آنها که تا دیروز همینجا زندگی می‌کردند می‌گویند دیگر به اینجا برنمی‌گردند یا نمی‌گذارند بچه‌هایشان در چنین جهنمی بزرگ شوند دلم می‌شکند و با خودم می‌گویم چه بی‌رحمند که فکر می‌کنند از اینجا رفتن یعنی نجات پیدا کردن و این را با صدای بلند به کسی که زمانی برایشان عزیز بود، دارد اینجا زندگی می‌کند، خانه‌اش اینجاست و پایش هر روز روی این خاک است می‌گویند. پس دیگر هیچ اشتراکی وجود ندارد، ما آدم‌هایی از سیاره‌های مختلفیم.


با همه‌ی اینها، اینجا زندگی کردن کیارستمی، در جهنم دهه‌ی شصت و هفتاد همچنان ماندن و بهش اصرار داشتن، ماندن را به رخ کسی نکشیدن، در همین "جهنم" بچه‌دار شدن، بچه بزرگ کردن، فیلم ساختن، رفتن و آمدن و استوار بودن، مریض شدن و در همین جهنم دکتر رفتن و بیمارستان خوابیدن و "مثل آدمهای معمولی" با خطای پزشکی مردن، مثل ما بودن، برای من همزمان چنان دلخوشی و ناخوشی بزرگی است که ویرانم می‌کند. چاه بزرگی توی وجودم باز شده. چاهی که تاریک است اما هربار دلو خالی‌ام را می‌فرستم پایین، ازش آب تازه و خنک می‌کشم بیرون و اشک‌هایم را می‌شویم. 

چهارشنبه

سوم خرداد

نشسته بودم توی راهروی دادگاه انقلاب و کتاب می‌خواندم و منتظر بودم کارم را راه بیندازند. مسئول دبیرخانه گفته بود بنشین پشت در تا صدایت کنم. آدم‌ها از جلویم رد می‌شدند و به اتاق‌های مختلف می‌رفتند یا دنبال توالت می‌گشتند. زنی ازم سراغ دفتر سرپرستی را گرفت. گفتم نمی‌دانم کجاست اما می‌دانم دفتر کل کمی جلوتر است. چادر سیاه داشت و دمپایی‌های پلاستیکی آبی پایش بود، آبی آسمانی. لهجه‌ای داشت که نفهمیدم مال کجاست. رفت. در اتاق دبیرخانه را می‌پاییدم تا بمحض اینکه مسئولش در را باز کرد بروم سراغش، مبادا بال بزند و از دادگاه برود بیرون و دیگر دستم حالاحالاها بهش نرسد. سربازها متهم‌ها را این‌طرف آن‌طرف می‌بردند. به بعضی دستبند و پابند زده بودند. چرک و بوی نفس از در و دیوار شره می‌کرد. مطمئنم بوی نفس آدمهایی که سی سال پیش جای من نشسته بودند یا همراه سرباز و مامور این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند هنوز دارد در فضای آنجا می‌گردد و مجالی برای بیرون رفتن پیدا نمی‌کند. پنجره‌ای نیست یا اگر هست سالهاست باز نشده. هربار از آنجا بیرون می‌آیم اولین چیزی که بهش احتیاج پیدا می‌کنم آب و صابون است. احساس می‌کنم لایه‌ی کلفتی از چرک و چربی روی دستها و صورتم کشیده‌اند و باید سریع شسته شوند و پوستم بتواند نفس بکشد. بی‌تمرکز بودم. موبایلم را دم در گرفته بودند و نمی‌دانستم ساعت چند است و چندوقت است منتظرم. یکی ازم پرسید آسانسور کجاست. گفتم نمی‌دانم. از کس دیگر پرسید و طرف دری را که روبروی من بود نشانش داد. نگاهم را دزدیدم. صدای گریه‌ی بلندی آمد. کله کشیدم و دیدم همان زنی است که سراغ دفتر سرپرست را گرفته بود. نشسته بود پشت در یکی از اتاق‌ها. باید می‌رفتم سراغش و دلداری‌اش می‌دادم؟ کمی منتظر شدم شاید گریه‌اش بند بیاید یا کس دیگری پیدا شود و این وظیفه را به عهده بگیرد. مردم از جلوش رد می‌شدند و فقط نگاهش می‌کردند. آدمی که اینجور بلند گریه می‌کند حتماً دوست دارد با کسی حرف بزند. انگشتم را گذاشتم لای کتابم، کیفم را انداختم روی دوشم و بلند شدم رفتم پیشش. بالاسرش ایستادم و دستم را گذاشتم روی شانه‌اش. پرسیدم چی شده؟ گفت هیچی. با همان لهجه. هیچی خسته شدم، جوابمو نمی‌دن. گفتم آره لامصبا. همه رو عاصی کرده‌ن. صورتش خیس شده بود، پشت لبش از مو سیاه بود و مطمئنم اگر سنش را می‌پرسیدم می‌فهمیدم بیست سال از اینی که به نظر می‌رسید جوان‌تر است. گفت صدبار این پله‌ها رو بالاپایین رفتم، جوابمو نمی‌دن، پاهام درد گرفته. کنارش نشستم. گفتم چیزی میخواید براتون بگیرم؟ نه. برای کی اومدید؟ برای پسرم، میخوان اعدامش کنن. دوکیلو ازش گرفتن. گریه‌اش شدیدتر شد. دستم را کشیدم پشتش، برجستگی موهای بافته‌اش آمد زیر دستم. گفتم اعدامش نمیکنن، خود رئیس قوه قضائیه گفته که اعدامای موادمخدر باید برداشته بشه، مطمئن باشید. گفت تو رو خدا؟ گفتم مطمئن باشید و همزمان چشم‌هایم را بستم تا تاثیر حرفم بیشتر شود. دستهایش را به حالت دعا بلند کرد ولی معلوم بود باور نکرده. گفتم واقعاً چیزی نمیخواید؟ گفت نه. نمی‌دانم اینطور وقت‌ها چه اصراری دارم به طرف چیز بخورانم. شاید برای اینکه خوردنی فاصله‌ی امنی بین او با غمش، بین من با او ایجاد می‌کند. گفتم خونه‌تون تهرانه؟ گفت نه خرم‌آباد. صبح زود سوار اتوبوس شدم اومدم عصر برمی‌گردم. به دستهایش نگاه کردم. یعنی با همین دمپایی‌ها و بدون اینکه چیزی دستش بگیرد آمده بود سفر؟ این‌قدر رها و بی‌نیاز؟ چرا باید این قضیه بیشتر از اعدام پسرش فکرم را مشغول کند؟ پرسیدم کسی رو اینجا ندارید؟ گفت نه باید برگردم، پسر مریض تو خونه دارم. شما برو به کارت برس. خلاصم کرد. گفتم چیزی احتیاج داشتید من اونجا نشستم. او را در کسوت بیمار و خودم را در نقش پرستار می‌دیدم. گفت باشه. برگشتم نشستم سر جایم و مطمئن نبودم که مسئول دبیرخانه در این فاصله پر نکشیده باشد. 

شنبه

رعد و برق

افرا و ارس. درخت و رودخانه. دو ماه و نیمه‌اند. وقتی می‌خواهند گریه کنند اول حال صورتشان عوض می‌شود، عضلات توی هم می‎روند و بعد صدای گریه می‌آید. مثل رعد و برق. هنوز زمین‌گیر بودنشان برایم عجیب است، اینکه وقتی در را باز می‌کنم و وارد خانه می‌شوم می‌بینم همانجایی‌اند که بودند، پیچیده در پتو، تکان نخورده‌اند، مثل گلدان، مثل طبیعت بی‌جان. گم نمی‌شوند و به اراده‌ی خود جایی نمی‌روند، سرشان را از آشپزخانه بیرون نمی‌آورند که سلام کنند و برگردند توی آشپزخانه ولی چشمهایشان را باز می‌کنند و دست و پایشان را تکان می‌دهند و گریه می‌کنند و شیر می‌خورند. حالا خنده هم اضافه شده. یکهو که بلندشان می‌کنم و می‌آیند تو بغلم و از سطح زمین فاصله می‌گیرند، یکه می‌خورند. چشم‌هایشان گشادتر می‌شود و دستهایشان را به دوطرف باز می‌کنند. بعد تماشای بی‌پایان دیوارها و سقف شروع می‌شود. هنوز هیچ آشنایی در این دنیا ندارند، کسی را نمی‌شناسند و بجا نمی‌آورند حتا خودشان را، هنوز نمی‌دانند وجود دارند و این دستها برای آنهاست و این تن آنها و صورت آنهاست. بی‌اراده به صورتشان چنگ می‌زنند و به گریه می‌افتند. نیم ساعت بالای سرشان می‌ایستم و شکلک درمی‌آورم تا بتوانم خنده‌ای بگیرم، و بالاخره معجزه اتفاق می‌افتد، می‌خندند و دست و پایشان را به شدت تکان می‌دهند اما کمی بعد که غرق در افتخارم می‌بینم با تماشای دیوار هم به خنده افتاده‌اند و اصلاً برایشان مهم نیست که کسی نگاهشان می‌کند یا نمی‌کند، هنوز با تمام صفات انسانی بیگانه‌اند، نمی‌دانند اهمیت چیست، شرم چیست و غرور چیست و عزت نفس چیست، نزدیک‌ترین به حیوانات، ناتوان‌تر از آنها، حتا ناتوان‌ترین موجود زنده‌.

با جهان "بی‌واسطه" در ارتباطند، ارتباطی که دیگر برای ما ناممکن است. نمی‌توانیم "من" را که مثل پرده‌ای بین ما و جهان فاصله می‌اندازد حتا برای لحظه‌ای حذف کنیم، نمی‌توانیم خالص باشیم، اما آنها خالصند بدون اینکه انتخاب دیگری داشته باشند. همین باعث می‌شود از تماشایشان سیر نشوم. 

 بمحض اینکه می‌روند دلم برایشان تنگ می‌شود، به پوست تنشان فکر می‌کنم، به چشمهای شفاف و درخشانشان، به بوی غیرزمینی‌شان، و از دلتنگی نزدیک است بمیرم، یک دلتنگی مریض که بعضی‌وقتها گریه هم همراهش است. عکس‌ها و فیلم‌هایی که ازشان گرفته‌ام را نگاه می‌کنم و دلتنگی کمی التیام پیدا می‌کند. می‌دانم دلیلش چیست. دلیلش این است که وابسته‌‌ترین و محتاج‌ترین موجوداتی‌اند که می‌شناسم. به من وابسته‌اند پس من با شدت هرچه بیشتر به طرفشان کشیده می‌شوم. این را چندسال است که توی خودم کشف کرده‌ام و توی آدم‌های دیگر هم دیده‌ام: هرچه بیشتر ترحم می‌کنم بیشتر وابسته می‌شوم. نمی‌دانم اول کدامشان می‌آید. آدمهایی در زندگی‌ام بوده‌اند که محض کنارشان ماندن و فربه کردن وابستگی‌ام برایشان دل سوزانده‌ام بدون اینکه خودم متوجه باشم. آدمهایی که خودشان بارها گفته‌ بودند احتیاجی به من ندارند و راست گفته بودند. ولی من مدام ضعف‌هایشان را پررنگ می‌کردم، به جای متنفر شدن از ضعفشان، حال رقت بهم دست می‌داد و دودستی بهشان می‌چسبیدم. از آنها موجودی آسیب‌پذیر می‌ساختم که نبودن من و رفتنم ناراحتی‌ها و بدبختی‌های زندگی‌شان را بیشتر خواهد کرد. ولی وقتی دیگر با هم نبودیم، آب از آب تکان نخورد.

وقتی می‌شنیدم که دنیای بچه‌ها را شگفت‌انگیز می‌دانند فکر می‌کردم اغراق می‌کنند و به دلیل لطف زیادشان به بچه‌هاست که این را می‌گویند. حالا فهمیده‌ام دنیای بچه‌ها واقعاً حیرت‌انگیز است، دنیایی که تا پیش از به دنیا آمدن افرا و ارس تقریباً هیچ از آن نمی‌دانستم. پر از کشفیات ریز و درشت است، پر از علت‌ها و معلول‌هایی که برای ما بیگانه‌اند و در دنیای ما ناموجود. درباره‌شان می‌خوانم و می‌شنوم و حیرتم را دستم می‌گیرم و به این و آن نشان می‌دهم. می‌دانی که بچه‌ها در دمایی خیلی پایین‌تر از دمایی که ما سردمان می‌شود، سردشان می‌شود؟ می‌دانی هفته‌های اول جاذبه اذیتشان می‌کند؟ صدای شرشر آب و سشوار باعث می‌شود آرام شوند و بهتر بخوابند؟ اولش رنگها را تشخیص نمی‌دهند؟ صداهایی که می‌شنوند تفکیک نشده است؟ اسم خودشان را از چهار پنج ماهگی می‌شناسند؟ می‌دانی وقتی اینطوری گریه می‌کنند یعنی چه و وقتی آنطوری گریه می‌کنند یعنی چه؟

روزهای اول کابوس بود، مثل صاعقه خورده بودند وسط زندگی خواهرم و ترکش‎ها به ما هم اصابت کرده بودند. همراه خواهرم افسردگی گرفته بودم. هیچ‌کس حتا نزدیک‌ترین آدمها هم نمی‌آمدند برای کمک، می‌دیدند که بی‌خواب است، می‌دیدند که دارد از پا می‌افتد، اما به نظرشان چیز مهمی نبود چون فکر می‌کنند بچه‌دار شدن اتفاق فرخنده‌ای است و اتفاق‌های فرخنده برایشان جدیتی ندارند و مشکلاتش به چشمشان نمی‌آید. می‌گویی بی‌خوابی دارد از پا درم می‌آورد و توی صورتت نگاه می‌کنند و می‌خندند که حالا کجاشو دیدی، عوضش شیرینه، عوضش می‌ارزه. نگاهشان به بچه‌داری توریستی-تفریحی است حتا اگر خودشان پیش از این چندبار تجربه‌اش کرده باشند. باید تنها از پسش بربیایی اما از مقایسه‌ها و توصیه‌هایشان هم خلاصی نداری. می‌توانی جان سالم به در ببری پس لازم نیست نگرانت باشند و حتا بهتر است به نگرانی‌هایت بیفزایند. در عین اینکه تعریف می‌کنند خودشان چه شق‌القمری می‌کردند اعتقاد دارند تو شق‌القمر نمی‌کنی و پیش پا افتاده‌ترین کار دنیا را انجام می‌دهی. فقط در اتفاق‌های هولناکی که خطر مرگ تهدیدت می‌کنند به فکر کمک می‌افتند.


باید تنها از پسش بربیایی. با بچه‌ات تنهایت می‎‌گذارند و می‌روند. زندگی‌ات عوض می‌شود، دوستانت را از دست می‌دهی، دیگر کمتر توی جمعی دعوتت می‌کنند، تا بتوانند از سفرهایشان کنارت می‌گذارند، دایره معاشرانت تغییر می‌کند، ناچار به تغییر بخشی از هویتت می‌شوی. تشخیص داده‌اند که بچه‌ها مزاحمند، بچه‌ها را از تمام اجتماع بزرگسالان حذف کرده‌اند و جای دیگری پذیرایشان هستند. بخشی از این اتفاق ناگزیر و هدایت نشده است چون به قول تو قبلاً خیلی‌ها بچه‌دار بودند، بچه در جمع‌ها چیز کمیابی نبود، حالا کمیاب است و چون در اقلیت است، مثل اقلیت‌های ضعیف دیگر، برایش تصمیم می‌گیرند که کجا باشد و کجا نباشد. با بچه‌ات تنها می‌مانی، بچه‌ات هم جز تو کسی را نخواهد داشت، حامی دیگری نخواهد داشت، جز تو رازش را به کس دیگری نخواهد گفت و جاهای امن زندگی‌اش محدود خواهد شد به خانه‌ی تو. تو هم که همه‌ی وسواست را گذاشته‌ای روی تربیت بچه، با توجیه تربیت او، محدودش کرده‌ای، جلوی ارتباط بی‌واسطه‌‌اش با دنیا را گرفته‌ای چون در هر ارتباط خطری تشخیص داده‌ای و برای جلوگیری از خطر زندگی بچه‌ات را تا می‌شده خلوت کرده‌ای و شده‌ای زندانبان بچه‌ات. تو خودت را فقط ولی نمی‌دانی، تو حالا در جایگاه ولی فقیه نشسته‌ای با همان مختصات و ویژگی‌ها. توی این دوماه و نیمی که گذشت، خیلی به همه‌ی اینها فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهترین جایگاه را دارم، در خوشی‌ها و سختی‌ها شریکم، به اندازه‌ی خواهرم احساس مسئولیت می‌کنم اما کمی از دنیای او بیرونم و بعضی‌وقت‌ها هم می‌توانم مرخصی بگیرم و برای خودم باشم. هنوز نشده بهش بگویم ازت ممنونم که ارس و افرا را به دنیا آوردی و باعث شدی نگاه درست‌تری به بچه‌ها داشته باشم و بچه‌ها تبدیل شوند به دغدغه‌ام و چه دغدغه‌ای عزیزتر از این؟

تسلای خاطر

در مسیر هر روزه‌ام به سر کار آدم‌های ثابتی را می‌بینم. دیگر نمی‌شود گفت با هم غریبه‌ایم. هر کدام از هم چیزهای بی‌اهمیتی می‌دانیم که برای کسی تعریفش نمی‌کنیم و اصلن در خاطرمان هم نمی‌ماند که بخواهیم بعدن به یاد بیاوریم. ولی گاهی هم شده در بدترین حالمان هم را دیده‌ایم و در نظر هم آدمهای بدبختی آمده‌ایم. مثلن یک‌بار یکی از همسفران مسیر توپخانه به آرژانتین را دیدم که گریه می‌کرد. سرش را چسبانده بود به شیشه‌ی اتوبوس و در حالی که اشک‌هایش بی‌صدا پایین می‌آمد زل زده بود به خیابان. با اینکه اصراری به پنهان کردن گریه‌اش نداشت، احتمالن جز من که کمی جلوتر ایستاده بودم و دستم را گرفته بودم به میله، کسی متوجه نشد. این اولین‌باری بود که می‌دیدمش یا شاید دیده بودم و اولین‌بار بود متوجهش می‌شدم ولی روزهای بعد به محض دیدنش یاد گریه‌اش می‌افتادم و دزدکی نگاهش می‌کردم تا بفهمم حالش امروز چطور است و می‌دیدم غمگین است؛شاید بخاطر عادتش که سرش را می‌چسباند به شیشه و موبایلی هم توی دستش نبود که باهاش ور برود. می‌دانم بیشترش قضاوتی است که فیلم‌ها باعث و بانی‌اش هستند. توی فیلم کسی که سرش را چسبانده به شیشه بی‌بروبرگرد اندوهی به دل دارد. خیلی به این فکر می‌کنم که چقدر از رفتارم به خاطر الگویی است که سینما درست کرده. بنظرم کل آن‌چیزی که اسمش را عشوه می‌گذاریم از سینما منتقل شده، مدل دعوا کردن‎هایمان خیلی سینمایی است یا مدل تکان‌های دستمان در هوا، همه‌اش تقلیدی ناخودآگاه از سینماست. بدون اینکه‌ خوره‌ی سینما باشم می‌دانم چقدر تحت تاثیرش هستم. مثلن وقتی صدای پایم را در پیاده‌رو می‌شنوم، به خودم می‌گویم وای چه سینمایی یا وقتی دارم در تاریکی از پیچ کوچه‌ی باریکی می‌پیچم حس می‌کنم کسی دارد تعقیبم می‌کند، برمی‌گردم پشتم را نگاه می‌کنم و حواسم هست که این هم از اثرات سینماست. حالا شاید بگویی سینما هم این چیزها را از واقعیت گرفته، اما سینما همه‌ی اینها را گرفته، درش اغراق کرده و بهش سس و ادویه زده و دوباره به واقعیت پسش داده.

چندوقت پیش سر ایستگاه تاکسی‌های ونک زنی چنددقیقه بی‌وقفه مشغول فحش دادنم بود. فکر می‌کرد بدون صف سوار شده‌ام و نوبت او را گرفته‌ام. فحش می‌داد و من چیزی نمی‌گفتم و فقط نگاهش می‌کردم و این عصبانی‌ترش می‌کرد. چون درجا فهمیده بود که بازنده‌ی معرکه‌ است. آمد نشست توی همان تاکسی و شروع کرد به گریه کردن. مطمئن بودم روزهای بعد هم می‌بینمش و با هم چشم در چشم می‌شویم و طولانی‌تر نگاهش می‌کنم و باختش را کش می‌دهم. و همین‌طور هم شد. دیدمش، چون او هم همان ساعتی که من می‌رسم به ایستگاه، می‌رسد. ولی هنوز نتوانسته‌ام در حالی که نگاهش به من افتاده زل بزنم بهش. حالا احساس می‌کنم بازنده منم. وقتی از دور می‌بینمش قدم‌هایم را تند می‌کنم، او هم انگار شستش خبردار شده باشد، سریع سوار می‌شود و با سوار شدن او ظرفیت تکمیل می‌شود و ماشین راه می‌افتد. و من در حالی که مثل سینمایی‌ها یک دستم را مشت می‌کنم و می‌کوبم به کف دست دیگرم می‌گویم امروزم نشد. دوسه هفته گذشته و دیگر اگر ببینمش هم فایده‌ی چندانی ندارد. شاید هم اصلاً مرا نشناسد چون آن روز عینک آفتابی زده بودم. باید تا مرا دید عینک آفتابی‌ام را از کیفم دربیاورم و به چشم بزنم که بفهمد کی به کیست.

بعضی‌وقتها هم جایمان عوض می‌شود. وقتی بی‌هوا به کسی آدرس یا اطلاعات غلط می‌دهم، می‌ترسم دوباره باهاش روبرو شوم و بخواهد به رویم بیاورد و برای به رو آوردن فقط نگاهم کند. وقتی با زل زدن انتقام می‌گیرند دیگر کاملن بی‌دفاع می‌شوی. اوایل مهرماه امسال زنی در اتوبوس ازم پرسید به نظر شما هفت می‌رسم میدون فردوسی؟ ساعت شش بود و اتوبوس از میدان آرژانتین راه افتاده بود و رسیده بود به خیابان وزرا. با خودم فکر کرده بودم اگر ده دقیقه هم پشت چراغ قرمز عباس‌آباد بمانیم بعدش دیگر ترافیک نیست و یک ربع بعد فردوسی هستیم. گفتم حتمن می‌رسیم، فوقش نیم‌ساعت راهه. ولی اتوبوس نیم ساعت در خیابان وزرا گیر کرد. نمی‌دانستم ساعت شش آنجا اوج ترافیک است. هرچراغ قرمز پنج دقیقه طول می‌کشد سبز شود. زن نگران بود، چادرش را گرفته بود به دندانش و مدام از من ساعت را می‌پرسید و شرمنده‌ترم می‌کرد. بهم گفت اگه هفت نرسم مغازه می‌بنده، اونوقت نمی‌تونم پولمو ازش بگیرم. کاملن واضح بود که این ترافیک تقصیر من است. تقصیر من است که هفت نمی‌رسیم فردوسی و اتوبوس از جایش تکان نمی‌خورد و واقعن هم نرسیدیم. ساعت هفت و ربع رسیدیم به ایستگاه طالقانی و من درحالی که نصف وزنم را از دست داده بودم پیاده شدم و او با اتوبوس رفت. می‌خواستم موقع پیاده شدن بهش بگویم ببخشید که ناامیدت کردم ولی خیلی بی‌مسما و سینمایی بود. چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش دوباره دیدمش. داشت از کسی ساعت را می‌پرسید و اصلن برای همین شناختمش. شاید او هم مرا شناخته بود که ازم سوال نکرد. بالای سر من ایستاده بود ولی از پشت‌سری‌ام ساعت را پرسید.. پشت‌بندش دوباره همان سوال را تکرار کرد: هفت می‌رسم میدون فردوسی؟ سوالی برای بقیه عادی، ولی برای من تکان‌دهنده. همان صدایی که بهش ساعت را گفته بود، جواب داد: نمی‌دونم.