دوشنبه

که دیگه داره دیر می شه



همیشه این ویدئو را خیلی جدی گرفته ام. مثل کسی که قهرمان فیلم برایش واقعی می شود و می آید توی زندگی اش. توی این ویدئو نه صدای قشنگش برایم مهم است نه چیزی که می خواند. نمی دانم دارد نقش آدم متنفر را بازی می کند یا واقعن بدش آمده. نفرت انگار به خوردش رفته، به خورد ابروهایش، چشم ها و لب هایش، دستها و استخوان ترقوه اش. در هر حرکت گردنش، در هر خط پیشانی اش پیداست. خیلی ساده روبروی من نشسته، حرف می زند و دستانش را تکان می دهد و راوی بی نظیر داستان کوتاهی می شود که وقتی به آخرین جمله اش می رسم دوست دارم برگردم و ازش بخواهم دوباره بخواند تا همراهش تحقیر شوم و بدم بیاید و پوزخند بزنم و از خشم به خودم بلرزم. داستانی که اگر روای اش هرکسی جز او بود، این قدر هولناک نبود. چه بازی ای می کند با من.

برای احساسی که به گوگوش دارم جوابی پیدا نمی کنم. خیلی وقت ها که بهش فکر می کنم چیز بزرگ مبهمی را از دست رفته می بینم. شاید چون زیبا بود، صدای خوبی داشت، آهنگ های قشنگی خوانده بود، ادا و اطوار و لباس هایی که می پوشید به دلم می نشست. شاید چون این همه سال از جلو چشمهام کنار رفت و وقتی دوباره پیدایش شد که آدم دیگری شده بود. بخش گنده ای از زندگی اش، جوانی و قشنگی صورتش پنهان از چشم من رفته بود و دیگر برنمی گشت. نشد سیر نگاهش کنم. شاید چون فکر می کنم در این جبری که گریبان مرا هم گرفته و تا عمرم تمام نشود، ول کنم نیست، تباه شد. با خودش تنها ماند، نه زیبایی اش به کمکش آمد، نه صدایش. نجات دهنده ای نبود. مثل باغ مصفایی که سوخت، مثل رود پرآبی که از وسط شهری می گذشت و یک دفعه خشک شد. بعد هی سعی کردند با لگن و کاسه تویش آب بریزند و پرش کنند و با دست بهش موج بدهند. معلوم است که گوگوش هم باید پیر شود و صدایش را از دست بدهد و لباس هایی که من دوست ندارم بپوشد و موهایش را جوری درست کند که در سلیقه من نیست. اگر گوگوش همه ی زندگی اش هم جلو چشم من بود این اتفاق ها می افتاد. همه ی غمم آن دو دهه ای است که از زندگی اش دزیده شد. سرخورده ی آدمی که آمده بود وسایلش را جمع کند و برگردد ولی به اجبار ماندگار شد و نشست کرد. فردی برجسته از خانواده بزرگ تباه شدگان که ما باشیم.

جمعه

ماشین حمل جنازه


ماشین آتش نشانی که با اون یال و کوپال و سر و صدا رد می شه، مردم وامیستن دورشدنش رو تماشا می کنن. انگار اگه به ماشینه نگاه کنن می فهمن کجا آتیش گرفته و جریان چیه. درمورد ماشین نعش کش هم همینه. من خودم زل می زنم به راننده. می خوام از صورتش بفهمم کی اون پشت خوابیده. نعش کش. چه اسمی. آیا همونجور که به نعش آدم مهما می گن پیکر، اسم ماشین هم به پیکرکش تغییر می کنه؟ شده نعش کش رو کنار خودم تو ترافیک یا پشت چراغ ببینم و همینجور که دارم نگاه می کنم حس کنم یه بویی هم داره از سمت ماشینه می یاد اما تاحالا ماشینو تو پمپ بنزین ندیده بودم. اصلن فکر نکرده بودم نعش کش و ماشین آتش نشانی بنزین لازم دارن.

امروز وایساده بودیم بنزین بزنیم و یه نعش کش مشکی سمند هم تو لاین بغل بود. راننده ش کنار پمپ وایساده بود و تو دستش شلنگ بود و داشت با متصدی جر و بحث می کرد. صداشون خیلی محو می یومد چون من تو ماشین بودم و شیشه هم بالا بود. هی راننده هه یه جمله ی ثابتی رو داد می زد. می گفت صد تومنمو بده. میانسال بود، صورت استخونی شیو شده با فکلای مشکی. البته از اونجا که من نگاه می کردم. شاید اگه جلوتر می رفتم یه ته ریشی نمایان می شد و موها هم به جوگندمی تغییر می کرد. اورکت ارتشی تنش بود با شلوار جین گشاد سرمه ای و کفش کتونی سفید. قدش کوتاه بود. من همه ش به فکر محتویات ماشین بودم. گفتم امکان نداره وقتی نعشی اون تو هست این وایسه بنزین بزنه و جر و بحث هم بکنه.

معلوم بود متصدیه حوصله جروبحث نداره اما این ول کن نبود. طرف رو هل داد و هرچی پول تو دست یارو بود ریخت زمین. از اینور و اونور بقیه همکارا ریختن. متصدیه پهن شده بود رو زمین پولا رو جمع می کرد و همکارا مواظب بودن کسی پولا رو نقاپه. ولی نعش کشه داشت ادامه می داد. هی با دست می زد به متصدیه. من درو باز کردم پیاده شدم. امیر گفت کجا؟ گفتم توالت. سروصدا و سرما خیلی بیشتر شد. می خواستم برم در پشت نعش کش رو باز کنم و یه نگاهی توش بندازم. نمی دونم چه کرمیه که به دیدن مرده انقدر علاقه دارم. ولی به جاش رفتم توالت. از اول هم به قصد توالت از ماشین پیاده شدم و اون فکر خیلی فانتزی از ذهنم گذشت. وقت برگشتن دیدم دارن کتک کاری می کنن و مردم در حال سوا کردنن. یکی نمی دونم از کجا داد زد بیا برو سوار شو جنازه ت بو گرفت. همه ی حرفا حول محور جنازه بود. متصدیه  با همون دستی که توش پر اسکناس بود ماشینو نشون داد و گفت جنازه تو با ماشین خودت می برم بهشت زهرا. چه غلطا، ریقونه. نمی دونم چرا بیخود طرف نعش کشه رو گرفته بودم. در حالی که به وضوح تقصیر اون بود. سر صدتا تک تومنی دعوا راه انداخته بود.

یکشنبه


بابام فرم های بانک را گذاشت جلوم تا براش پر کنم. بهش حقوق نداده بودند. گفته بودند از این به بعد فقط با کارت می توانی حقوق بگیری. نوشته های توی فرم خیلی ریز بود. جاهای خالی که باید پرشان می کردم خیلی کم بود. ریز ریز شروع کردم نوشتن. امیر گفت یابوها نمی گن یکی که چشمش ضعیفه چه جوری اینو پر کنه؟ بابام نشسته بود نگاه می کرد. با کلافگی گفت حالا چه جوری حقوق بگیرم، من که نمی تونم. امیر گفت تازه تو یه روز بیشتر از دویست تومن هم نمی تونی بگیری. گفت یعنی چی؟ مگه می شه؟ امیر گفت با کارت اینجوریه. گفت پس خرج خونه رو چی کار کنیم. گفتم بابا اینجوری که بهتره. کم کم برمی داری یه دفعه خرج نمی کنی. گفت یعنی چه؟ من خودم می دونم با پولم چی کار کنم لازم نیست کسی بهم یاد بده. یادش نیاوردم که چندماه پیش حقوقش را گرفته بود و به قول مادرم قلنبه توی جیبش گذاشته بود. سحری خورده بود و خوابیده بود. در راهرو که به حیاط باز می شود، چهارتاق بود و مادرم هم خانه نبود. دزد از در کوچه آمده بود بالا، پشت بام را رد کرده بود، از دیوار حیاط پریده بود پایین، از در راهرو رفته بود تو، رسیده بود بالای سر بابام، کتش را روی صندلی کنارش دیده بود، کل حقوق یک ماه را قلنبه از جیبش برداشته بود و بدون اینکه به چیز دیگری دست بزند همان راهی را که آمده بود برگشته بود. بابام طی بیانیه ای همه ی تقصیرها را گردن سمعکش انداخت.

کاغذ را ازم گرفت. به امیر گفت تو باهام می یای؟ امیر سر تکان داد. گفتم اینجا رو باید امضا کنی. خودکار را گرفت و امضایی کرد که نصف صفحه را گرفت. قوس امضاش از روی نوشته های تایپ شده و دست نویس گذشت و پایین آمد. نگران و با چشم هایی که پشت عینک خیلی بزرگ بودند بهم نگاه کرد. گفت خوبه؟ گفتم عالی.

چهارشنبه

نظر شما محترم و به درد نخور است


حتا یک دوست مسن هم ندارم. تنها آدم های مسنی که باهاشان ارتباط نزدیک دارم مادر و پدرم هستند. تا وقتی امیرحسن چیزی درباره ی پدرش توئیت نکرد به دوستی با آدم های مسن فکر نکرده بودم. اصلن به ذهنم خطور نکرده بود که می توانم با کسی چنددهه بزرگتر از خودم دوست باشم یا تلاش کنم برایش. انگار برایم بدیهی است که نباید با آدم مسن دوست شوم، باید فقط به او احترام بگذارم. نوشته بود: "بابام زنگ زده کجایی پسر؟ میگم خوابم. میگه پاشو با آژانس بیا حوصله‌مون سر رفته."

دلم نمی خواهد آدم محترمی باشم. آدم محترم برایم معنی عتیقه و بلااستفاده و دکوری می دهد. حتا به این فکر می کنم که شاید کار درستی نباشد تو اتوبوس تا آدم مسنی دیدم بلند شوم که بنشیند. انگار تایید کرده باشم پیرها مطلقن ناتوان هستند. حتا می تواند توهین آمیز باشد. بیا تو که نمی توانی سرپا بایستی و بهت فشار می آید بشین، من که جوان و قوی هستم بایستم چون من طوریم نمی شود. شاید اگر از سن و سال دارها بپرسم که نظرشان درباره ی این کار چیست بیشترشان موافق باشند و آن را نشانه ی احترام بدانند چون بهش عادت کرده اند و برایشان درونی شده اما هرچه فکر می کنم به نظرم غلط مصطلح می آید. این احترام به آدم مسن زورچپان می کند که ناتوانی اش را بپذیرد و دست کمک جامعه را که به طرفش دراز شده بگیرد. منظورم این نیست که مطلقن باید وضعیت آدم مسن را نادیده گرفت اما تصمیم گرفته ام در اتوبوس فقط به این دلیل که طرف موی سفید و صورت چروکیده ای دارد از جایم بلند نشوم که بنشیند، اگر دیدم ایستادن دارد اذیتش می کند این کار را بکنم.

احترام توخالی همه جا بین من و مسن ترها قرار می گیرد. چیز خوش آب و رنگی است اما بی رحم و مستبد است. دور می کند و نادیده می گیرد و جایی برای گفت و گو نمی گذارد. مادرم نظرش را به من تحمیل می کند و من باید با احترام قبول کنم. یا یادم داده اند وقتی چیزی را قبول ندارم بگویم عقیده ی شما محترم است. معنی واقعی اش این است که عقیده ی شما به درد من نمی خورد، بهتر است آن را برای خودتان نگه دارید. هر دو یک کارکرد را دارند و من دومی را ترجیح می دهم چون ریاکاری اولی را ندارد.

حرف یاسمینا رضا را در نمایشنامه ی خدای کشتار خیلی قبول دارم. " فایده ای نداره که آدم محترم باشه. احترام یک چیز بی معنیه که فقط آدمو ضعیف و بی دفاع میکنه."

هنر سیر و سفر


وسایل و اشیای خونه باهام دشمنی می کنن. هنوز یک هفته از گردگیری نگذشته می بینم یه لایه خاک رو همه چی نشسته. بشقابا و قاشقایی که با چه دقت شسته بودمشون می بینم لک چربی بهشونه. زیر گازو روشن می کنم، میرم توالت و برمی گردم می بینم کتری آب بالا آورده، حسن یوسفا که پریروز بهشون آب داده بودم و سرحال بودن کاملن پلاسیده ن، تو حموم هرچی زور می زنم شیر آب سرد باز نمی شه، نونی که دیروز خریده بودم کپک زده و غیرقابل خوردن شده، ظرفی که بهش کاری ندارم از بالای کانتر بیخود میفته می شکنه، بوی بد میاد از آشپزخونه ولی هرچی می گردم منشأش رو پیدا نمی کنم، آبگرمکن بیخود خاموش می شه. فقط کامواها باهام خوبن. هر رجی که می بافم کلی به طول بافتنی اضافه می شه، هرجا نشسته باشم بدون اینکه نگاه کنم دست می کشم و میل رو پیدا می کنم.

غصه ی این همه آبغوره ای که مامانم داده و دارن کپک می زننو دارم ولی نمی دونم چی کارشون کنم. مثل بابامم. وقتی مامانم یخچال بیست ساله مونو رد کرد رفت، بابام تا چند روز بغ کرده بود، طرف یخچال جدیده نمی رفت. وسایل خونه حکم موجود زنده و حیوون خونگی رو دارن براش. ولی نمی ذارن اینا.

سه‌شنبه

تو سایه ی سبز میراث یک باغ


ساعت نزدیک چاهار بود و هنوز ناهار نخورده بودم. دوست داشتم یک جای جدید، غذای خوب و ارزان بخورم، چه انتظار سخت و تقریبن محالی. بهم پیشنهاد رستوران شاندرمن و ساندویچ فرد بلوار را دادند. به بلوار نزدیک بودم. خیابان فلسطین را رفتم پایین و رسیدم بهش. ساندویچی را دیدم ولی نفهمیدم این همان فرد بلوار است. ازش قبلن بندری خریده بودم و کیف کرده بودم. صبح ها از کنارش رد می شوم و آدم هایی را می بینم که ساعت هشت با جدیت ساندویچ می خورند. گفتم پیاده بروم و سری هم به شاندرمن بزنم.

از پیاده روی وسط بلوار رفتم. بلوار کشاورز تنها خیابان در تهران است که وسطش پیاده رو دارد؟ اگر جای دیگری هم هست نشانم بدهید بروم آنجا را هم متر کنم. هوا ابر بود. برگ ها زرد و قرمز و سبز به هم پیچیده بودند. انگار پیاده رو را آب و جارو کرده بودند که برق می زد. روی نیمکت ها تک و توک آدم نشسته بود. چند نفر را دیدم که روی چمن خیس نشسته اند و توی ظرف های یک بار مصرف غذا می خورند. گربه ای هم کنارشان نشسته بود و ظرف یکبار مصرفی جلویش بود. انگار زودتر از بقیه شان دست از خوردن کشیده بود. نشستم روی نیمکت روبرویشان. بلند شدند ظرف ها را برداشتند و راه افتادند و گربه هم کنارشان راه افتاد. کارگرها داشتند جوب بزرگ بلوار را تمیز می کردند. یاد بهمن افتادم که بهم گفته بود وقتی دارم توی پاییز تهران قدم می زنم یادش بیفتم. نمی دانستم همین که یادش افتاده ام بس است یا نه. آیا باید برگی چیزی هم جمع کنم بدهم به مسافر ببرد برایش؟ چطور است عکس بگیرم برایش بفرستم؟ دوربین همراهم نبود. تازه عکس این همه را حیف و میل می کند.

بلند بلند ابی خواندم: تا تو جلوه کردی ای سایه ی خوب، مهربون با یه بغل سبز و آآآآآب. کاش شایعه اش پخش می شد که ابی این را در وصف بلوار کشاورز خوانده است. شکمم خالی ولی حال خوبی بود، ببین اگر سیر بودم چه عیشی می شد. توی این خیابان برای عابر پیاده چه ارج و قربی قائل شده اند، انگار عابر پیاده بودن شغل انبیاست. راه افتادم و رسیدم به هتل بلوار که رستورانی هم به همین اسم پایینش دارد. رفتم طرفش و از پشت شیشه تو را نگاه کردم. خیلی شیک و پیک بود. شاندرمن همین است؟ بعدن فهمیدم نه شاندرمن آن طرف خیابان است. چند نفر این طرف و آن طرفش پشت میزها داشتند غذا می خوردند. سعی کردم با یک نگاه بفهمم چه می خورند اما نشد. همان موقع دوتا گارسن خیلی شیک و کراوات زده آمدند طرفم. دست یکی شان دیس سیب زمینی سرخ کرده بود. این یکی دیس را از آن یکی گرفت و گذاشت روی میزی که کنار پنجره بود و به مشتری ها که دوتا دختر جوان چادری بودند لبخند گل گشادی زد. بی خیال بابا. رفتم تو منو را گرفتم و آمدم بیرون. چیزی نداشت که خیلی هوسش را داشته باشم جز همان سیب زمینی ها که توی منو نبود. راه رفته را برگشتم. رسیدم به ساندویچ فرد بلوار و رفتم تو و منویی که روی دیوار بود را نگاه کردم. در اوج کمال طلبی هیچ کدام را نپسندیدم. خرید کردم آمدم خانه و سوپ پختم.

شنبه

یک مرحله قبل از باور کردن یا نکردن


اردیبهشت ماه پدر دوستم را در نمایشگاه کتاب دیدم. غرفه خیلی شلوغ بود. او آن طرف پیش خوان ایستاده بود و من بین جمعیت. برای اینکه صدایمان به هم برسد باید داد می زدیم. حرف های معمول زدیم، احوالپرسی و تعارف کردیم. ازم پرسید که دیگر مشکلی برایم پیش نیامده؟ گفتم فعلن نه. گفت ما هم اون چیزایی رو که گفتن باور نکردیم. منظورش فیلمی بود که از پرس تی وی و بیست و سی پخش شده بود. گفتم چیو باور نکردید؟ شاید سوالم را نشنید یا شاید نخواست جواب دهد، حرف عوض شد. خداحافظی کردم و از غرفه آمدم بیرون. ناراحت شده بودم. به خیالش بهم لطف کرده بود که باور نکرده بود، حالا داشت سرم منت می گذاشت وگرنه دلیلی برای گفتنش وجود نداشت.

چندبار دیگر هم مشابهش را از آدم های دیگر شنیدم. یکی گفت ما به شما افتخار می کنیم، اصلن نگران آن چیزهایی که پخش شد نباش. در یک جمعی بهمان اطمینان می دادند که می دانند همه ی آن حرف ها زیر فشار زده شده و یک کلمه اش را هم باور نمی کنند. چند هفته پیش دوستم بهم گفت که اصلن نمی خواهد آن فیلم ها را ببیند؛ فیلم ها ناراحتش می کنند.

خیلی ها یک بار برای همیشه در مورد فیلم هایی که در زمان بازداشت از متهمان گرفته شده و با عنوان اعتراف از تلویزیون پخش شده تصمیمشان را گرفته اند: فیلم ها تحت فشار گرفته شده و گفته های متهمان هیچ ارزشی ندارد. کاش کسانی که گفتند نگران نباشم چون می دانند که این ها سناریوهای از قبل نوشته شده است دوباره فیلم ها را می دیدند. ما در آن فیلم ها به چه اعتراف می کردیم؟ فیلم ها را مونتاژ و سرهم بندی کرده بودند. در مورد من  جوری حرف ها را کنار هم چیده بودند انگار دارم درباره ی زمان حال حرف می زنم در حالی که حرف ها مربوط به شش سال پیش است. اما گیرم حرف ها مال همین حالا باشد و ملاک همان فیلم های سرهم بندی شده.  توی همان هم من داشتم  درباره حرفه ام حرف می زدم و به سوال هایی که مربوط به حرفه ام یعنی روزنامه نگاری بود جواب می دادم؛ درباره ی روند کار با یک رسانه. آیا در نظر شما هم که نگاه حکومتی ندارید روزنامه نگاری و  کار با یک رسانه کار اشتباهی است که آن را باور نمی کنید؟ آیا اظهار نظر درباره ی فعالیت یک رسانه جرم محسوب می شود که می گویید این سناریو از پیش نوشته شده و تحت فشار اجرا شده؟

ناراحتم از اینکه بعضی مثل ربات در این باره فکر می کنند، جایی برای دفاع و تحلیل باقی نمی گذارند. تا می آیی حرفی بزنی یا توضیحی بدهی صدای هیس هیس کردنشان بلند می شود. پیچ و مهره را خیلی راحت با هم چفت کرده اند و تکلیفشان روشن است. توی ذهنشان ماجرا را ساده کرده اند و به خیال خود به فرمول درست و اخلاقی و بی نقص رسیده اند.  راضی اند و زیر بغل تو هم هندوانه می گذارند که چیزی نگو، ما همه چیز را می دانیم و تو قهرمانی، تو که چریک نبودی تاب بیاوری. اگر بگویی نه این اعتراف نبود، مصاحبه ای بود که زیر فشار هم گرفته نشد بهشان برمی خورد، پیششان بی اعتبار می شوی، به خیالشان ترسیده ای و داری از قدرت نامشروع دفاع می کنی. برای سازندگان هم چه چیز از این بهتر؟ یک بار محتوایی درست کرده اند که مردم را ترسانده و حالا هرچه دلشان بخواهد توی همان قالب اولیه می ریزند و واکنش قابل پیش بینی و دلخواهشان را که علاوه بر خیلی چیزهای دیگر، ترس مردم و بی اعتبار شدن آدمهایی است که جلوی دوربین رفته اند، می گیرند. کاری کرده اند که دیگر گوش ها نمی شنود و چشم ها نمی بیند. کاش اینجوری نباشیم. اینجوری مغزمان کپک می زند. 

(بدیهی است که ماجرا را به موارد مشابه دیگر تعمیم نمی دهم. دارم از تجربه ی خودم حرف می زنم.)

رفت لب حوض ماهیا


پونصد تومنی داره تو زندگیم نقش معناداری بازی می‌کنه، فرقی هم نمی‌کنه تورم چقد باشه. امروز رفتم از داروخونه‌ی نزدیک خونه‌مون کرم ضدآفتاب بخرم. داروخونه‌داره بعد اینکه از زندان اومدم منو شناخته بود، یواشکی بهم گفته بود شما همونی؟ گفته بودم بله همونم. از اون به بعد هربار می‌رم باهام چاق‌سلامتی گرمی می‌کنه. کرمی که دفعه‌ی پیش خریدم بیست و پنج‌هزار تومن شده سی و نه هزار تومن. گفتم وای چقد گرون شده. خندید گفت الان لابد پیش خودت می‌گی همونجا می‌موندم به‌صرفه‌تر بود. گفتم آره اونجا همه‌چی مجانیه. یه مشتری که تازه رسیده بود گفت البته از اونجا بیای بیرون باهات حساب می‌کنن. گفتم اینم درسته. جل‌الخالق که "اونجا" برای همه یه معنی داره. کرمو خریدم و داشتم از در می‌یومدم بیرون که داروخونه‌دار صدام کرد. گفت ما به مشتریای ویژه‌مون یه کم تخفیف می‌دیم. یه پونصدی گرفت جلوم. چی‌ می‌گفتم؟ گرفتم و تشکر کردم.

بار دوم از محل کارم اومده بودم بیرون. هوا مثل امروز بارونی بود. یه خانم خیلی مسن تو پیاده‌رو جلوی قنادی فرانسه زمین خورده بود و از دماغش خون اومده بود و چادرش خونی شده بود. سرش گیج می‌رفت. بلندش کردم و رفتیم با هم درمانگاه و سرم زد. فکر کنم زمان طولانی در حدود سه چار ساعت با هم بودیم، چراشو یادم نمی‌یاد. از درمانگاه اومدیم بیرون و داروهاشو از داروخونه گرفتیم و رسوندمش دم خونه‌شون که همون نزدیکی بود. وقتی داشت از در خونه می‌رفت تو کیف پولشو از زیر چادرش آورد بیرون، زیپشو کشید و یه پونصدی درآورد و گرفت جلوم. تا اومدم چیزی بگم دیدم چشماش پر اشک شده و می‌گه مدیونی قبول نکنی. گرفتم و گذاشتم جیبم.

بار اول از دانشگاه می‌رفتم خونه. از دم دانشکده اقتصاد علامه داشتم رد می‌شدم برم سمت ایستگاه اتوبوس که یه پسره جلومو گرفت و گفت معلم ریاضی‌شون گفته باید مادرشو ببره مدرسه وگرنه سر کلاس راهش نمی‌ده. گفت به معلممون گفتم مامانم مریضه و خواهرمو می‌یارم. تو بیا جای خواهرم برو پیشش. مدرسه‌هه تو کوچه‌ی پشت دانشکده اقتصاد بود و هنوزم هست. رفتیم با هم دم دفتر پیش معلم ریاضی. معلمه شروع کرد بد و بیراه گفتن به پسره. منم دم به دمش دادم که شک نکنه. گفتم آقا تو خونه هم همینجوریه، مامانم خیلی شاکیه از دستش. پسره بر و بر منو نگاه می‌کرد. بعد طبق معمول این جلسات گفتم شما حالا این‌دفعه رو ببخشید. گفت باشه. داشتم از در دبیرستان می‌یومدم بیرون که پسره یه پونصدی گرفت جلوم. گفتم برو بچه پررو.

تحریم یه اسم شیک واسه جنگه


واردات داروهای بیماری‌های خاص به خاطر تحریم‌ها قطع یا کم شده. مواد اولیه‌ی خیلی از داروها هم دیگر نمی‌رسد. دارویی که قبلا می‌شد راحت و ارزان (البته به نسبت شرایط حالا) تهیه کرد، حالا با قیمت خیلی بالا و با سختی گیر می‌‌آید یا اصلا گیر نمی‌آید. کسی را می‌شناسم که چندروز یک‌بار باید برای خرید آمپول چهارمیلیون تومان پول بدهد و با وجود این ممکن است یک هفته بگذرد و آمپول به دستش نرسد. با وجود تحریم‌ها، بیمارها خیلی زود به خط فقر می‌رسند، خیلی دیرتر درمان می‌شوند، خیلی زودتر می‌میرند.

تحریم احتمالن برای ما در گران شدن جنس‌ها خلاصه می‌شود، ولی دارد جان آدم‌های زیادی را می‌گیرد. در جنگ و حمله‌ی مسلحانه اگر یک‌نفر بمیرد، مردنش مهم است، تبدیل به خبر می‌شود، درباره‌‌اش موضع‌گیری می‌کنند، اما الان معلوم نیست چقدر آدم بر اثر تحریم‌ها مرده‌اند، جان سپرده‌اند، کشته شده‌اند. جنگ کشتار پرسر و صداست و تحریم کشتار بی‌صدا. انگار برای جنگی که دارد اتفاق می‌افتد صداخفه‌کن گذاشته باشند. برای ما که هنوز گرفتار بیماری‌های خاص نشده‌ایم نه، اما برای آنها که گرفتارند شاید تحریم بی‌رحمانه‌تر از جنگ باشد چون با مشکلشان تنها مانده‌اند، چون مشکلشان شخصی است، چون نشانی ازشان توی خبرها و تحلیل‌ها و بیانیه‌های حقوق بشری نیست.

می‌خواهند اختلافات را مسالمت‌آمیز حل کنند. مسالمت‌آمیز یعنی آدم‌ها بمیرند و صدایش درنیاید. دردآور است که جماعتی با تحریم موافقند. چون در ظاهر قرار است به حکومت فشار بیاورد، سکوت کرده‌اند و فکر می‌کنند اگر علیه کارهای آمریکا و غرب موضع بگیرند، دارند به جمهوری اسلامی حال می‌دهند. وقایع را برای خودشان ساده کرده‌اند: "دشمن دشمنم، دوستم است"، نه به دلیل فکر می‌کنند و نه به نتیجه.

شاید بشود به‌جای بهت‌زده نگاه کردن، کاری کرد. مثلن در خارج از ایران آدم‌ها را جمع کرد جلوی دفتر سازمان ملل، سازمان‌های حقوق بشری و اعتراض کرد، از وضعیت بیمارهایی که تحریم دارد جانشان را می‌گیرد به خبرگزاری‌های بزرگ گزارش داد، آدم‌های اسم و رسم‌دار را با خود همراه کرد، کمپین یک میلیون امضا، ده میلیون امضا برای پایان دادن به تحریم دارو راه انداخت. (واردات دارو را تحریم نکرده‌اند اما با تحریم بانک‌ها و ناممکن شدن نقل و انتقال پول خرید دارو هم سخت یا غیرممکن شده.)

سه‌شنبه

یک لبیک تا استیک


رفتم ببینم می‌تونم گوشت استیکی بخرم و به جای رستوران رفتن و سی تومن پیاده شدن این حشر رو این بار تو خونه بخوابونم یا نه. رفتم اون مغازه‌ گنده‌هه تو ملاصدرا. گوشتا رو تو سس‌های مختلف خوابونده بود. بالا سر هر تشت اتیکت گذاشته بود: کباب بلغاری، کباب یونانی، کباب مکزیکی، ایتالیایی، بنگالی. ابتکاری‌تر بود بالا سر هر کدوم پرچم کشور مربوط رو می‌ذاشت. چند رقم هم شنیسل داشت. گوشتای استیکی هم برا خودشون یه گوشه تلنبار شده بودن و هر کیلو دور و بر سی‌تومن بود. اقتصادی بود خریدنشون. هر کیلو احتمالن سه چار تا استیک می‌شد و می‌تونستم چندین بار حشرم رو بخوابونم اما من بنده‌ی دمم. اگه قرار باشه بالاخره این سی‌تومن از جیبم بره ترجیح می‌دم سریع خودم رو برسونم به زرچ و معطلش نکنم. می‌شد بگم یه دونه از اون تیکه‌ها رو بکش من ببرم اما روم نشد، یعنی نه که روم نشه، خودم باهاش راحت نبودم. تصویر خودم رو که یه دونه استیک انداخته تو پلاستیک و بدو بدو داره می‌ره خونه که بندازدش تو ماهی‌تابه دوست نداشتم،‌ تصویر گربه‌ای رو پیش چشمم می‌آورد که گوشت به دندون گرفته و داره از همه فرار می‌کنه تا یه گوشه‌ی دنج برا خوردنش پیدا کنه. اگه همون موقع مهمون می‌رسید چی؟ وایسادم به گوشتا زل زدم و از این تشت به اون تشت رفتم و دست خالی اومدم بیرون.

قانون این نیست که وقتی وسعت به استیک نمی‌رسه بری همبرگر بخوری چون از یک جنسند، به نظرم این، شیوه‌ی خیلی بنجلیه برا ارضا شدن، خیانت به آرمان‌هاست. می‌شه به جاش تخم ریحون خرید و تو گلدون خونه ریحون کاشت. همین‌کارو کردم.

واسه سبک شدن


امروز جلو دادسرای اوین و اطراف زندان پر نیروهای ضد شورش بود. احتمالا برای مهدی هاشمی آماده‌باش بودند. نمی‌گذاشتند مراجعین توی سایه بنشینند. باید دم در توی آفتاب می‌ایستادیم که سرباز در را باز کند، بپرسد کارتان چیست و در را ببندد. من با زرنگی خود را توی اتاقک جلو در جا کردم. خنک است و آفتاب توی سر آدم نمی‌خورد. امروز هم جوابی نگرفتم. سرباز با بالا تماس گرفت برای پی‌گیری نامه‌ای که چندروز پیش داده بودم، جوابشان این بود که بروم، مثل همیشه، بی‌هیچ توضیح دیگری. چندمین بار است که می‌آیم جلو اوین؟ نمی‌دانم. اسفندماه با وثیقه سیصد میلیون تومانی از زندان آزاد شدم. هنوز دادگاه برگزار نشده و معلوم نیست کی برگزار شود. سه‌ماه پیش آمدم که وثیقه را جا‌به‌جا کنم، وثیقه‌گذارم سندش را لازم داشت. بعد از دو هفته آمدن و رفتن، دادیار پرونده راضی شد سند‌ جدیدی جایگزین سند قبلی شود. بعد نمی‌دانم چه‌ شد که یک‌هو کسی که می‌خواست برایم سند بگذارد منصرف شد. سند دیگری که داشتم 100 میلیون تومان بود. وکیل گفت نمی‌تواند کاری کند،‌ باید خودم پیگیری کنم. نامه نوشتم و درخواست کردم که در وثیقه تخفیف بدهند و همین سند صدمیلیونی را قبول کنند، چون سند سیصد میلیون‌ تومانی ندارم. موافقت نکردند. گفتند نامه‌ی بازگشت به زندان بنویس و سندت را آزاد کن. نوشتم. گفتند فعلن برو. رفتم و روز بعد آمدم و باز گفتند برو. هی نامه نوشتم و هی جواب ندادند و گفتند برو. به هرکسی گفتم گفتند چیز عجیبی نیست، می‌روی نامه‌ی بازگشت به زندان می‌نویسی،‌ برمی‌گردی زندان و سند هم آزاد می‌شود. همه مطمئنند چون روال قانونی این است پس حتما انجام می‌شود و چیز پیچیده‌ای نیست اما این اتفاق دارد نمی‌افتد، هیچ‌کس خودش را موظف نمی‌بیند جوابم را بدهد. رفتم دادستانی،‌ معاون دادستان را دیدم،‌ از دادستانی نامه گرفتم بردم دادسرا،‌ رفتم و آمدم، نامه نوشتم،‌ از جاهای دیگر کانال زدم،‌ فایده‌ای نداشت. وثیقه‌گذارم سه‌ماه است بهم گفته سندش را لازم دارد، توی منگنه‌ام، هفته‌ای دو‌سه بار می‌ روم دادسرا، می‌خواهم برگردم زندان که سند آزاد شود، محلم نمی‌گذارند. به چشم کسی نمی‌آیم.

یکشنبه

پایین اومدیم آب بود، رفتیم بالا آسمون


درگیر موقعیت متضاد و مشابهی هستم: امروز برای تایید مدارک راحله پنج ساعت توی صف سفارت نشسته بودم و آخر هم نوبتم نشد، پنجاه نفر جلو من بودند و سه نفر مانده بود برسد به من که گفتند خوش آمدید. این خوش‌آمدی خیلی آشناست، ظاهرش مهربان است اما توانش را دارد که جمله بی‌رحمی شود. قبلا آن را جای دیگری شنیده بودم، از سربازی جلو در دادسرای اوین، نامه‌ام را گرفت و گفت خوش‌آمدی. این بار هم مامور نیروی انتظامی جلو سفارت بهمان گفت خوش آمدید تا پنج‌شنبه یعنی هرّی، اینجا نایستید. فردا باید برای کارهای مربوط به خودم توی صف جلوی اوین بنشینم. تفاوت آن‌قدر نیست که فکر کنی آدم‌های یک صف از مریخ آمده‌اند و دیگری زمینی‌اند، یا فکر کنی اینها کی‌اند ما کی هستیم، کم نیستند کسانی که مثل من، خانواده‌شان درگیر هر دوموقعیت است.  در هر دو ساختمان به رویمان بسته است. توی هردو صف آدم‌ها  کلافه‌ و بی‌اراده‌اند و در هردوموقعیت قوانین من‌درآوردی ذله می‌کنند. آدم‌های صف اول برای بهتر زندگی کردن تلاش می‌کنند و آدم‌های صف دوم برای زندگی کردن صرف. دردآور اینجاست که وقتی بهش برسند قطعن خوشی آدم‌های دسته‌ی دوم بیشتر است. چیزهایی که یک نفر دارد را ازش بگیر و دوباره بهش بده تا احساس خوشبختی کند و بقیه‌ی خوشی‌های جهان را به اهلش ببخشد و چیز بیشتری برای خود نخواهد. آن‌قدر ازش دریغ کن که وقتی کمی بهش بخشیدی خود را غرق در تجمل ببیند. من که تا حدی اینجوری شده‌ام. از یک وقتی به بعد، چیزهای زیادی از دستم رفت. چیزهایی که همیشه داشتمشان و آن‌قدر محکم سرجایشان بودند که احساس بی‌نیازی می‌کردم از وجودشان. به قول خورشید یک روز دیدم خیلی از چیزهایی که مطمئن بودم هستند و من دارم زندگی‌ام را می‌کنم چون آنها هستند، دیگر نبودند. بی‌رحمانه و بی‌دلیل آمدند ازم گرفتند و برای پس گرفتنشان باید حالاحالاها تقلا کنم و با دوباره داشتنشان از خوشی پر بکشم.  

جمعه

تماشا کردن لفظ حقیرانه‌ی دیدن است


رفتیم استادیوم 12 هزار نفری آزادی و بازی والیبال ایران و ژاپن تماشا کردیم. تاحالا از نزدیک یه مسابقه‌ی اینجوری ندیده بودم. دیدیم چقدر زن اومده ورزشگاه. قبل اینکه برسیم تصویری که تو ذهنم درست شده بود این شکلی بود که فقط همین هشت نه نفریم که زنیم و اونا نمی دونن کجا باید جامون کنن، دست و پاشونو گم کردن و به چندتا از مردایی که نشستن می‌گن بلند شید این خانوما بشینن و خودشونم چارچشمی مواظبمونن روسریمون نیفته. اونجا که رسیدیم دیدم اووه چه خبره. شانس آوردیم زیر دست و پا له نشدیم. دوساعت قبل شروع بازی ورودی قسمت زن‌ها رو بسته بودن و وقتی باز کردن جمعیت هجوم برد و جلوی در گردابی از آدم درست شده بود که هرکی می‌افتاد توش زمین‌گیر می‌شد و می‌رفت زیر دست و پا.

بالاخره حشرم خوابید. به‌سرعت هم خوابید و تا ست آخر دووم نیاورد. جوری که آرزو می‌کردم به ست چهارم نکشه و نکشید. نشسته بودم هیجان ملتو تماشا می‌کردم و دماغم پر شده بود از بوی تعفن جاری در فضا (احتمالن خودم هم بو گرفته بودم). مردم تو ورزشگاه دستاشونو زیاد بالا پایین می‌کنن و همین باعث می‌شه دست مثل تلمبه کار کنه و بوی زیر بغل رو هر چه سریع‌تر و بهتر عین اسپری تو هوا پخش کنه. با ساناز می‌گفتیم جون مادرتون انقد دستتونو تکون ندید و انتظار داشتیم 12 هزار نفر بشنوه صدامونو.

 ورزشگاه جای بروز دادنه و مبهوت اون همه آدمی بودم که داشتن به هر وسیله‌ای می‌شد بروز می‌دادن، اما من و احتمالن آدمایی که با من بودن دیگه بیشتر از این چیزی برای بروز دادن نداشتیم ( بعید نیست عین 12 هزار نفر همین فکرو کنن). باید زیاد بریم بیاییم تا بروزمون قوی شه، حس می‌کنم اینی که هست کافی نیست. مال ما تو مال اون چندهزار نفر گم بود. حتا نمی‌فهمیدیم مردم چیو دارن از ته حلق داد می‌زنن. من شنیدم جمعیت داره داد می‌زنه ولش کن، پیش خودم گفتم حتمن نیرو انتظامی یکی از تماشاچیا رو گرفته و مردم بدین‌وسیله دارن از طرف حمایت می‌کنن. ساناز شنیده بود پلاسکو. یعنی ساختمون پلاسکو نماد چی می‌تونه باشه؟ بهناز و صبا و آذر شنیده بودن تراکتور، فکر کرده بودن تماشاچیا دارن بامزگی می‌کنن، مثل وقتی که می‌رن کنسرت ابی و داد می‌زنن صبر ایوب بخون. پرستو و غزاله شنیده بودن تلسکوپ، یه عده شنیده بودن فرانکو و هرکی هرچی که شنیده بودو داد می‌زد اما جواب معما چیزی نبود جز ولاسکو سرمربی تیم ملی والیبال ایران. یه مشت نابلد.

ما دلاوران


زرنگی رقت‌آورم وسط تقلای نامحسوسی که داشتم می‌کردم خورد توی صورتم. توی بازار وکیل شیراز داشتیم گشت می‌زدیم که چشمم به دوربین افتاد. دکه،‌ سمساری کوچکی بود که تقریبن همه‌جور وسیله‌ای درش پیدا می‌شد، اتوی زغالی، دوک نخ‌ریسی،‌ اشیای مستعملی که دوره‌شان سرآمده. ولی قبل از اینکه چیزهای دیگر را ببینم چشمم خورد به همین دوربین که جلوتر از همه نشسته بود. یک‌بار دوربین را دست خشایار دیده بودم و دانیال گفته بود دوربین خوبی است و نگاه به قیافه‌اش نکن، ارزان نیست. دستم را طرف دوربین بردم و از دکه‌دار پرسیدم چند؟ مرد مسنی بود با کلاه حاج‌آقایی و ریش سفید. گفت چهل و پنج تومان. به دانیال اسمس زدم و جواب داد مفته حتا اگه خراب باشه. دست دومش بالای دویست تومنه تازه اگه پیدا شه. دوربین را برانداز کردم. از دکه‌دار پرسیدم تخفیف می‌دهد؟ گفت نمی‌دهد. گفتم از کجا معلوم سالم باشد. گفت اگر سالم نبود پس ببرم. گفتم مسافرم از تهران آمده‌ام. گفت اگه خراب بود نمی‌گفتم سالمه. ولی نخریدمش. گفتم از کجا معلوم.

پس‌فردایش دوباره گذرم به بازار وکیل افتاد و اتفاقی دیدم جلو دکه‌ام. دوربین سرجایش بود. به صاحبش گفتم بیست تومان می‌فروشد؟ گفت محال است. پنج دقیقه بعد دوربین را به قیمت بیست هزار تومان خریدم. گفتم اگر خراب باشد هم مغبون نمی‌شوم. باهاش ور رفتم، به نظر سالم می‌‌رسید. فکر کردم همان‌جا توی شیراز راهش بیندازم. فیلم خریدم و انداختم توش و شروع کردم عکس گرفتن. در راه برگشت توی قطار مدام عکس می‌گرفتم تا وقتی رسیدم تهران، حلقه تمام شده باشد و زود ببرم عکاسی برای ظهور. رسیدیم تهران و حلقه را دادم عکاسی و یک‌ساعت بعد حلقه‌ی خالی را تحویل گرفتم. هیچ عکسی گرفته نشده بود. چطور؟ دوربین خراب بود؟ نشان دادم و گفتند بهع این که باتری نداره. ئه مگه با باتری کار می‌کنه؟‌ خوشحال شدم که خراب نیست و فقط باتری می‌خواهد. هرجا نشستم گفتم دوربینی که قیمت اصلی‌اش این است و شما محال است در بازار پیدا کنید را خریدم این‌قدر. برای خیلی‌ها باید اول از ارزش بالای دوربین می‌گفتم چون خبر نداشتند و بعد می‌رفتم سر قیمت. اما دست آخر برای این دسته افراد عکس‌گرفتن با دوربین آنالوگ عجیب‌تر از قیمتی بود که پای دوربین دادم. نه بابا! مگر هنوز فیلم برای دوربین آنالوگ پیدا می‌شود؟ چرا نمی‌روم با دیجیتال عکس بگیرم؟

پس مشکل فقط باتری بود. رفتم باتری خریدم انداختم تویش. فرقی نکرد. نه چراغ نورسنجش روشن شد و نه موقع شاتر زدن پرده‌های دیافراگم تکان خوردند. گفتند دوربینم خراب است وگرنه دوربین سالم بدون باتری هم باید شاترش بزند. دوربینم خراب بود. بیست هزار تومان داده بودم که اگر دوربین خراب بود دچار خسران نشوم اما ناراحتی از شنیدن خرابی دوربین شدیدتر از حدی بود که انتظار داشتم. دیگر نمی‌توانستم به زرنگی‌ام مفتخر باشم. از سکوی افتخار سقوط کرده بودم. اگر پول واقعی دوربین را بابت خریدنش داده بودم ماجرا کمتر رقت‌انگیز بود،‌ شبیه یک داد و ستد معمولی بود، پول داده‌ام جنسی را خریده‌ام که حالا فهمیده‌ام خراب است و بابتش خشمگینم و حس آدمی که سرش کلاه رفته را دارم. اما حالا جوری جلوی خودم شرمنده شده بودم که انگار توی مهمانی با لباس‌های خیلی شیکم بلند گوزیده باشم، یا وقتی توجه همه را به خودم جلب کردم که ببینید چقدر خوب بلدم روی بند راه بروم افتاده باشم تو جوب.

روز بعد دوربین را بردیم تعمیرگاه مرکزی،‌ ساختمان آلمینیوم در خیابان جمهوری. اسمش را خیلی شنیده بودم اما گذرم نیفتاده بود.  از دیدن آن تشکیلات چشم‌هام گشاد شد. لابراتوار بزرگی با میزهای فراوان که پشت هرمیز تعمیرکاری نشسته بود و دوربین‌های زیادی جلویش بود. به ما گفتند برویم میز دوم که کارش تعمیر دوربین آنالوگ است. آقای مسن کراوات‌زده‌ای دوربین را از دستم گرفت. روی میزش دل و روده‌ی دوربین‌ها بیرون ریخته بود. مشکل دوربین را گفتم. گفت سالهاست از این دوربین‌ها تعمیر نکرده. پرسید باتری دارد؟ گفتم دارد. درپوش باتری را برداشت و گفت باتریش لق می‌زنه. فلزی گذاشت ته محفظه‌ی باتری‌ها،‌ چفتشان کرد و شاتر را فشار داد و نورسنج دوربین روشن شد. در پشت دوربین را باز کرد. دوربین را گرفت سمت نور و شاتر زد. پرده‌ها سریع باز و بسته شدند. مشکل همین بود؟ فقط باتری‌ها لق می‌زد؟ چقدر باید بابت تعمیر بدهیم؟ هیچی.
بااینکه دوربین چیزیش نبود، دیگر بابت موفقیتم خوشحال نبودم. از اینکه طی این پروسه اینطوری دستم پیش خودم رو شده بود، احساس داغان بودن می‌کردم، سوراخ بودم. رفتار مضحکی که درآدم‌ها زیادی دیده بودم و یکهو دست کشیدم و توی خودم هم پیدا کردم. در حراج منگو می‌‌بینی طرف بابت خرید شلوار پول زیادی می‌دهد اما چون با بیست درصد تخفیف شلوار را می‌خرد خود را برنده می‌داند انگار مجانی بهش داده‌اند. یا کلی می‌گردد از این مغازه به آن مغازه می‌رود و دست آخر بابت اینکه جنسی را دوهزار تومان ارزان‌تر از قیمت معمول خریده احساس پیروزی می‌کند. منم همینم.

جای خوب ماجرا رفتن به تعمیرگاه مرکزی بود. دلم روشن شد که توی این مملکت قراضه هنوز جایی هست که آدم‌هایش توی یک چاردیواری محصور، بدون اینکه کسی از پشت ویترین نگاهشان کند، کارشان را درست و دقیق انجام می‌دهند. چقدر خوب است جایی باشد که آدم اینجوری بهش اعتماد کند. آقایی که دوربینمان را درست کرد چند دهه توی کار تعمیر دوربین آنالوگ است، متخصص و قانع. از این شاخه به آن شاخه نپریده و حرص نزده.

فعلن به سه‌جا دلخوشم: دیوان عدالت اداری، سازمان تعزیرات حکومتی و تعمیرگاه مرکزی دوربین. به دوتای اول با شک و تردید، به آخری خیلی محکم.  

شنبه

به رقصیدن باهاش فکر می‌کنم. با هم می‌رقصیم و تاب می‌خوریم و آرام می‌شوم. تمامن جسمی. 

جمعه

سرچشمه‌ی حقیقی شر


دارم کتاب "اخلاق؛ رساله‌ای در ادراک شر" را می‌خوانم. پنبه‌ی اخلاق را خیلی جمع‌وجور زده، خست هم به خرج داده،‌ برای همین بعضی‌جاها را از فرط فشرده بودن نمی‌شود فهمید؛ باید دوباره بخوانم،‌ توی ذهنم پهنش کنم و مصداق‌هایش را خودم پیدا کنم. خیلی کتاب به‌دردبخوری است بخصوص در این روزگار اخلاق‌زده‌ی افراطی. اخلاقی که سرش را بگیری و باهاش بروی، می‌بینی تهش به پوچی می‌رسد. خوش‌آب‌ورنگ و توخالی است، می‌خواهد نبود دین را جبران کند و احترام به تظاهر سرلوحه‌ی کارش است. شاید بعدن درباره‌ی مفهوم نفرت‌انگیز "احترام" چیزی نوشتم اما غرض از نوشتن همین چندخط، معرفی کتاب و آوردن چندسطر درخشان آن است.

"انسان در مقام جلاد، مایه‌ی ننگ جانوران است؛ باید جرئت کنیم و بگوییم که در مقام قربانی ارزشش بیشتر از این نیست. ماجراهایی که بازماندگان شکنجه‌ها بازگو کرده‌اند جای تردیدی باقی نمی‌گذارد: شکنجه‌گران و دیوان‌سالاران سیاهچال‌ها و اردوگاه‌ها به این دلیل قادرند با قربانیان‌شان (که شباهتی به این جنایتکاران فربه و پروار ندارند) مانند حیوانات روانه به مسلخ رفتار کنند که این قربانیان واقعاً حیوان شده‌اند. آن‌چه باید آن‌ها را به این روز بیندازد پیشاپیش صورت گرفته است. مکرراً دیده شده که برخی حتا تحت چنین شرایطی همچنان انسانیت خود را حفظ کرده‌اند، اما این‌کار فقط با کوششی عظیم که به دریافتی‌ خیره‌کننده در این شاهدان انجامیده ممکن بوده است؛ کوششی که ایشان، آن را مقاومت درک ناشندنی آن بخشی از وجود خویشتن شمرده‌اند که با هویت قربانی سازگاری ندارد. اگر می‌خواهیم انسان را درنظر آوریم باید او را در همین نکته بجوییم: در آنچه اثبات می‌کند که با حیوانی طرف‌ایم که ایستادگی‌اش- برخلاف ایستادگی اسب- نه در بدن شکننده‌ی او که در عزم راسخ او است مبنی بر این‌‌که همانی بماند که هست: یعنی دقیقاً اصرارش بر قربانی نبودن، محکوم به نیستی نبودن و فنا نبودن، و در یک کلام، موجودی فانی نبودن."

و

"حیوان رنجوری که بر صفحه‌ی تلویزیون نمایش داده می‌شود سهم قربانی [از این سوژه] است و برخورداری از وجدان و وظیفه‌ی مداخله، سهم خیرین. و چرا در این دوپارگی، همیشه همان نقش‌های قبلی نصیب طرفین ماجرا می‌شود؟ کیست که نتواند ببیند که این اخلاقی که بر سیه‌روزی جهان اتکا دارد، در پس "انسانی قربانی"، "انسان خوب و سفیدپوست" را پنهان کرده است؟ از آنجایی که بربریت نهفته در وضعیت را صرفاً از جنبه ی "حقوق بشر" درنظر گرفته‌اند- حال آن‌که ما همواره با موقعیتی سیاسی طرف‌ایم، موقعیتی که مملو از کنشگران واقعی است- این وحشیگری از ورای صلح و صفای مدنی ظاهری‌مان، مانند درخواست انسان نامتمدن از انسان متمدن برای پا به میدان نهادن و متمدن ساختن او جلوه می‌کند. لازمه‌ی هرگونه مداخله به نام تمدن، نخست حقیر شمردن کل وضعیت و قربانیان آن است."

اخلاق (رساله‌ای در ادراک شر)، الن بدیو، ترجمه باوند بهپور، نشر چشمه، چاپ دوم تابستان 1389

دوشنبه

چهل و دو


شمردن آرامش می‌دهد، آرامشش از همان جنس آرامشی است که عبادت می‌دهد؛ ذکر گفتن. مهم نیست چه چیز را بشماری،‌ با انگشت‌هایت صلوات بشماری، دانه‌های تسبیح بشماری، یا هرچیز پوچ دیگری را،‌ کار شمردن که به پایان می‌رسد می‌بینی آرام‌تر شده‌ای. چه اتفاقی در شمردن می‌افتد؟ انگار مغز از هرچیزی که درش انباشته شده و در حال قل زدن است تهی می‌شود. مادرم مدام در حال شمردن اسکناس‌هایش است. می‌دانم دلیلش نه پول‌پرستی، که آرامش بعدش است، شمردنی‌ترین شی‌ء دم دست و منطقی‌ترین، پول است، کار تسبیح را می‌کند. شمردن به تأخیر می‌اندازد.

هروقت مستاصل می‌‌شدم شروع می‌کردم به شمردن که زودتر بگذرد. معمولن روزی یک پرتقال می‌دادند. نگهش می‌داشتم برای وقت‌های بی‌چارگی تا باهاش جشن بگیرم و بهتر شوم. پرتقال را نصف می‌کردم و نصفش را نگه می‌داشتم برای وقت مبادا که در کمینم بود. پوستش را با وسواس ریز می‌کردم و می‌ریختم جلویم؛ تمام سعی‌ات را بکن همه‌ی تکه‌ها هم‌اندازه باشند. تکه‌های ریزشده را می‌‌شمردم و فال می‌گرفتم. اگر فرد بود، خبر خوشی می‌رسید، اگر زوج بود هیچ. (اینکه چرا فرد خوب بود و زوج بد، برای خودم هم تصمیم غیرمنتظره‌‌ای بود.) قطعات سنگ مرمر دیوارها را می‌‌شمردم، اگر تعداد سنگ‌های هر دیوار فرد بود خبر خوشی می‌رسید، اگر زوج بود هیچ. روپوشی را که اکثر اوقات تنم بود پهن می‌کردم، کش موهایم را باز می‌کردم و با انگشت شانه می‌زدم و موهای مرده از سرم جدا می‌‌شدند و می‌ریختند پایین. موهایم را می‌بافتم و شروع می‌کردم به شمردن. اگر تعداد موها فرد بود خبر خوشی می‌رسید، اگر زوج بود هیچ. غذا را به زور فرو می‌دادم، می‌گفتم باید پنج‌قاشق دیگر بخوری تا سرپا بمانی. می‌خوردم و غذای باقیمانده را قاشق قاشق می‌شمردم و از این‌طرف ظرف می‌ریختم آن‌طرفش. اگر تعداد قاشق‌ها فرد بود خبر خوشی می‌رسید، اگر زوج بود هیچ. توی هواخوری تعداد موزاییک‌ها را می‌شمردم. 9 موزاییک عرض، خبر خوشی می‌رسد، 14 موزاییک طول، هیچ.

خط کشیدن روی دیوار،‌ به ازای هر روز یک خط، مدام نگاه کردن بهشان، مثل کیلومترشمار ماشینی که باهاش آمده‌ای سفر، آرام شدن که ببین تا اینجا دوام آوردی،‌ بیشترش رفته، کمش مانده. شمردن خط‌ها با اینکه تعدادشان را حفظی.‌ فردند؟ خبر خوشی می‌رسد. زوجند؟ هیچ. چنگ‌زدن به عددها همه پوچ بود، می‌دانستم که پوچ است،‌ بدبختانه عددها قدرتی ندارند و چیزی را عوض نمی‌کنند اما پوچی آرامش می‌داد.

چه خوب که این‌همه چیز قابل شمارش در دنیا وجود دارد حتا در جای به آن کوچکی. اگر مذهبی وجود داشت که در آن عددها را می‌پرستیدند من مبلغش می‌شدم. 

شطرنج بازی نمی‌کرد

تابستان‌ها با بابام منچ بازی می‌کردیم. چهارنفری خم می‌شدیم روی کاغذ سی‌سانت در سی‌سانت و تاس می‌انداختیم. دلش نمی‌آمد مهره‌ی ما را بیندازد بیرون، مهره‌ی خودش را روی مهره‌ی ما سوار می‌کرد، قواعد بازی را رعایت نمی‌کرد. مدام می‌گفتیم نمی‌شه که اینجوری، باید همو بزنیم تا بازی پیش بره. می‌گفت شما بزنید من نمی‌زنم. وقتی می‌زدمش ناراحت می‌شد ولی به روی خودش نمی‌آورد. نمی‌گذاشت بازی، بازی بماند، جدی‌اش می‌کرد، طوری پیش می‌رفت که من تبدیل به دیوی می‌شدم که به پدر خودش هم رحم نمی‌کند. بازی که تمام می‌شد اگر برنده بود که هیچ، اگر بازنده بود دلخوری‌اش تا یکی دوساعت بعد هم  پابرجا بود تا اینکه می‌نشست جلو تلویزیون و کانال‌ها را عوض می‌کرد و کم‌کم یادش می‌رفت.

اینکه منچ است، ساده است، دروغ و دغل ندارد،‌ همه‌چیزش روست. اگر مافیا بازی می‌کردیم چه می‌شد؟ دوستم تعریف می‌کرد با مادر و پدر و فک و فامیل نشسته‌اند مافیا بازی کرده‌اند. برادرش مافیا بوده و مادرش شهروند. بقیه هی می‌گفته‌اند این مافیاست مادرش باور نمی‌کرده. قسمش داده که بگو مافیا نیستی. این هم قسم خورده که شهروند است. مادر خیالش راحت شده و ازش دفاع کرده و بقیه را قسم داده که پسرش را نزنند. بعد که کشته شده و برگه‌اش رو شده مادرش تا آخر بازی ماتش برده و چشم ازش برنداشته. انگار پرده‌ای از جلو چشمش کنار رفته، واقعیت را دیده و درهم‌شکسته. تا چند روز باهاش حرف نمی‌زده، شوکه و تلخ بوده، احتمالن داشته کل زندگی‌اش را مرور می‌کرده که ببیند دیگر کجاها بازی‌ خورده و الکی اعتماد کرده.

پای پدر مادرها هر روز بیشتر به اینترنت و فیس‌بوک باز می‌شود. روابط دنیای واقعی و جسمی را وارد فضای مجازی می‌کنند، مرزی قائل نیستند، مدام تعارف می‌کنند و کامنت قربان صدقه پای عکس‌ها می‌گذارند،‌ درباره‌ی رفتار بچه‌شان توی فیس‌بوک یا بی‌محلی به عمه خانم و لایک نزدن عکسش، در خفا از بچه‌شان گله می‌کنند،‌ برداشتی که از حریم خصوصی در اینترنت دارند به‌کل با برداشت بچه‌شان فرق دارد (طبعن قابل تعمیم به همه نیست).‌ یک عمر شماره‌ی دوستت را به مادرت نمی‌دادی، اما حالا مادرت به راحتی دوستت را در فیس‌بوکش اد می‌کند و رابطه شروع می‌شود. هی بچه نگران آبروریزی والدین و فامیل در فیس‌بوکند و والدین نگران آبروریزی بچه‌ها.

والدین به زندگی مخفی و زیرزمینی راه پیدا کرده‌اند. به نظرم دوران مهمی در روابط خانوادگی شروع شده، زندگی مجازی باعث شده رازهای زیادی از پرده بیرون بیفتد، قبلن چون دیده نمی‌شدند انگار وجود نداشتند، اما حالا فیس‌بوک دارد یکی‌یکی آشکارشان می‌کند و به‌رغم امکانات مختلف برای محدود کردن دسترسی، باز هم چیزهای قابل توجهی برای دید زدن وجود دارد. گذشته از اینکه گاهی والدین و فامیل و خواهر برادر چندنفری به تماشای فعالیت‌های شما در فیس‌بوک می‌نشینند و اگر راهی متفاوت با هریک در پیش گرفته باشید این تنظیمات به کار نمی‌آیند. البته همه‌چیز به عیان شدن مخفی‌کاری‌ها ختم نمی‌شود. خاصیت دیگرش مواجه شدن با آدمی دیگر است که شبیه آدم توی خانه نیست، لحنش،‌ رفتارش، مواجهه‌اش با دیگران متفاوت از توی خانه یا جمع فامیل است، هویت دیگری دارد. حالا مادرش وسط بحثی که دارد با دوستش پای عکسی یا نوشته‌ای پیش می‌برد در حال تماشایش است.

سنگرها یکی یکی فتح می‌شوند و آخرین مقاومت‌ها برای دور کردن والدین از اینترنت در هم می‌شکند. معصومیت والدین که عمری مثل بچه‌ها چیزهای زیادی را از دسترسشان دور نگه داشتیم، شکاف گنده‌ای که همیشه وجود داشته و حالا با کنار زدن فرش عیان شده، زیادی توی چشم می‌زند.  

شنبه

از زندگی


شام لذیذمان را خورده بودیم، فوتبالمان را دیده بودیم و همه‌چیز خوب و خوش داشت تمام می‌شد که یکی ازم پرسید تو روزنامه‌ای مشغول هستم یا نه. گفتم هرازگاهی برای شرق می‌نویسم. گفت بقیه‌ی جاها چی؟ گفتم بقیه جاها خواسته‌اند با اسم مستعار بنویسم و من قبول نکرده‌ام. گفت ضررش به کسی جز خودت نمی‌رسد. گفتم ضرری برایم ندارد، هنوز دادگاهی برگزار نشده که محکومم کند، تا بتوانم نمی‌گذارم بقیه پیش‌پیش این کار را بکنند. یکی دیگر گفت این حرف که دادگاه برگزار نشده چرند است چون اینجا ایران است و همه‌چیز در عین بی‌قانونی است، کسی نمی‌آید گوش کند ببیند تو چه می‌گویی. گفتم من حرفم را می‌زنم، روی حقم پافشاری می‌کنم حتا اگر کسی گوش ندهد. شعاری به نظر می‌رسد نه؟ برای فرار از شعارزدگی افتاده‌ایم یک گوشه و داریم می‌گندیم. توی جمع دیشب چندنفری هم مثل من فکر می‌کردند که باعث می‌شد کمتر دلچرکین شوم.

چند روز پیش حرف‌های امین بزرگیان را می‌خواندم که درباره "چه باید کرد" راهکار داده بود. خلاصه‌اش این بود که "دامنه‌های اندیشه و افق‌های فکری را به جاهایی که برای پرداختن به آن مجالی نبوده گسترش دهیم،‌ دسته‌جمعی اندیشه کنیم." من راهکار بهتر و عمل‌گرایانه‌تری از راهکار تقریبن منفعلانه‌ی او سراغ دارم. اینکه مدام حقوق انسانی و قانونی‌مان را یادآوری کنیم. حقی را که دارد از ما دریغ می‌‌شود خودمان مطالبه کنیم. دستمان را برای گرفتنش دراز کنیم چون اگر خودمان نخواهیمش کسی از آسمان برایمان نمی‌فرستد. منتظر معجزه نباشیم. هرجا احساس کردیم حقی از ما دریغ می‌شود، اگر می‌شود، اگر می‌بینیم خطری تهدیدمان نمی‌کند اعتراض کنیم(حساب آنها که با وجود تهدید و خطر اعتراض می‌کنند جدا). خواستن حق شخصی‌مان که دارد از ما گرفته می‌‌شود کار زیادی است؟ حقی که اگر خودمان نخواهیمش جوری از زندگی‌مان پاکش می‌کنند که انگار وجود ندارد و جایگزینش می‌‌شود ظلمی که تن دادن به آن انگار وظیفه‌ای است که به‌دوش ماست. شما اگر گرفتار گشت ارشاد می‌شوی کاش دنبال توجیه لباس‌هایی که پوشیده‌ای نباشی، کاش به جای خودت را توضیح دادن، از آنها بخواهی که توضیح دهند. اگر کرایه‌ی مسیر هرروزه را چهارصد تومان می‌دادی و راننده‌ امروز از تو هشتصد تومان می‌خواهد بپرسی چرا،‌ نگویی چهارصد تومان مگر به کجا برمی خورد. اگر بی‌دلیل دارند از محل کارت عذرت را می‌خواهند بایستی و سوال کنی،‌ نگویی این کار نشد یکی دیگه. اگر دارند به حریم خصوصی‌ات تجاوز می‌کنند، تبعیض قائل می‌شوند بایستی و توضیح بخواهی. اگر کسی گفت شرایط غیرعادی است جوری با تعجب نگاهش نکنی و نگویی مثل اینکه هیچ‌وقت در این کشور زندگی نکرده‌ای. شاید چیزی تغییر نکند، شاید خسته شویم و همیشه توان پیگیری حق خود را نداشته باشیم اما حداقلش باعث می‌شود قربانی بودن خود را به عنوان حقیقتی مطلق به رسمیت نشناسیم، قربانی هستیم اما نخواهیم که در این نقش استحاله شویم. نگذاریم ظلم کردن تبدیل به رفتاری عادی شود، همدیگر را دلسرد نکنیم که بی‌فایده است، خودت را خسته می کنی، حرفت شنونده ندارد، کسی محلت نمی‌گذارد. خودمان عامل بازدارنده،‌ عامل فشار نباشیم. اگر حمایت نمی‌کنیم شماتت نکنیم.

راه مبارزه، تن ندادن است،‌ تقلا کردن برای زندگی انسانی است،‌ اعتراض فعال است. توی این انفعال نیفتادن که: همین است که هست و با اعتراض ما چیزی تغییر نخواهد کرد. مبارزه همراهی نکردن با شرایط غیرعادی برای عادی جلوه دادنش است. مبارزه،‌ هر روزه است. 

خوشا خون جگر خوردن


به سربازی که سرش را از لای در بیرون آورده بود گفتم کسی که برایم وثیقه گذاشته سندش را لازم دارد و می‌خواهم سند دیگری جایگزین کنم و باید با بازپرس حرف بزنم. گفت درخواستم را روی برگه بنویسم. برگه را گرفت و رفتم توی سایه کنار بقیه نشستم. بعد پنج دقیقه وحشت‌زده صدایم کرد که بیا برگه‌ات را بگیر و برو و اینجا نایست. خب چرا؟ جواب نمی‌داد. فقط یک‌ریز می‌گفت بروم و آنجا نایستم. بازپرس تا اسم من را شنیده عصبانی شده و سر سرباز داد و بیداد کرده که بی‌خود برگه‌اش را گرفتی. بگو برود و اینجا پیدایش نشود. چرا؟ خواسته‌ای غیرقانونی دارم؟ به ما ربطی نداره،‌ بازپرس اینطوری گفته. خب کجا برم سندو عوض کنم؟ کار من باید همین‌جا انجام شه. اونش دیگه به ما مربوط نیست. اقلن بگید این نامه رو بخونه. نچ.

تا قبل امروز که بروم دادسرا فکر می‌کردم جایگزین کردن سند کار ساده‌ای است که فقط یک روز وقت می‌گیرد. حالا انگار باید به اندازه‌ی روزهایی که آن تو بودم بروم جلوی دادسرای اوین، کنار بقیه‌ی منتظران زیر سایه‌ی پل یادگار بنشینم و منتظر شوم صدایم کنند. منتظرانی که نسبت به من کارهای مهمتری دارند و گرفتاری‌هایشان بزرگ‌تر است. امروز آقای خدابخش را دیدم که برای دخترش که بازداشت شده آمده بود و خانم محمدی را.

استیصال و بی‌پناهی آدم‌ها جلوی بازداشتگاه اوین به اوجش می‌رسد. کسی به حرف ما گوش نمی‌کند. نمی‌گذارند کسی داخل شود. درخواستت را باید به سرباز بگویی و سرباز با شعبه‌ی مربوطه تماس بگیرد و شعبه‌ی مربوطه جواب را به سرباز بدهد و سرباز صدایت کند و جوابت را که بیشتر مواقع بی‌جوابی است بگذارد کف دستت. چیزی شبیه دربار شاهان. چاپارها مدام در رفت و آمدند، مسئولان شعبه‌ها از دیدن و حرف زدن با امثال ما اکراه دارند. با آوردن نامه از مافوق و رو انداختن به این و آن شاید موفق شوی از آن در طلسم‌شده بگذری برای اینکه حق اولیه‌ات را بگیری، تقاضای ملاقات بچه‌ات را کنی، بپرسی چرا بعد از 11 روز تماسی نگرفته، بخواهی وسایلی را که شب دستگیری از خانه‌ات برداشته‌اند بهت برگردانند، تقاضای جایگزینی وثیقه کنی... برای آدم‌هایی که کس و کارشان بازداشت شده‌اند این روند تا روز آزادی ادامه دارد.

عصبی شده بودم. هیچ نمی‌فهمیدم یعنی چه که بروم و آنجا نایستم. هزار دفعه از خودم و بقیه پرسیدم یعنی چی؟ آخه یعنی چی؟ کارم را چطور انجام دهم؟ به کجا شکایت کنم؟ از اینها به خودشان؟ چند روز بروم و بیایم تا یک کار ساده انجام شود؟ به خیالم جلوی بازداشتگاه و دادسراست که تکلیف آدم با زندگی‌اش معلوم می‌شود. آن‌که مردد است بین ماندن و رفتن آنجا می‌تواند راحت‌تر تصمیم بگیرد. در آن بیچارگی بعضی تصمیم می‌گیرند به‌محض خلاصی بروند و پشت سرشان را هم نگاه نکنند. در بعضی دیگر آتش ماندن و جنگیدن دوباره جان می‌گیرد. آنجا رفتن،‌ ساعت‌ها جلوی آفتاب داغ ایستادن و منتظر شدن و آه کشیدن از من یک انقلابی می‌سازد، چون آنجا مواجهه‌ی مستقیم و بی‌واسطه با ظلم است.  

دستور پخت مربای هویج


مربای هویج درست کردن شاخه‌ای از نجاری است. یک‌ساعت بی‌وقفه تراشیدم و رنده کردم. صدا همان بود. پوست هویج‌های باریک و بلند را جلوی سینک با چاقو پایین ریختم و صدای خرت خرت خرت همه‌جا را برداشته بود. اول کند و با دقت بودم،‌ بعد تند و بی‌دقت شدم، تراشه‌ها به صورت و گردنم می‌پاشید و توده‌ی نارنجی، جلوی راه آب را گرفته بود و آب داشت بالا می‌آمد. رد نارنجی تراشه‌ها روی تی‌‌شرت سفید تازه‌ام می‌ماند؟ آشپزخانه تاریک بود، لامپ نداشت و نمی‌دیدم. دستم را شستم و تی‌شرتم را عوض کردم تا دچار خسران نشوم و دوباره مشغول شدم. یک‌کیلو ساقه‌ی نارنجی را تراشیدم و شستم و در بشقاب چیدم. تنها بودم، پنجره باز بود و باد خوبی به تنم می‌خورد.

بعد نوبت رنده کردن رسید. قابلمه‌ی لعابی که مامانم از انباری خانه‌اش پیدا کرده بود و بهم داده بود را از تو کابینت درآوردم و رنده را گذاشتم تویش و شروع کردم. باید هویج‌های بزرگ و قطور می‌خریدم، این‌ هویج‌های ترد و نازک مناسب مربا درست کردن نیست. هربار که هویج بزرگ را از بالا به پایین روی رنده می‌کشی، محصولی که می‌دهد درخور توانی است که صرف می‌کنی،‌ اما با هویج باریک، اتلاف انرژی حتمی است و ماحصل ناچیز است. اگرچه فکر می‌کنم هویج بزرگ آب‌دارتر هم هست اما در خوشمزه‌تر بودن هویج باریک شک ندارم و‌ این حسن را به همه‌ی عیوبش ترجیح می‌دهم. یعنی در مغازه هویج بزرگ دیدم و بهش نه گفتم؟ آن‌قدرها هم تنگ نبودم، چشم‌اندازی پیش رویم نبود.

به هویج هفتم هشتم رسیده بودم که دیدم دارم بازو می‌‌آورم. از دمبل زدن و وزنه بلند کردن کارسازتر است. یک باشگاه بدن‌سازی راه بینداز،‌ هر روز یک‌لگن پر از هویج بده دست مردم رنده کنند و بازوهایشان عضله‌ای شود و آخرش هم با نتیجه‌ی کارشان مربا درست کن. هویج رنده کردن شاخه‌ای از نوازندگی هم هست. رنده‌ی مخروطی‌شکل سازی آرشه‌ای است که هرچه ردیف دندانه‌ها پایین‌تر می‌آید صدای ساز بم‌تر می‌شود. خسته شده بودم و حوصله‌ام سررفته بود اما راه دررویی وجود نداشت. کاری بود که شروع شده بود و باید تمام می‌شد. کارهایی که تمام نشدنشان با چشم غیرمسلح دیده نمی‌شود را تا توانسته‌ام ناتمام گذاشته‌ام اما بدبختانه برای کارهای این‌شکلی حتمن باید پایانی وجود داشته باشد. تصویر یک قابلمه هویج رنده شده‌ی بی‌کار مانده، هربار که بخواهی مربا درست کنی در مغزت زنده خواهد شد و راحتت نخواهد گذاشت. سربه‌نیست کردن هویج‌ها قساوتی می‌خواهد که من ازش بی‌‌بهره‌ام.

هویج‌ها را دوتا دوتا گرفتم دستم و کشیدم روی رنده. پله‌های مترو را هم دوتا یکی بالا می‌روم و فکر منظره‌ی ناهنجاری که به‌وجود می‌آورم نیستم. کارم سریع‌تر پیش رفت. قابلمه تا نیمه از هویج پر شده بود. با اینکه فکر می‌کردم بعد رنده کردن هویج‌ها بویشان کل آشپزخانه را بردارد بویی نداشتند. شکر را با دودلی اضافه کردم. به‌نظرم یک‌کیلو شکر برای یک کیلو هویج زیاد بود اما هر دستور آشپزی‌ای را که می‌خواندم همین را گفته بود. شکرها مثل تپه‌ی بزرگ سفیدی داشتند هویج‌ها را محو می‌کردند. ترسیدم و لیوان آخر را خالی نکردم. هم زدم و مرحله‌ی اول تمام شد. در قابلمه را گذاشتم و در طبقه اول یخچال جایش دادم تا صبح فاز دوم را شروع کنم. قرار بود تا صبح هویج‌ها حسابی آب بیندازند اما یک‌ساعت بعدش که بهشان سرزدم آبشان راه افتاده بود.

صبح قابلمه را از یخچال درآوردم گذاشتم روی گاز. هویج‌ها به اندازه‌ی یک لیوان بزرگ آب انداخته بودند. دانه‌های هل را کوبیدم،‌ جوهر لیمو و گلاب را هم گذاشتم کنار دستم. فاز دوم دوتماشاچی دیگر هم داشت و با هم قل زدن هویج‌ها را تماشا کردیم. قرار بود نیم ساعت بجوشد و قوام بیاید و هل و گلاب و جوهرلیمو را اضافه کنم. مستطاب گفته برای اینکه بفهمی مربا قوام آمده یا نه یک‌قطره را روی بشقاب چینی بینداز و ظرف را کمی کج کن. اگر قطره پخش نشد مربا قوام آمده است. البته کدبانوهایی هم هستند که قوام آمدن را روی ناخن شستشان امتحان می‌کنند. ترسیدم دستم بسوزد و بی‌خیال شدم. بویی شبیهه بوی رب گوجه فرنگی در حال پختن از قابلمه بلند شده بود. مدام قطره می‌چکاندم رو ظرف چینی و محتویات قابلمه را هم‌ می‌زدم که یک‌باره‌ آن لحظه‌ فرا رسید. قطره‌ سر نخورد. تندتند هل و یک‌چهارم قاشق چایخوری جوهر لیمو و سه قاشق سوپ‌خوری گلاب را اضافه کردم، هم زدم، دوسه‌قل که خورد زیر گاز را با تردید خاموش کردم. مربا یک‌ربعه قوام آمده بود و آبش حسابی کشیده شده بود درحالی که یک‌ربع بعد منتظر این مرحله بودم. ظرفی را که از یکی دوماه پیش خریده بودم بیرون آوردم. همین ظرف بود که مرا به پخت مربا تحریک کرد. یک‌ظرف شیشه‌ای عین ظرف مرباهای توی عکس‌های همه‌پسند با کمربندی فلزی و سگکی که در شیشه‌ای را به تنه چفت می‌کند. ظرف را شستم و گذاشتم خشک شود. آمدیم نشستیم و مستطاب ورق زدیم. دستور پخت مربای خیار دارد اما هرچه بگردی دستور پخت مربای هویج را که آن را مادر مرباها می‌دانم پیدا نمی‌کنی. واقعن برایم عجیب است. قبلن هم برای پنکیک و سوپ جو به مستطاب رجوع کرده بودم و چیزی پیدا نکرده بودم. دوست دارم بروم و از نجف بپرسم چرا؟

همینجور که ورق می‌زدیم به نگهداری مربا رسیدیم و خواندیم که مربا را باید داغ ریخت توی ظرف. مربای ما ولرم شده بود اما باز بهتر از هیچی بود. قابلمه را خالی کردم توی ظرف شیشه‌ای و درش را بستم. ته قابلمه را خوردم، واقعن خوشمزه شده بود. یک ساعت بعد رفتم سراغش. درش را باز کردم که ناخنکی بزنم. انگشتم فرو نرفت. هویج‌ها عین چوب سفت شده بودند. چرا؟ من که همه‌ی کارها را درست انجام داده بودم، اینهمه وقت گذاشته بودم، مایه گذاشته بودم. ظالمانه نیست؟ کجای کار اشتباه کرده بودم؟ نکند باید توی هویج‌ها آب می‌ریختم؟ نکند جوهر لیمو کم ریختم؟‌ نکند زیادی هم زدم؟ بعضی‌وقت‌ها هست که می‌بینی هیچ‌جای کارت غلط نبوده اما بوی تعفن از نتیجه بلند است. کسی باور نمی‌کند، فکر می‌کنند تو کم گذاشته‌ای. مامانم ساعت‌ها در آشپزخانه زحمت می‌کشید، می‌خرید، می‌شست، خرد می‌کرد و می‌پخت و آخرش سر غذا شنونده‌ی غرهای ما بود. مطلقن به ایرادهایی که می‌گرفتیم جواب نمی‌داد. چه جوابی می‌داد؟ هرجوابی توجیه به نظر می‌رسید. حتمن خودش هم دنبال جواب می‌گشت و پیدا نمی‌کرد. حالا بعد این همه سال از بی‌انصافی خودمان، از ظالمانه بودن نتیجه‌ی آن همه بدوبدو کردن دل درد می‌گیرم. توی خانه اندوهبارتر از لحظه‌ای نیست که غذای یک نفر خراب می‌شود.

راحله گفت هویج‌ها را دوباره بپزم شاید درست شد. هویج‌ها را به قابلمه برگردانم، نصف لیوان آب ریختم، گذاشتم هفت هشت دقیقه جوشید، آب‌لیموی تازه اضافه کردم، دوباره مربا را به ظرف برگرداندم، درش را بستم و منتظر شدم. مربایم درست شده بود. عصر چای دم کردم، مربا را در پیاله‌ها ریختم و چای و مربا خوردیم.
  

دوشنبه

آدابطور

از استخر آمده‌ام و شیرینی کره‌ای می‌خورم  که آزاده از هانس گرفته با چای(همین الان تمام شد). با چایم چاهار پنج تا شیرینی خوردم، البته شیرینی‌هایش بزرگ نیست، نوک انگشت اشاره و شستت را به هم بچسبان و یک‌ گردی درست کن، همان‌قدر.

نباید وقتی دهانت پر از شیرینی است چای را سرازیر کنی و خمیر بسازی. کارکرد چای کمک به فرو دادن خوراکی‌های جامد نیست. باید گازی از شیرینی‌ات بزنی،‌ مزه‌مزه‌ کنی،‌ شیرینی‌ات را که کامل فرو دادی نوبت مزه‌مزه کردن چای است. غیر از این نه چیزی از مزه‌ی شیرینی می‌فهمی نه چای. بعلاوه چای، دهان را برای گاز بعدی آماده و پاکسازی می‌کند. شاید اولش کمی سخت باشد،‌ آدم معمولن عجله دارد، حواسش جای دیگری است یا می‌ترسد چایش سرد شود اما کمی که پیش بروی، فرایند درونی می‌شود. وقتی خودت را به روشی که گفتم عادت دادی، می‌بینی داری کارهای مختلف می‌کنی و بدون اینکه حواست باشد چای و شیرینی‌ات را هم به‌قاعده می‌خوری و توی دهانت با هم قاطی نمی‌‌شوند. من خودم کمتر علاقه‌ای به خوردن چیزی دارم که باید با چای فرو دادش.

دو روز در هفته با ساغر می‌رویم استخر. می‌رویم که ترسمان از عمیق بریزد و خوش هم می‌گذرد. این  را فهمیده‌ایم و آن تو مدام به هم یادآوری می‌کنیم که نباید حواسمان به شنا کردنمان باشد، نباید حواسمان به عمق استخر باشد. داریم توی آب با خیال راحت شنا می‌کنیم به محض اینکه حواسمان جمع موقعیتمان می‌شود بدن سفت می‌شود و فرو می‌رویم، به محض اینکه به عمق استخر فکر می‌کنیم به دست و پا زدن و تقلا کردن می‌افتیم. امروز همین‌طور که روی آب خوابیده بودم، داشتم ران‌های تپل و شل زن‌ها را دید می‌زدم و مثل برق از ذهنم گذشت چقدر مسلطم که هم شل کرده‌ام و روی آبم، هم دارم پا می‌زنم و پیش می‌روم، هم هیزی بقیه را می‌کنم، که همان‌موقع رفتم زیر آب و همه‌ی مجاری‌ام پر از آبی شد که حتمن توی آن می‌شاشند و فین و تف می‌کنند. ساغر گفت باید حواست را از کثیفی آب هم پرت کنی وگرنه بخواهی فکر کنی که در چه کثافتی داری شنا می‌کنی بالا می‌آوری. این درس بزرگی به من داد. فهمیدم راز خوب زیستن رعایت دوچیز است. اول اینکه حواسم را از مقولات آزاردهنده پرت کنم تا خیال شلی داشته باشم و فرو نروم، بعد اینکه مدام چیزهای خوب را به خودم تلقین کنم. تلقین کردن هم باید لسانی باشد وگرنه تاثیر چندان مطلوبی نخواهد داشت. این دو را برعکس شیرینی و چای، باید همزمان استفاده کرد. کسی ازم پرسید حالت چطور است باید بگویم عالی آقا عالی، بعد در حالی که با پرت کردن حواسم از پلشتی‌ها، شل کرده‌ام و بالا رفته‌ام مدام با خودم تکرار کنم من عالی‌ام، اینجا عالی است، هوا عالی است، همه‌چیز عالی است

نه اینکه بخواهم تلقین کنم یا حواس خودم و شما را پرت کنم اما امروز واقعن عالی بود. ظهر داشتم از کوچه‌ای می‌گذشتم که به خیابان برسم و سوار ماشین شوم و با دوستانم ناهار بخورم که چشمم به درخت شاه‌توتی افتاد که میوه‌هایش رسیده بود. ایستادم به خوردن و به اسم شاه‌توت فکر کردم که حقا شاه توت‌هاست. یک آقایی هم آمد و آن‌طرف ایستاد و مشغول شد. به یک دستش کیف سامسونت بود و با دست دیگرش شاخه‌ها را پایین می‌کشید. حال روستایی خوبی داشتم، با آقا مثل دو زرافه بودیم که دارند از یک درخت تغذیه می‌کنند. دور ناخن‌هایم قرمز شده بود و خوشم آمده بود. بعد هم که ناهار و شیرینی فرد‌ اعلا و استخر و کرختی کم‌نظیر بعدش.  

چهارشنبه

آقای دیهیمی گفت شهروند بي‌شهامت، جبون، بزدل و ترس‌خورده اصلن شهروند نيست، رعيت است


اعتماد که توقیف شد چندبار برای پی‌گیری حقوق معوقه به دفتر روزنامه سر زدم. هر بار هم رفتم پیش آقای حضرتی مدیر مسئول اعتماد که دفترش کنار دفتر امور مالی است. ازش می‌پرسیدم روزنامه کی باز می‌شود و می‌گفت بی‌خبر است. گفتم اگر روزنامه باز شد با ما تماس می‌گیرند که برگردیم سر کار؟ شایعاتی شنیده بودم که دارند با تیم جدیدی مذاکره می‌کنند و یواشکی می‌خواهند ما را دست‌به‌سر کنند. گفت به شایعات توجه نکنم و اگر با ما نخواهند تماس بگیرند پس با کی قرار است تماس بگیرند؟

 روزنامه رفع توقیف شد و فهمیدم شایعات درست است. بدون اینکه ما را که در آن روزنامه کار می‌کردیم و قرارداد داشتیم و بیمه بودیم خبر کنند،‌ عده‌ای دیگر را جایگزین کردند. بهانه این بود که چندنفر از خبرنگاران سرویس ادب و هنر رفته‌اند و در روزنامه‌ی دیگری مشغول به کار شده‌‌اند. این وسط تقصیر ما چه بود؟ گذشته از این آیا نباید به همان آدم‌ها هم زنگ می‌زدند و ازشان می‌پرسیدند می‌خواهند برگردند روزنامه یا نه؟ توقعشان این بود که همه تا باز شدن دوباره‌ی روزنامه دست به سینه بنشینند؟

یکی از بچه‌هایی که همراه تیم جدید رفته بود اعتماد بهم زنگ زد. گفت خیلی ناراحت است که این کار را کرده‌اند. گفت نمی‌داند چه کار می‌شود کرد و خیلی اوضاع بدی شده. گفتم من از او گله‌ای ندارم. اعتراضم به مدیرمسئول و آقای بهزادی سردبیر است. اعتراضم به این پنهان‌کاری توهین‌آمیز است. ناراحتی‌ام به این خاطر است که وقتی روزنامه توقیف شد در مصاحبه‌هایشان ما را بهانه کردند و گفتند بچه‌هایی که روزنامه تنها منبع درآمدشان بود بیکار شده‌اند. روضه سر دادند و ژست آدم‌هایی را گرفتند که برای خود هیچ نمی‌خواهند و تنها به فکر قطع شدن نان عده‌ای دیگر هستند.
ظاهرن این باب جدیدی در روزنامه‌ی اعتماد است (از بقیه‌ی روزنامه‌ها و رسانه‌ها بی‌اطلاعم). بی‌سروصدا آدم‌های قبلی را دور می‌زنند و آدم‌های جدید جایگزین می‌کنند؛ آدم‌ها هم که نه، "تیم جدید". تیم جای خبرنگار را گرفته. با سرکرده‌ی تیم صحبت می‌کنند اگر با او به توافق رسیدند راه برای ورود اعضا هم باز می‌شود، اگر نرسیدند عضو تیم به تنهایی نصیبی نمی‌برد. اگر هم که عضو هیچ تیمی نباشی کلاهت پس معرکه است. تیم‌ها می‌آیند و می‌روند و تو نشسته‌ای گوشه‌ی خانه منتظر زنگ تلفن.

چند روز قبل از انتشار دوباره‌‌ی روزنامه، یک نفر دیگر شاید از سر رودرواسی بهم زنگ زد. گفت بروم صفحه‌ی هفتگی‌ام را در روزنامه به صورت حق‌التحریر درآورم. حق‌التحریر؟ من آنجا کار می‌کردم و نیروی ثابت بودم. گفت همه قرار است حق‌التحریر کار کنند. گفتم اگر این‌طور است که می‌روم. می‌خواستم بروم  نسبت به پایمال شدن حقم به مدیرمسئول و سردبیر اعتراض کنم. به چندتا از بچه‌های دیگر هم که برای دور جدید اعتماد خبر نشده‌ بودند موضوع را گفته بودم و قرار شد با هم برویم. همان شب دستگیر شدم.

بعد که آزاد شدم دوستی که جای من در بخش ادبیات اعتماد کار می‌کرد تماس گرفت و تعارف کرد که می‌توانم بروم و صفحه را درآورم. پرس‌وجو که کردم فهمیدم این‌طوری نیست که همه حق‌التحریر کار کنند. بعضی هم نیروی ثابت هستند. از صرافت درآوردن همان یک صفحه در هفته هم افتادم و تصمیم گرفتم کلن قید اعتماد را بزنم. می‌رفتم آنجا به چه اعتراض می‌کردم؟ دوستم رفته بود جایگزین من شده بود. می‌گفتم باید ایشان را اخراج کنید تا من بتوانم سر کارم برگردم؟ می‌گفتم این تیم باید برود و تیم قبلی که اینجا کار می‌کرد برگردد سر کارش؟‌ یا می‌گذاشتم همان‌جا سرم را شیره بمالند و دستم را در یک ستون از روزنامه یا یک صفحه در هفته بند کنند؟ بچه‌های دیگر هم همین‌فکر را کرده بودند که نرفته بودند.

هزار بار به خودم گفته‌ام در مسائل صنفی نباید ملاحظه‌ی رفاقت را کنم. مدیرمسئول و سردبیر هم از همین ملاحظات ما سواستفاده می‌کنند که هر بلایی می‌خواهند سرمان می‌آورند. همین ملاحظات باعث شده دم نزنیم و بنشینیم تماشا کنیم یا فوقش به جان هم بیفتم بدون اینکه مسبب اصلی باشیم. می‌دانند من نمی‌روم نسبت به جایگزین شدن دوستم به جای خودم اعتراض کنم. اگر با هم رفاقتی نداشته باشیم (مثل این ماجرایی که چندهفته پیش برای اعتماد رخ داد و تیمی جایگزین تیم دیگر شد) ممکن است شروع کنیم خرخره‌ی هم را جویدن. چون خرخره‌ی هم را جویدن  نه ترس دارد نه هزینه‌ای، اما خفت مدیرمسئول و سردبیر را گرفتن برایمان ترسناک و هزینه‌بر است، ندانم‌کاری است، کارنامه‌مان را پیششان سیاه می‌کند، دیگر بعدن در جای دیگر و فرصت دیگری ازمان دعوت به کار نمی‌کنند.

هیچ‌وقت تا این حد فضای مطبوعات را متعفن و کثیف ندیده بودم. ضعیف‌ها به جان هم می‌افتند و قوی‌ترها کیف می‌کنند. آزادانه حقوق ما را پایمال می‌کنند و ما مزدورانی راضی هستیم، رعیتیم.

اگر بر تنبلی فائق شوم می‌‌روم وزارت کار و ازشان شکایت می‌کنم. انفعال ما، موهبت بزرگی برای آنهاست.  

شنبه

من تا صبح بیدارم

با تنم تنها شده بودم. معلوم است که قبلن هم بودم اما هیچ‌وقت این‌قدر طولانی و بی‌واسطه نبود. هیچ‌وقت نشده بود این‌همه حواسم بهش باشد. داشت انتقام همه‌ی بی‌توجهی‌هایم را یک‌جا ازم می‌گرفت. باهام راه نمی‌آمد، یک‌کمی که بیشتر در یک حالت می‌نشستم پاهایم، ماتحتم و کمرم شروع می‌کردند درد گرفتن. مجبور بودم مدام حالتم را عوض کنم، بلند شوم راه بروم (سه قدم بیشتر نمی‌شد برداشت)، دوباره بنشینم، دراز بکشم، پاهایم را دراز کنم، اگر درد گرفتند جمع کنم، مدام قلنج کمر و گردنم را بشکنم، شانه‌هایم را طولانی در یک حالت ثابت نگه ندارم. به منی که تنها کاری که در آن شرایط ازم برمی‌آمد نشستن بود، ظلم می‌کرد،‌ تحقیرم می‌کرد که از پس این یک کار هم نمی‌توانم بربیاییم،‌ ضعیفم می‌کرد. باورکردنی نبود که این‌قدر داشتم باهاش کلنجار می‌رفتم و کار خودش را می‌کرد. بعضی دقیقه‌ها بود که مستاصل می‌‌شدم. با تمام وجود می‌خواستم ازش جدا باشم که سنگینی‌اش را احساس نکنم، نمی‌شد. تنم این‌همه‌‌سال به جور دیگری بودن، عادت کرده بود و حالا از عادت چندساله جدا شده بود و بدقلقی می‌کرد. من که بعضی وقت‌ها سفرهای سخت رفته بودم، روی سنگ و کلوخ یا در باران و سرما توی کیسه‌خواب خوابیده بودم هیچ فکرش را نمی‌کردم که به این خاطر جلوی خودم کم بیاورم. مساله را دارم بزرگ می‌کنم چون انتظار بیشتری داشتم، هیچ‌وقت تنم را لوس بار نیاورده بودم.  

بدترین ساعت‌ها، ساعت‌های کلنجار رفتن برای خوابیدن بود. بالشی نبود، پتو را باید چندلا می‌کردم و می‌گذاشتم زیر سرم. یک لا می‌زدم، خیلی کوتاه بود، دولا می‌کردم باز کوتاه بود،‌ سه لا می‌کردم‌ و انقدر این اضافه کردن بر ارتفاع زیر سر و کم کردنش ادامه پیدا می‌کرد تا بالاخره رضایت می‌دادم و سرم را می‌گذاشتم(این برنامه هرشب اجرا می‌شد تا بالاخره 10 روز آخر عادت کردم). پتوی چندلاشده سفت بود و اذیت می‌کرد. گردنم خوب رویش قرار نمی‌گرفت. به پهلو که می‌خوابیدم آن گوشم که چسبیده بود بهش شروع می‌کرد داغ شدن و درد گرفتن. سریع حالتم را عوض می‌کردم. طاق‌باز می‌خوابیدم،‌ نور توی صورتم می‌زد. دمر می‌شدم،‌ بعد از یک‌ربع گردنم شروع می‌کرد به درد گرفتن. چیزی حدود دوساعت می‌گذشت تا بالاخره خوابم می‌برد و نیم ساعت بیشتر نخوابیده بودم که بی‌بروبرگرد از خواب می‌پریدم و باز روز از نو و روزی از نو. خودم را تکان می‌دادم که خوابم ببرد،‌ سعی می‌کردم حواس خودم را پرت کنم،‌ یاد روزهای خوب بیفتم و در تمام مدت این تقلا، جسمم به کار خودش،‌ به نافرمانی‌اش ادامه می‌داد و ذره‌ای از هشیاری‌اش کم نمی‌شد. بی‌قراری گردنم تا صبح ادامه پیدا می‌کرد. وقتی از پاها و دست‌هایم خسته می‌شدم می‌توانستم قدری از خودم دورشان کنم، ولی گردن را نمی‌توانستم. سر و تهش به تنم چسبیده بود، فقط می‌‌توانستم با دو دست مالشش دهم و دردش را کم کنم، که اگر می‌توانست دستم را پس می‌زد و جفتکی هم حواله‌ام می‌کرد.

یک روز که سه‌چهار‌ساعت بی‌وقفه گریه کرده بودم، بیشتر از اینکه از شرایط ناراحت باشم،‌ از تنم خشمگین بودم که براساس چه منطق و توانی دارد ادامه می‌دهد، چرا بی‌هوش نمی‌شود. بعدن اسرار تاریک‌خانه‌ها را که می‌خواندم دیدم جرج اورول هم در 1984 همین را نوشته و کف کردم. هر جای دنیا که باشیم، در هر سال و قرنی، چه شبیهیم. 

چهارشنبه

از این قرار


رفته بودیم عیددیدنی. فامیلمون گفت حسابی معروف شدیا. پیش خودش فکر کرد نکنه یه وقت بذارم به حساب تعریف، واسه همین پشت‌بندش گفت البته تو شرارت. بیشترشون سکوت می‌کردن و سکوتشون به این دلیل بود که فکر می‌کردن من خودم دوست ندارم حرفی راجع به ماجرا بزنم،‌ شاید هم فکر می‌کردن هرچی بخوام بگم چیزاییه که تو دهنم گذاشتن. یه سری هم بودن منو که می‌دیدن شروع می‌کردن دادن نظرات سیاسی که بیشتر تو تاکسیا می‌شنوی که بدین‌وسیله همدردی خودشونو نشون بدن یا شاید خیال می‌کردن من با صاحابش در ارتباطم و می‌خواستن شجاعتشونو به رخم بکشن. اندازه‌ی سلول چیزیه که همه درموردش سوال دارن. منم از بس بلند شدم براشون قدم‌رو رفتم که از اینجا تا اونجا و دستامو به‌ اندازه‌ی طول دوتا نون‌بربری باز کردم خسته شدم. آخرش دیگه مساحت رو روی کاغذ الگوی خیاطی قیچی زدم و هرجا ازم اندازه می‌خواستن کاغذ الگو رو از کیفم درمی‌آوردم براشون پهن می‌کردم می‌گفتم انقد. جالب‌تر اما واکنش یه‌عده‌ای بود که مثلن تو باغن و باخبرن. این‌دسته فکر می‌کردن بهم اسکار داده شده درحالی که لایقش نبودم. فکر می‌کردن دسترنج یه عده دیگه رو چپاول کردم. صورتشونو کج و کوله می‌کردن، چشاشونو تنگ می‌کردن و می‌گفتن آخه چرا تو؟ منم جوابی نداشتم. می‌گفتم آره دقیقن این سوال خود منم هست.

قبل از این ماجرا به دوتا مجله مطلب می‌دادم. بهم گفتن دیگه نمی‌تونم با اسم خودم براشون بنویسم. گفتن با اسم مستعار بنویس. قبول نکردم. یه مجله‌ی دیگه هم حاضر نشد حق‌التحریرم رو بریزه به حسابم. گفتن بیا بهت دستی بدیم. می‌ترسیدن بابت پولی که حقم بود بیان خفتشونو بگیرن و ببرنشون اتاق گاز. گرچه ازم بعید بود اما بهم برخورده بود. بیشتر زندگیمو با "حالا عب نداره، مگه چی می‌شه" گذرونده‌م اما بعد از این‌ ماجرا انگار یه جایی تو مغزم خیلی طبیعی و ناخودآگاه شروع کرد سفت شدن و فاصله گرفتن از ذهن آدمی که خیلی چیزا براش علی‌السویه بود. مثل ترک سیگار که خودبه‌خود اتفاق افتاد و من توش دخالتی نداشتم،‌ اینم خودبه‌خود شد. فعلن برنامه‌ اینه که درمورد یه چیزایی سفت‌تر باشم چون این‌جوری راضی‌ترم.