یکشنبه

برای هر چیز کوچیک

شروع به بافتن شالگردنی کردم که می‌دونم تا آخر سال تموم نمی‌شه، کامواش نازکه و سخت می‌یاد بالا، صاحابش دلش شالگردن سفید خواسته و هر چی گفتم بابا این همه رنگ تو دنیا هست چرا سفید، یه دنده‌گی کرد. منم انگیزه‌م برای بافتن شالگردن تمامن سفید کمه، هر چی هم خودمو بکشم و وسواس به خرج بدم فایده نداره و هیچ نقش و نگاری توش جلوه نمی‌کنه. پارسال هم بافتن شالگردن برای بابای ساناز یه زمستون طول کشید و دیگه خجالت کشیدم ببرم بدم، گذاشتمش واسه این زمستون اما حالا باید کلی بگردم پیداش کنم.

هربار که شالگردنه رو دست می‌گیرم باید مداقه کنم ببینم دستم تمیزه یا نه، دیشب جرات نکردم وسطش چیز بخورم که کاموائه لک نشه، تلفن کردم گفتم بیا و یه رنگ دیگه دوست داشته باش هنوزم دیر نشده، گفت الا و بلا که نه، گفتم بندازیش دور گردنت سر قبرم بیای ایشالا.

به بابام هم قول دادم براش شالگردن ببافم ولی هنوز عملیش نکردم، هربار که می‌بینه مشغول بافتنم دلمو می‌سوزنه که دیدی واسه بابات نبافتی؟ می‌دونم حالا استفاده نمی‌کنه‌ها ولی باید بگه. هر چی می‌خرم براش استفاده نمی‌کنه، چندسال پیش پیرهن به چه خوشگلی براش گرفته بودم یه بار هم ندیدم تنش کنه، اصلن نمی‌دونم چی کارش کرده، احتمالن داشته می‌رفته دیدن کسی براش برده. شایدم پوشیده و دیده شکمش خیلی می‌زنه بیرون.

تازگیا خیلی سعی می‌کنه شکمشو که داره روزبه‌روز گنده‌تر می‌شه قایم کنه. پیرهناشو دوسایز بزرگتر می‌گیره که شکمش کمتر معلوم شه. رفته بودیم ختم زن عموم، کتشو درآورد دیدم پیرهنشو داده رو شلوارش. گفتم چرا همچین کردی؟ خیلی بد شدی. بهش برخورد. گفت مگه من به تو می‌گم چجوری لباس بپوش که به خودت همچین اجازه‌ای می‌دی؟ پدر من که نمی‌گم چرا اینو پوشیدی، می‌گم پیرهنتو بکن تو شلوارت. بلافاصله خودمو لعنت کردم که چرا بهش گفتم. فکر می‌کنم مشکل اینه که تو خونه آینه قدی ندارن، آینه از زیر سینه به بالا نشونت می‌ده. برای بابام مجالی پیدا نمی‌شه که از روبرو به خودش نگاه کنه، ببینه که اون شکم با این کارا مخفی نمی‌شه، به فکر بیفته که یه کم کوچیکترش کنه، یا اینکه همینجوری که هست بپذیره و قایمش نکنه. بعضی وقتا بهش می‌گم برنج و نون کمتر بخور، ولی سریع پشیمون می‌شم، مگه جز تلویزیون تماشا کردن و غذا خوردن چه دلخوشی‌ای داره که بخوام همونم ازش بگیرم.

عذاب وجدان می‌گیرم بهشون بگم بکن نکن، در حالی که همه داریم سیب زمینی سرخ شده می‌خوریم به مامان بابام بگم شما نخورید. هر وقت که می‌گم و هشدار می‌دم و عواقب وخیم ته دیگ خوردن رو به مامانم یادآوری می‌کنم بسرعت از خودم انم می‌گیره. به مامانم می‌گم چرا انقد روغن می‌ریزی تو غذا، صادقانه جواب می‌ده که آخه نریزم خوشمزه نمی‌شه. بهش بگم غذای بدمزه بخور که بیشتر عمر کنی؟ نمی‌دونم با نخوردن این چیزا چقد به عمرشون اضافه می‌شه، اما خیلی بدتره که همونم به افسردگی بگذره. 

جمعه

یا مثلن پیتزاهای نازک گارنی


تو شهرزاد ناهار خورده بودیم و از سی‌وسه‌پل گذشته بودیم و چارباغ بالارو رفته بودیم پایین و رسیده بودیم به چارراه اول و از اونجا سوار تاکسی شده بودیم به مقصد میدون جلفا، کل مسیر هوا ابری و کل روز هوا ابری. تو راه داشتیم دعای خیرمونو نثار غذای خوشمزه و قیمت منصفانه‌ی شهرزاد می‌کردیم. هرکی هرچی خورده بود راضی بود. با اینکه شلوغ بود و گوشام جز صدای بی‌شمار قاشق و چنگالی که می‌خوردن به بشقابای چینی چیز قابل عرضی نمی‌شنید، از جو تالار خیلی خوشم اومده بود.

جلفا سنگفرش بود، توش پر کافه بود، ماشینها کمتر مزاحم عابران پیاده می‌شدن، از این کوچه می‌رفتیم تو اون کوچه و بافت محله عوض نمی‌شد، سنگفرش ته نمی‌کشید، مثل خیابون برادران مظفر نبود که یه تیکه رو سنگفرش کرده باشن و بگن همین بسه براتون، توش غلت بزنید و یاد تهران قدیم کنید. تو جلفا راه می‌ری احساس می‌کنی واسه خودت کسی هستی و یکی یه جایی یواشکی به فکرت بوده، تهدیدی واسه خیابون محسوب نمی‌شی و هی لازم نیست از سر راه کنار بری ماشین رد شه؛ عابر پیاده ارباب محله‌س.

اصفهانو دوست دارم چون جاهایی که توش می‌شه قدم زد و نشست و وقت گذروند زیاده. چارباغ بالا و چارباغ خواجو و جلفا و مادی‌های فراوون و اون مسیر قشنگ جلو دانشگاه هنرش و کوچه پس کوچه‌های دنج و کناره‌ی رودخونه و نقش جهان. من از اون توریستایی‌ام که اگه پیاده‌روی تو شهری بهم حال بده بنده‌ی اون شهر می‌شم و بس که دوباره بر می‌گردم بهش جفتمونو زخمی‌ می‌کنم. واسه همین با استانبول خیلی ایاغم، با بوشهر و بندرعباس هم همینطور. خوبی اصفهان اینه که دیدنی‌هاش تو یه نقطه جمع نیستن و تو کل شهر پراکنده‌ان، برعکس اون چیزی که از مردمش می‌گن، خود شهر خیلی سخاوتمنده، قشنگیاش تو چاردیواری کاخها و موزه‌ها محصور نشده، خیلی از جاهای توریستیش زنده‌ان و همچنان کاربری دارن.

جلفا رو حسابی چرخیدیم و رفتیم آرابو ساندویچ گرفتیم. مزه‌ی کثافت می‌داد و واسه همین به خودمون و باعث و بانیش لعنت فرستادیم. ولی فرداش رفتیم ناهارمونو از ساندویچی کارن تو خاقانی گرفتیم و غرق نور و سرور شدیم. می‌دونم تعریف کردن از جایی که سال‌های سال داره ازش تعریف می‌شه هنر نمی‌خواد و از پست‌ترین کارها نزد مومنانه ولی منم جایی امضا ندادم که آدم هنرمندی‌ام. 

دوشنبه

۲۲آبان بیا منو بخوابان

داشتم از پنجره‌ی اتوبوس بیرونو نگاه می‌کردم که دختره اومد کنارم نشست. روزنامه همشهری دستش بود و عینکی بود و یه کیف خیلی گنده‌ای رو چپوند جلوی پاش. تا نشست آگهی‌های روزنامه رو باز کرد و شروع کرد تندتند ورق زدن و با هر ورقی که می‌زد آرنجش می‌خورد به پهلوی من. روزنامه رو پاش بود که دست کرد تو جیبش و آرنجش خورد به من و يه تيكه مقواي زرد درآورد و شروع کرد با شدت و حدت روکششو با كليد پاک کردن و آرنجش خورد به من.

چه جوری از خودم دفاع می‌کردم؟ هی تنمو بیشتر از جلو دستش جمع کردم و چندبار خیره نگاهش کردم؛ انگار نه انگار. بعد یهو برگشت گفت شاه شگفت‌انگیز ایران کیه؟ با چشمای از کاسه بیرون افتاده گفتم ها؟ گفت برای شارژ شگفت انگیز ایرانسل باید چه عددی بزنم؟ نفس صداداری کشیدم و گفتم نمی‌دونم و رومو کردم طرف پنجره. آخه این سواله می‌کنی؟ شارژو زد تو گوشیش و زنگ زدناش شروع شد. سلام خانوم اخوان، من کریمی‌ هستم و آرنجش خورد به من و می‌خواستم ببینم تور استانبول برای 22 بهمن چنده؟ ها؟ نه ببخشید 22 آبان. ما دونفریم، به آکسارای نزدیک باشیم بهتره. همینجور که داشت با تلفن حرف می‌زد نت‌بوکشو از کیفش درآورد و آرنجش خورد به من و شروع کرد رو نت‌بوکش چیز نوشتن و پهلوی منو سوراخ کردن. گفت تا نیم ساعت دیگه باهاتون تماس می‌گیرم. زنگ زد به یکی دیگه، گفت می‌خواستم ببینم تور استانبول برای 22 بهمن چه جوریه؟ نه ببخشید 22 آبان. منم اینور داشتم سرمو می‌کوبیدم به شیشه. هر زنگی که زد گفت تور واسه 22 بهمن می‌خوام و بعد گفت نه 22 آبان و هربار که اینو گفت یه بار هم آرنجشو زد به من. اومدم تساهل و تسامح رو بذارم کنار و بهش بگم اسلحه‌تو که داره پهلومو سوراخ می‌کنه بکش اونور که همون موقع برگشت گفت ببخشید انقد سروصدا می‌کنم، ضروریه. خواستم بگم اقلن می‌تونی یه لطفی بکنی و تاریخا رو اشتباه نگی ولی گفتم خواهش می‌کنم. آخه خواهش می‌کنم چیه؟ بابا بهش بتوپ، بگو واسه این کارا برو دربست بگیر، بگو به اون آرنج تیزت یه کم سوهان بکش، بگو انقد داد داد نکن، بگو 22 بهمنو از کله‌ی پوکت بنداز بیرون و جاش یه 22 آبان بکار. ولی خودمو خلع سلاح کرده بودم و هرچی بعد "خواهش می‌کنم" می‌گفتم مسخره بود. موقع گفتنش صورتمو یه جور مهربونی هم کرده بودم و لبخندی زده بودم که نزدیکانم می‌دونن چقدر قلابیه و هربار که این لبخندو دیدن تذکر دادن که بابا مجبور نیستی ادا دربیاری. پیرم کرد تا پیاده شد. منم بعدش رفتم بیمارستان بستری شدم.