شنبه

من تا صبح بیدارم

با تنم تنها شده بودم. معلوم است که قبلن هم بودم اما هیچ‌وقت این‌قدر طولانی و بی‌واسطه نبود. هیچ‌وقت نشده بود این‌همه حواسم بهش باشد. داشت انتقام همه‌ی بی‌توجهی‌هایم را یک‌جا ازم می‌گرفت. باهام راه نمی‌آمد، یک‌کمی که بیشتر در یک حالت می‌نشستم پاهایم، ماتحتم و کمرم شروع می‌کردند درد گرفتن. مجبور بودم مدام حالتم را عوض کنم، بلند شوم راه بروم (سه قدم بیشتر نمی‌شد برداشت)، دوباره بنشینم، دراز بکشم، پاهایم را دراز کنم، اگر درد گرفتند جمع کنم، مدام قلنج کمر و گردنم را بشکنم، شانه‌هایم را طولانی در یک حالت ثابت نگه ندارم. به منی که تنها کاری که در آن شرایط ازم برمی‌آمد نشستن بود، ظلم می‌کرد،‌ تحقیرم می‌کرد که از پس این یک کار هم نمی‌توانم بربیاییم،‌ ضعیفم می‌کرد. باورکردنی نبود که این‌قدر داشتم باهاش کلنجار می‌رفتم و کار خودش را می‌کرد. بعضی دقیقه‌ها بود که مستاصل می‌‌شدم. با تمام وجود می‌خواستم ازش جدا باشم که سنگینی‌اش را احساس نکنم، نمی‌شد. تنم این‌همه‌‌سال به جور دیگری بودن، عادت کرده بود و حالا از عادت چندساله جدا شده بود و بدقلقی می‌کرد. من که بعضی وقت‌ها سفرهای سخت رفته بودم، روی سنگ و کلوخ یا در باران و سرما توی کیسه‌خواب خوابیده بودم هیچ فکرش را نمی‌کردم که به این خاطر جلوی خودم کم بیاورم. مساله را دارم بزرگ می‌کنم چون انتظار بیشتری داشتم، هیچ‌وقت تنم را لوس بار نیاورده بودم.  

بدترین ساعت‌ها، ساعت‌های کلنجار رفتن برای خوابیدن بود. بالشی نبود، پتو را باید چندلا می‌کردم و می‌گذاشتم زیر سرم. یک لا می‌زدم، خیلی کوتاه بود، دولا می‌کردم باز کوتاه بود،‌ سه لا می‌کردم‌ و انقدر این اضافه کردن بر ارتفاع زیر سر و کم کردنش ادامه پیدا می‌کرد تا بالاخره رضایت می‌دادم و سرم را می‌گذاشتم(این برنامه هرشب اجرا می‌شد تا بالاخره 10 روز آخر عادت کردم). پتوی چندلاشده سفت بود و اذیت می‌کرد. گردنم خوب رویش قرار نمی‌گرفت. به پهلو که می‌خوابیدم آن گوشم که چسبیده بود بهش شروع می‌کرد داغ شدن و درد گرفتن. سریع حالتم را عوض می‌کردم. طاق‌باز می‌خوابیدم،‌ نور توی صورتم می‌زد. دمر می‌شدم،‌ بعد از یک‌ربع گردنم شروع می‌کرد به درد گرفتن. چیزی حدود دوساعت می‌گذشت تا بالاخره خوابم می‌برد و نیم ساعت بیشتر نخوابیده بودم که بی‌بروبرگرد از خواب می‌پریدم و باز روز از نو و روزی از نو. خودم را تکان می‌دادم که خوابم ببرد،‌ سعی می‌کردم حواس خودم را پرت کنم،‌ یاد روزهای خوب بیفتم و در تمام مدت این تقلا، جسمم به کار خودش،‌ به نافرمانی‌اش ادامه می‌داد و ذره‌ای از هشیاری‌اش کم نمی‌شد. بی‌قراری گردنم تا صبح ادامه پیدا می‌کرد. وقتی از پاها و دست‌هایم خسته می‌شدم می‌توانستم قدری از خودم دورشان کنم، ولی گردن را نمی‌توانستم. سر و تهش به تنم چسبیده بود، فقط می‌‌توانستم با دو دست مالشش دهم و دردش را کم کنم، که اگر می‌توانست دستم را پس می‌زد و جفتکی هم حواله‌ام می‌کرد.

یک روز که سه‌چهار‌ساعت بی‌وقفه گریه کرده بودم، بیشتر از اینکه از شرایط ناراحت باشم،‌ از تنم خشمگین بودم که براساس چه منطق و توانی دارد ادامه می‌دهد، چرا بی‌هوش نمی‌شود. بعدن اسرار تاریک‌خانه‌ها را که می‌خواندم دیدم جرج اورول هم در 1984 همین را نوشته و کف کردم. هر جای دنیا که باشیم، در هر سال و قرنی، چه شبیهیم. 

چهارشنبه

از این قرار


رفته بودیم عیددیدنی. فامیلمون گفت حسابی معروف شدیا. پیش خودش فکر کرد نکنه یه وقت بذارم به حساب تعریف، واسه همین پشت‌بندش گفت البته تو شرارت. بیشترشون سکوت می‌کردن و سکوتشون به این دلیل بود که فکر می‌کردن من خودم دوست ندارم حرفی راجع به ماجرا بزنم،‌ شاید هم فکر می‌کردن هرچی بخوام بگم چیزاییه که تو دهنم گذاشتن. یه سری هم بودن منو که می‌دیدن شروع می‌کردن دادن نظرات سیاسی که بیشتر تو تاکسیا می‌شنوی که بدین‌وسیله همدردی خودشونو نشون بدن یا شاید خیال می‌کردن من با صاحابش در ارتباطم و می‌خواستن شجاعتشونو به رخم بکشن. اندازه‌ی سلول چیزیه که همه درموردش سوال دارن. منم از بس بلند شدم براشون قدم‌رو رفتم که از اینجا تا اونجا و دستامو به‌ اندازه‌ی طول دوتا نون‌بربری باز کردم خسته شدم. آخرش دیگه مساحت رو روی کاغذ الگوی خیاطی قیچی زدم و هرجا ازم اندازه می‌خواستن کاغذ الگو رو از کیفم درمی‌آوردم براشون پهن می‌کردم می‌گفتم انقد. جالب‌تر اما واکنش یه‌عده‌ای بود که مثلن تو باغن و باخبرن. این‌دسته فکر می‌کردن بهم اسکار داده شده درحالی که لایقش نبودم. فکر می‌کردن دسترنج یه عده دیگه رو چپاول کردم. صورتشونو کج و کوله می‌کردن، چشاشونو تنگ می‌کردن و می‌گفتن آخه چرا تو؟ منم جوابی نداشتم. می‌گفتم آره دقیقن این سوال خود منم هست.

قبل از این ماجرا به دوتا مجله مطلب می‌دادم. بهم گفتن دیگه نمی‌تونم با اسم خودم براشون بنویسم. گفتن با اسم مستعار بنویس. قبول نکردم. یه مجله‌ی دیگه هم حاضر نشد حق‌التحریرم رو بریزه به حسابم. گفتن بیا بهت دستی بدیم. می‌ترسیدن بابت پولی که حقم بود بیان خفتشونو بگیرن و ببرنشون اتاق گاز. گرچه ازم بعید بود اما بهم برخورده بود. بیشتر زندگیمو با "حالا عب نداره، مگه چی می‌شه" گذرونده‌م اما بعد از این‌ ماجرا انگار یه جایی تو مغزم خیلی طبیعی و ناخودآگاه شروع کرد سفت شدن و فاصله گرفتن از ذهن آدمی که خیلی چیزا براش علی‌السویه بود. مثل ترک سیگار که خودبه‌خود اتفاق افتاد و من توش دخالتی نداشتم،‌ اینم خودبه‌خود شد. فعلن برنامه‌ اینه که درمورد یه چیزایی سفت‌تر باشم چون این‌جوری راضی‌ترم.