یکشنبه

روز از جایی شروع میشه که تو چشماتو می بندی

بعدها معلوم شد آدم‌ها فقط به جنس مخالف تمایل ندارند، آدم‌هایی هم هستند که فقط همجنس خود را می‌خواهند. حتا ممکن است بعضی‌هایشان از ماجرا بی‌خبر باشند. مثل آقای قاسمی که ریش و مویش در بی‌خبری سفید شد، تمام عمرشان را با اکراه با غیرهمجنس خود سر ‌کنند و عمر کوتاه را به پایان برسانند.

عین همین ماجرا، بعدها معلوم خواهد شد آدم‌هایی هم هستند که در شب زندگی می‌کنند، فیزیک بدنشان جوری است که باید روزها بخوابند و شب‌ها بیدار باشند. مثل همجنس‌خواهی این خصلت هم درونی است و ربطی به اراده و اختیار ندارد. البته حالا هم برای بعضی از همین آدمها ماجرا عیان است، می‌دانند که آدم شبند. ولی شاید فکر کنند اشتباه از آنهاست، سعی کنند خود را اصلاح کنند و عادت بد را کنار بگذارند اما بیشتر وقت‌ها هم وا دهند و به خود سخت نگیرند.

همین حالا جامعه در مقابل شب‌بیداری مقاومت می‌کند، بهتر است بگویم جهان در حال جنگ با شب‌بیداران است. اما بعدها تمایل آدم‌ها به شب‌بیداری به صورت قانون درمی‌آید و به رسمیت شناخته می‌شود. کم‌کم شب‌بیداری بچه‌ها برای والدین تابو نخواهد بود. آن‌وقت شاید چیزی به اسم تربیت، چیزی به اسم رودرویی همیشگی‌ آدم‌ها و همزمانی چشم‌های باز و چشم‌های بسته معنی خود را از دست بدهد. چراغ تمام خانه‌های شهر با هم خاموش و با هم روشن نشوند. کرکره مغازه‌ها با هم پایین نیایند.

شاید دیگر زندگی در خانواده از هستی ساقط شود، وقت خواب والدین، وقت بیداری بچه باشد. آدمها در یک خانه با هم و تنها باشند. والدین از ترس اینکه بچه‌شان شب‌خواب یا روزخواب از کار درآید، قید بچه‌دار شدن را بزنند. بعضی‌هایشان ریسک کنند و بچه‌دار شوند اما در طول عمرشان سر جمع یکسال هم با بچه‌شان زندگی نکنند. بدیهی است زوج‌ها قبل از اینکه به وصلت هم دربیایند از روز‌بیداری یا شب‌بیداری همدیگر آگاه شوند.

وقتش که برسد، دیگر شب‌ها کل شهر تعطیل نمی‌شود. نیمی از شهر در روز تعطیل و نیمی از آن در شب تعطیل خواهد بود. آدمهای شب‌بیدار محکوم به خوابیدن و تبعیت از عادت اکثریت نخواهند بود. کشورها دو نوع حکومت خواهند داشت. فرق آدم‌ها در روزبیداری و شب‌بیداری در همه چیز لحاظ خواهد شد.

اما آدم‌هایی که زندگی کردند و مردند بدون اینکه بفهمند همجنس‌خواه هستند، آدم‌هایی که زندگی کردند و مردند بدون اینکه بفهمند شب‌بیدار هستند، آدم‌هایی که حالا دارند زندگی می‌کنند بدون اینکه حق شب‌بیداری برای آنها به رسمیت شناخته شده باشد، آنها چه می‌شوند؟ آیا جهان این‌قدر در قبال آدم‌هایی که به آن پا می‌گذارند بی‌مسئولیت است؟ اگر به همه‌ی آنهایی که مردند بدون اینکه بفهمند شب‌بیدار بوده‌اند اجازه‌ی بیداری در شب داده می‌‌شد، درد و رنج کمتر نبود؟ چیزی کشف نشده باقی می‌ماند؟ علم به نهایت خود نمی‌رسید؟ آثار هنری جهان را از خود نمی‌انباشتند؟

جمعه

کی شب حمله فرا می‌رسد

چند روز مونده بود به بیست و دو بهمن. خونه‌مون مهمون داشتیم. روزای قبلش ریخته بودن خونه‌ی خیلی از آشناها و گرفته بودنشون. با مهمونا شوخی می‌کردیم که اول کدوممون رو می‌گیرن. قریب به اتفاق آدما می‌گفتن فردا می‌يان می‌گیرنت. توی دل هم رو خالی می‌کردیم و کیف می‌داد. یه جورایی مثل تماشای فیلمای ترسناک می‌مونه لذتش.

فرداش شنبه بود، 17 بهمن. ساعت یک و نیم بود که لپ‌تاپم رو خاموش کردم که دیگه بخوابم. زینب و راحله قبل از من خوابیده بودن. فایرفاکس ازم پرسید سیو می‌کنی صفحات رو یا نه؟ من گفتم سیو می‌کنم. لپ‌تاپ رو که خاموش کردم فک کردم چرا گفتم سیو می‌کنم؟ ولی دیگه حوصله نداشتم روشنش کنم و صفحه‌ها رو ببندم. خوابیدم. با زنگ تلفن از خواب پریدم. رفتم گوشی رو برداشتم و تا الو گفتم، قطع کرد. قلبم تاپ‌تاپ می‌زد. گفتم نکنه... گفتم نه بابا. ساعت رو نگاه کردم، دو و نیم بود. گرفتم خوابیدم. به فاصله‌ي پنج دقیقه زنگ آپارتمان رو زدن. بلند شدم اومدم پشت در گفتم کیه؟ صدای خانومی اومد که گفت یه دیقه باز می‌کنی درو؟ فکر کردم همسایه‌س. درو که باز کردم ریختن تو. یه زن و پنج تا مرد. هنوز منگ خواب بودم و نمی‌فهمیدم قضیه چیه. به من گفتن زود باش روسری سرت کن. اومدن تو اتاقی که زینب و راحله خوابیده بودن. یکی‌شون به راحله گفت این چه وضعشه، پاشو خودتو جم کن. راحله گفت انتظار داشتید با مانتو بخوابم؟ نمی‌دونم چرا اون موقع به فکرش نرسید بگه برو بابا. گفت نصف شب بلند شدید اومدید از خواب بیدارمون کردید می‌گید این چه وضعشه؟ من تحت تاثیر حرفای شب قبل، فک کردم اومدن دنبال من ولی اومده بودن پی زینب و حکم دستشون بود. همه‌شون تیپیکال اطلاعاتی بودن. هیکلی و پیرهن رو شلوار پارچه‌ای و موی آب‌شونه شده و ریش و بی‌سیم تو دست. بعد از چند دیقه سه نفر دیگه هم بهشون اضافه شد. 9 نفری همه جا رو زیر و رو کردن و گشتن، زیر تختا، لای رختخوابا، کابینتای آشپزخونه، دریچه‌ی کولر. یک نفر هم برای گشتن خونه کافی بود ولی انگار دستور این بود که مثل عملیات والفجر لشکرکشی کنن به محل‌های موردنظر. یکی‌شون کاغذ سیگارا رو برداشته بود می‌گفت این چیه؟ گفتیم کاغذ سیگاره، بو کرد و شروع کرد لاشون رو گشتن. لیلا یه کتاب برام فرستاده، صد کاری که قبل از مرگ باید انجام داد، مثلن نوشته هواپیما بدزد، یا کوکتل مولوتوف درست کن. طرف فکر کرد دیگه راهنمای عملی انقلاب مخملی رو پیدا کرده. گفت این چیه؟ گفتم وا. هفت هشت تا کیسه پلاستیک از سی دی و دی‌وی‌دی و دفتر و کتاب و عکس پر کردن با خودشون ببرن. توی اتاق از ما بازجویی کردن که محل اختفای اونایی که دنبالشون هستند رو نشون بدیم. به من و راحله گفتن حالا که همکاری نمی کنید باید با ما بیایید ولی بعد دیگه بی‌خیال ما شدن. دوسه ساعت بعد به زیر و رو کردن همه‌چی گذشت. زینب رو بردن، کیس کامپیوتر و لپ‌تاپ و گوشی‌ها و ریسیور رو هم با خودشون بردن. خونه با خاک یکسان شده بود. با راحله نشسته بودیم منتظر که صبح شه. تهدیدمون کردن تا صبح با جایی تماس نگیریم. بعدن فهمیدیم درمورد همه اینجوری نبوده که همه چی رو زیر و رو کنن و ویرانه تحویل بدن. جاهایی که مادر و پدره بودن، به گشتن اتاق طرف قناعت کردن. ولی ما چون خودمون بودیم و خودمون، هر کاری دوس داشتن کردن. البته جزئیات اون شب خیلی بیشتر از ایناس.

زینب که یه ماه بعدش آزاد شد، لپ‌تاپ و گوشیا رو پس دادن. همه‌ی سی‌دی‌ها و دی‌وی‌دی‌ها رو از جلدش جدا کرده بودن، خیلیاش گم و گور بود و با همون وضع تحویل دادن. اما هارد کامپیوتر رو چند ماه طول کشید پس بدن. همه چیزم اون رو بود؛ عکس‌ها، نوشته‌ها. بعد که پسش دادن کامل فرمتش کرده بودن، اطلاعاتی که پاک شده بود، هیچ‌جوری قابل برگشت نبود. یه بخش از زندگیم نابود شد. عکسام با آدمایی که ممکنه دیگه نبینمشون از بین رفت. نوشته‌هام از اون سفرهایی که رفته بودم و ممکنه دیگه هیچ‌وقت نتونم برم هم همین‌طور. اثرات شبیخونی که زدن همچنان ادامه داره.

شنبه

رود به خواب دو چشم از خیال تو؟ اوه شت

بابام شت گفتن رو یاد گرفته بود. راه می‌رفت و هر چی ناراحتش می‌کرد می‌گفت شت. باطری ریموت کنترل تلویزیون تموم شده بود در پشتش رو نمی تونست باز کنه هی زور می‌زد و می‌گفت شت. پشت تلفن در جواب عموم که نتونسته بود برای وامش ضامن پیدا کنه گفت شت. عموم گفت چی؟ بابام دوباره گفت شت. عموم گفت یعنی چی؟ بابام از من پرسید شت یعنی چی؟ گفتم گه. به عموم گفت یعنی هیهات. هیهات که می‌دونی یعنی چی علی جان؟

سه‌شنبه

حتمن خودم هم یکی از کسانی بوده‌م که هرجا حس کردم باعث پیشرفت کسی شدم، به روش آوردم و جلوی بقیه قضیه رو به رخ کشیدم. شاید از دهن من هم جمله‌های "هیچی نبود، من آدمش کردم."،‌ "اگه من نبودم به اینجا نمی‌رسید"، " هیچ‌کاری بلد نبود من بودم که یادش دادم"، " من بودم که اولین بار راه فلان‌جا رو نشونش دادم" بیرون اومده. حتمن یکسری آدم هستند که فکر می‌کنند باعث پیشرفت من شد‌ه‌ن و باعث شده‌ن من به جایی برسم. منظورم از "جایی" رسیدن به قلل رفیع نیست. همین که احساس کنن و فقط احساس کنن یه پله جلوتر از خودشون هستی.

از یه طرف هستند آدمایی که وقتی درباره‌ی موفق بودن کسی می‌خوان حرف بزنن، سریع پیشینه‌ی طرف رو هم ضمیمه‌ش می‌کنن. می‌گن "طرف قبلن منشی بوده، الان ببین تبدیل به چه عکاس اینترنشنالی شده." "طرف سه سال پیش کاسب بود، الان برو ببین چه ادعای روشنفکری می‌کنه". انگار آدما حق پیشرفت ندارن و باید در همون‌جایی که بوده‌ن ثابت وایسن. این حرفا از دهن آدمای لوزر بیرون می‌یاد. کسایی که احساس حقارت داره می‌کشدشون.