سه‌شنبه

۲۲ بهمن ۶۹، منزل زهرا- شوشتر



روزنامه ی اعتماد کار می کردم که تو خیابون خواجه عبدالله بود و هنوزم هست. یه عصری بود که احتمالن کارامونو کرده بودیم و قصد کرده بودیم عصرونه بخوریم. من داوطلب شده بودم که برم از سوپری ته کوچه هله هوله بخرم. تو راه برگشت دم سطل آشغال گنده ی نزدیک روزنامه، برخوردم به یه سری عکس که رو زمین پخش و پلا بود. همین جور که داشتم رد می شدم نگاه کردم ببینم چه جور عکسیه، که دیدم یه سری عکس خانوادگیه. ازشون گذشتم، از در روزنامه رفتم تو، پله ها رو رفتم بالا و دور زدم برگشتم پایین دم سطل آشغال و شروع کردم به جمع کردن. عکس ها رو تازه ریخته بودن اونجا، هنوز پا نخورده و تمیز بودن. کی این همه عکس رو عین زباله ریخته بود بیرون؟ این نمی تونه غیر عمد باشه، نمی تونه از دست کسی افتاده باشه یا از پنجره پرت شده باشه بیرون. نزدیک عید بود. اول حدس زدم عکسا در جریان خونه تکونی جزو وسایل اضافی تشخیص داده شده و به بیرون خونه هدایت شده. همونجور که داشتم عکسا رو جمع می کردم چشم می چرخوندم ببینم کسی از پنجره های اطراف داره نگاهم می کنه یا نه. نمی دونم چرا فکر می کردم شاید یکی از سوژه های دوربین مخفی ای چیزی باشم و الانه که یکی مچمو بگیره، ولی با این حال باز هم نتونستم از خیر جمع کردنشون بگذرم.
برام با بچه ای که سر راه گذاشته باشند یا حیوون خونگی که ول شده باشه تو خیابون و ندونه کجا بره، فرقی نداشتن. هر چیزی که حجمی داره و برای مدت طولانی در معرضش باشم همین حکم رو برام داره. به سختی چیزی می ندازم دور. از اون کهنه پرستایی ام که هیچ رقمه نمی تونم رو کیندل و آی پد و  اینجور چیزا کتاب بخونم مگه اینکه چاره ای نداشته باشم. چیزی که جسم داره و شخصیت داره و می شه لمسش کرد رو نمی ذارم برم سراغ فایل الکترونیک. کتاب و نامه و عکس کاغذی و کارت پستال مثل موجود زنده اند و از بین بردنشون ازم برنمی یاد. در این مورد به بابام رفتم. وقتی مامانم می خواست یخچال بیست سی ساله مون رو رد کنه و جاش یه یخچال تازه بگیره، بابام کون به زمین می کوبید و جوری دمغ بود که انگار تکه ای از خودش رو می بردند.

شصت و دو قطعه عکسه. پشت اکثرشون تاریخ و محل وقوع عکس با خودکار نوشته شده. از سال 1368 شروع می شه و به 1372 می رسه. شخصیت اصلی که در بیشتر عکس ها حضور داره، مردی لاغراندام با قیافه و تیپ کارمندیه. به علت اینکه موهای جلوی سرش ریخته، پیشنونیش به عقب پیشروی کرده و ریش و سیبیل کم پشتی داره. زنش رو هم تو عکس ها تشخیص دادم. فهمیدم مرد کارمند شرکت نفت بوده و وقتی می رفتن شمال از ویلاهای شرکت نفت در محمودآباد استفاده می کردن و یه بار هم در آذرماه سال 70 سفری با همکاران شرکت به هامبورگ داشته، عکس های هامبورگ نشون از ذوقش برای دیدن خارج داره. عکسا چند دسته ان: عکس های هامبورگ، عکس های عید نوروز در سال های مختلف، عکس های سفر به محمودآباد، عکس های خانه ی آقاجان و عکس های "خانه ی خودمان در منزل اهواز". پس اینا ساکن اهواز بودن و حالا بعد از چند دهه تصاویرشون از یکی از کوچه های خواجه عبدالله تو تهران سر درآورده. توی بیشتر عکس ها زن روسری سرش نکرده و بی حجابه، موهاش کوتاهه و بیشتر دامن تنشه، به عکس تکی علاقه داشته: تنها رو پله ها، تنها کنار دریا، تنها دم ویلا، تنها کنار سفره ی هفت سین. بچه ها تو عکس های دسته جمعی می لولند و نمی شه فهمید کدوم بچه مال ایناست و آیا بچه ای در کاره یا نه. همه تو عکس خوشحالند و احتمالن این خوشحالی بیشتر به خاطر حضور دوربینه که هنوز در اون زمان کم و مغتنم بود. تو یه عکسی که باحال تر از همه س، زن های فامیل بالاسر قابلمه تو آشپزخونه ان، همه بشقابا و دیس هایی که توشون غذائه رو سمت دوربین گرفتن و دارن محتویات ظرف رو نشون می دن و می خندن. محتوای ظرف یکی شون میگوی سوخاریه. 

بیشتر از بیست سال از عمر عکس ها می گذره. نمی دونم در طول این دو دهه چه اتفاقی برای خانواده افتاده و چی شده که عکس ها سر از سطل زباله درآورده. کدوم یک از آدمای عکس خواسته اینا رو از بین ببره. شاید عامل ماجرا مثل مامان من باشه که هیچ تعلق خاطری به هیچی نداره. شاید عامل ماجرا از یکی تو عکس نفرت داشته و خواسته با نابود کردن عکس ها، به صورت نمادین آدم مورد تنفر رو هم نابود کنه. خیلی با این مواجه شدم که مردم وقت بیزاری از کسی یا از گذشته ی خودشون، عکس از بین می برن. نابود کردن عکس دیجیتال برام پذیرفته شده س اما پاره کردن عکس کاغذی، سنگدلی می خواد. هرچی هم از یکی یا از گذشته ی خودم متنفر باشم این یه قلم ازم برنمی یاد. شایدم یه ماجرای ساده باشه. یکی اومده خونه ای اجاره کنه و دیده یه آلبوم عکس جا مونده، آلبومه رو برداشته برای خودش و عکسا رو ریخته دور. 

غیر گریه مگه کاری می شه کرد

بدترین مدل رستوران رفتن اینه که دستت رو بذاری رو اسم غذاها و فقط زل بزنی به قیمت. منم همیشه بدترین رو انتخاب می کنم چون چاره ی دیگه ندارم، مگه اینکه هوس یه غذای خاص داشته باشم یا مهمون باشم که اونجوری هم همواره به ضررم می شه. معمولن وقتی غذامو خوردم و منتظر صورت حسابم یکی که در اون لحظه قیافه ش خیلی شبیه مسیح شده، به ناگاه بلند می شه و از همه می خواد غلاف کنن: "همگی مهمون من" بعد خیلی شاهانه از جیبش کارتش رو درمیاره و می ده به گارسون. ولی دیگه چه فایده، چون من با نگاه به جیب خودم غذامو انتخاب کرده بودم.

 یه بار که غیر این شد، تجربه ی تلخی برام بود. طرف زنگ زد رسمی دعوتم کرد و گفت مهمون من. منم نه اینکه غذای خیلی گرون سفارش بدم ولی هر چیزیو که به نظرم باحال می رسید خواستم. بعد که صورت حساب رو آوردن، همونی که گفته بود مهمون من شروع کرد دنگ ها رو جمع کردن. از ترس لقوه گرفتم، یکی از لحظه های ناباورانه ی عمرم بود، دست تو هزار تا سوراخ سنبه م کردم تا پول جور شد. کاش صداش رو ضبط کرده بودم تا همونجا از رستوران دار می خواستم یه لحظه سیستم پخشش رو در اختیارم قرار بده. از اون به بعد انقدر چشمم ترسید که هر کی می گفت بیا بریم رستوران مهمون من بی اختیار شروع می کردم خلاف جهتش دوئیدن.


کم پیش اومده وقتی نیت خوردن غذای خاصی ندارم و صرف غذا خوردن می رم رستوران، پشیمون نشم. چند شب پیش رفتیم رستوران فرید تو خیابون آبان که نزدیک خونه مونه. یه رستوران قدیمی که اول وارد حیاط می شی، چند تا پله می ری بالا و به در ورودی می رسی و یکی درو برات باز می کنه. می ری تو و می بینی از صدر تا ذیل رستوران از چوبه، پنجره ها مشجره، محیط دلنشینه، میزها رومیزی تمیز داره و روی رومیزی ها پلاستیک نکشیدن، صندلی ها راحته، خلوته و همین خلوتی هم یه کمی می ترسونه. جز میز ما، دوتا میز دیگه هم پر بود. گارسون مسن رستوران که به نظر می یومد از بدو تاسیس تا الان از جاش تکون نخورده، اومد و ازمون سفارش گرفت. چاهار نفر بودیم. سفارش استیک با سس قارچ و چیکن استروگانف و دوتا شنیسل مرغ دادیم. یکی مون هم سالاد خواست. قیمت ها برای طبقه ی ما معقول بود. چیکن استروگانوفی که من سفارش داده بودم چارده تومن بود و سالاد فصلش دو و پونصد که یعنی خیلی ارزون.

مشغول چشم چرخوندن و تحسین فضای رستوران بودیم که یه دیس سالاد گذاشت جلومون. غذا رو هم چند دقیقه بعد آورد. یه نگاه به بشقابامون کردیم و یه نگاه به هم. رنگ رخساره خبر از سرّ درون می داد. چیکن استروگانفش بدون قارچ بود، طعم سیب زمینی ش بد بود، سس سفیدش گوله گوله بود، ولرم بود، همه چیز بی نمک و چرب بود و بقیه هم راضی نبودن. روی استیک، سلطان غذاهای اون رستوران رو با یه سس قهوه ای و چرب پوشونده بودند. همو دلداری دادیم که اینم یه تجربه س دیگه، آدم دفعه ی بعد نمی یاد، خوبیش اینه که قیمتا بالا نیست. من سر جمع پنج تا قاشق از غذام خوردم، سه چاهارمش موند. خواستیم صورت حساب رو برامون بیارن. قیمت سالاد همونجور که حدس می زدیم پنج برابر شده بود در حالی که مرد حسابی اگه ما همه مون سالاد می خواستیم خب می گفتیم چار تا سالاد. اما با دیدن حق سرویس و مالیات بر ارزش افزوده، قیمت سالاد رو رها کردیم و زدیم تو سرمون. با احتساب این دوتا، قیمت غذای هر کی نسبت به منو دوبرابر شده بود. کمرمون شکست و حس همدلی مون نسبت به یه رستوران قدیمی خوش منظره تو یه کوچه ی خلوت که سختی زندگی هنوز قامتش رو خم نکرده، تبدیل به نفرت شد. تو این شهر دیگه کجا مونده که آدم بره و از پشت خنجر نخوره؟ دیروز فهمیدم که ساندویچی فرد بلوار.   

چهارشنبه

پوست

تو خانواده ی ما رسمی وجود داره که پایه گذارش بابامه: فقط برای بیماری هایی که ممکنه منجر به مرگ بشن باید رفت دکتر. غیر از اون نالازم و سوسول بازیه. یعنی بابام وقتی می بینه ناخوشی تعارف دکتر رفتن بهت می زنه، ولی لحنش مثل وقتیه که می گه می خوای آژانس بگیرم؟ عقیده داره چرا باید بابت مریضی ای که اگه صبر کنی خودش خوب می شه، بری دکتر. براش دکترا و آخوندا در یک رده جا می گیرن، جفتشون کلاشن. حالا در طول زندگی اش چه خاطره ی ناخوشی از دکتر رفتن داره، کسی نمی دونه. این طرز فکر بدون اینکه به کلاش بودن دکترها فکر کنیم، نامحسوس به بقیه ی خانواده هم منتقل شده. مایه ی مباهات خانواده ی ما تا پارسال این بود که هیچ کس اعم از پیر و جوان زیر تیغ جراحی نرفته و افتخار کل خانواده که قاب کردیم زدیم به دیوار اینه که هیچ یک از خاندان رسولی برای سرماخوردگی به دکتر مراجعه نکرده ن. ما کنار هر بیماری یه ساده اضافه می کنیم و واقعن هم اون بیماری چیز ساده ای می شه: یه سرماخوردگی ساده، یه سردرد ساده، یه دندون درد ساده.

حالا فکر کن با همچین پیشینه ای من برای لکه های کوچیکی که روی پوستم دیدم، رفتم دکتر. الغوث الغوث. دکتر بهم یه سری کرم و صابون داد که خیلی گرون تموم شد. هر بار که در کرم رو باز می کردم، نیم ساعت به اون مایه ی سفید رنگی که قرار بود از نوک انگشت اشاره به صورت منتقل شه زل می زدم تا خوب به خوردم بره. یعنی درمورد هر چیز گرونی که می خرم، همین رویه رو دارم، خیلی نگاهش می کنم و اینطوری از سنگینی باری که روی شونه م گذاشته، کم می کنم.

چند روز به همین منوال گذشت و من کرم ها رو سر ساعت می زدم تا اینکه ریختن تو خونه که ببرنم. هر چی رو که می خواستم بردارم می گفتن برندار اونجا همه چی هست، فقط اگه دارویی چیزی استفاده می کنی بردار. من هم کرم ها رو نشون دادم. گفتن اینا چیه دیگه؟ می خوای کرم با خودت بیاری؟ گفتم اینا خاصیت درمانی داره، خدایی نکرده برای بزک دوزک نیست. گفتن اگه واسه درمانه بردار، پنج تا کرم بود، همه رو برداشتم و چپوندم تو جیب کاپشنم. ولی کرم ها رو اصلن بهم ندادن. اونجا، فقط قرصه که به عنوان دارو به رسمیت شناخته می شه. می شد اعتراض کنم؟ رسانه ها باید می نوشتن: ماموران از دادن کرم های دست و صورت مرضیه رسولی خودداری می کنند و این بیمار با شرایط نامناسب پوستی دست و پنجه نرم می کند.

بدبختانه بیماری های پوستی در جمع بیماری های دیگه خیلی مظلوم و غریبند و اغلب به خاطر بار زنانه ای که دارن، تو سری می خورن. در نظر عموم، بیماری هایی که خطر جانی در پی دارن یا درد جانکاهی به جون آدم می ندازن محترمند و شایسته ی توجه، بقیه ش دیگه قرتی بازی و دست و پا زدن برای فرونرفتن در منجلاب پیریه. اگه شما تو یه جمع مختلطی وایسی جلوی آینه به خودت کرم بزنی، ممکنه کلی تیکه و متلک دریافت کنی، ولی اگه قرص دربیاری هزار نفر پیدا می شن که لیوان آب می گیرن جلوت. مردها دراین مورد وضعشون بدتره و فقط مجازن از کرم ضدآفتاب اونم تو کوه و جنگل و بیابون استفاده کنن. اگه مردی تو مترو آینه دربیاره شروع کنه به خودش کرم زدن، گناهش همپایه با کسیه که از دین خارج شده.