پنجشنبه

ظهر چارشنبه


ایستگاه میدان ولیعصر سوار شدم. رفتم آخر اتوبوس ایستادم که دسترسی خوبی به صندلی ها دارد. هر کدام از صندلی های ردیف آخر و چهار تا صندلی جلوتر که خالی می شد می توانستم بنشینم. بقیه ی ایستاده ها چسبیده بودند به میله های جلوی در.  ایستگاه زرتشت نگه داشت و یکی بلند شد و من رفتم جایش روی صندلی ای نشستم که پشت به راننده است، کنار پنجره. روبرویم زنی داشت به بچه ای که روی پایش بود شکلات می داد. بغل دستی ام از زن بچه بغل پرسید این ساک مال شماست؟

تازه متوجه ساکی شدم که روی زمین جلوی پایم بود. زن گفت نه. از بغل دستی اش پرسید. او هم گفت نه. ساک مشکی پر و پیمان و سالمی بود که زیپش را تا ته کشیده بودند. بلند گفت این ساک مال کیه؟ کسی جواب نداد. صاحبش هر کس بود پیاده شده بود. م یک بار تعریف می کرد که تو یکی از فرودگاه های خارج چمدانش را گذاشته تو سالن که برود دستشویی و برگردد. وقتی برگشته دیده که پلیس دورتادور چمدان را نوار زرد کشیده و نمی گذارد کسی نزدیک شود. رفته سمت چمدان و ازش پرسیده اند مال توست؟ تایید کرده و همان موقع پلیس خفتش را چسبیده و ول نکرده. گفته زود باش بمبی را که توی این کار گذاشتی خنثی کن. دوست داشتم جای م بودم، در حالی که بقیه فکر می کردند چیز مهم و حیاتی ای توی چنگم دارم خودم می دانستم که پوچ است و باهاش کاسبی می کردم و بازیشان می دادم.

شک نداشتم تو ساکی که جلوی پایم ول شده بود بمب کار گذاشته اند. بمبی که لحظه انفجارش فرا رسیده بود. اولین نفری که آش و لاش می شد خودم بودم. التماس کردم تا ایستگاه بعد دست نگه دارد بگذارد من پیاده شوم. ماشین تو ترافیک مانده بود. همه وجود ساک را فراموش کرده بودند جز من. حواسشان کجاست؟ مساله از این مهم تر؟ به ذهنم رسید به راننده خبر دهم ولی بلافاصله به این نتیجه رسیدم که نمی ارزد، اگر بمب نباشد مضحکه می شوم، یکراست می روم تو قصه های فکاهی. سر فاطمی پشت چراغ قرمز در را زد. پیاده شوم؟ حالا واقعن بمب است؟ اگر اینجا پیاده شوم یک ایستگاه را باید پیاده بروم. کی حال دارد؟ یعنی انقدر گشادم که حاضرم منفجر شوم ولی یک ایستگاه را پیاده نروم؟ یالا بجنب. الان در را می بندد و راه می افتد. اگر پیاده شوم و اتوبوس منفجر نشود و توی این هم بمب نباشد و چاهار تا تکه لباس و یک مایوی شنا باشد با این بزدلی چطور کنار بیایم؟ خب این همه آدم هم که  رفتند روی هوا و هزار تکه شدند مثل تو فکر می کردند. بشر هر چه می کشد از بی عملی است. بابا بمب کجا بود؟ تحت تاثیر خبرها و سریال ها جوگیر شدی. 

در را بست و راه افتاد ولی چندقدم جلوتر دوباره ایستاد و در را زد که مسافر سوار کند. راننده داشت باهام بازی می کرد. می خواست جلوی خودم شرمنده ام کند. حتا دیگر صدای تیک و تاک ساعت بمبه هم واضح و بلند شده بود. دلم می خواست داد بزنم هیس تا همه ساکت شوند و سروصدای بیرون هم بخوابد و کل تهران صدای این تیک و تاک که داشت گوشم را کر می کرد بشنود. هیچ کس نمی شنید حتا دونفر هم آن ته با خیال راحت خوابشان برده بود. خوشا فنا شدن در خواب. با پاهای لرزان از جایم بلند شدم و رفتم جلو. قبل از اینکه دوباره در را ببندد پریدم پایین و رفتم تو پیاده رو و هر آن در انتظار انفجار، دور شدن اتوبوس را تماشا کردم و هزار بار صدای انفجار را برای خودم ساختم و ده هزار بار خودم را دیدم که دارم خبرها را بالا پایین می کنم و بالاخره چشمم به تیتر می افتد: انفجار بمب در اتوبوس خط راه آهن- تجریش. در این سانحه راننده و تمامی مسافران جان خود را از دست دادند.

با عذاب وجدانش چطور تا آخر عمر زندگی کنم؟ چرا فقط خودم را نجات دادم؟

جمعه

پژوی نقره ای


پریشب ماشین امیر را دزد برد. صبح پاشده بود برود سرکار و کتری را گذاشته بود روی گاز که چایی بخورد و پنجره را باز کرده که ببیند هوا چه جور است، بالا را نگاه کرده و دیده نیمه ابری است و همین که خواسته پنجره را ببندد یک نگاه هم به پایین، به جایی که ماشینش را همیشه پارک می کند انداخته و چشمش به جای سقف ماشین دوخته شده به آسفالت و فکر کرده نکند دیشب ساعت یک که از مهمانی برگشته اند ماشین را جای دیگری پارک کرده و بعد از دودقیقه فکر کردن به این نتیجه رسیده که نه جای همیشگی پارک کرده و چاره ای نداشته که بپذیرد ماشین را دزد برده و سراسیمه رفته رازی را بیدار کرده و گفته بیچاره شدیم ماشینو بردن. رازی هم عین فنر از جا در رفته و اولین جمله ای که از دهانش بیرون آمده این بوده که بردن که بردن، یه کم منطقی باش. امیر زنگ زده صد و ده و بدو بدو رفته کلانتری و رازی در حالی که شماره ی این و آن را می گرفته اشک ریخته.

شماره ی من را ساعت هفت و ربع گرفت. موبایلم کنارم روی میز زنگ خورد و دست دراز کردم برداشتمش و چون رازی همیشه بی وقت زنگ می زند تعجبی نکردم. جواب دادم و دیدم دارد گریه می کند. گفتم چی شده گفت دیشب... و تا کلمه ی بعدی را بگوید صحنه ی مرگ پدرم و بعد مادرم توی ذهنم تازه شد و فاصله ی گفتن دیشب تا ماشین، بی اغراق تا تجسم صحنه ی تشییع جنازه طول کشید. وقتی گفت دیشب ماشین امیرو دزدیدن تازه توانستم نفس بکشم. امیر می خواست فردایش ماشین را بفروشد که بخش دوم پول خانه ای را که هفته ی پیش قولنامه کرده بودند بدهد. یعنی گه تو گه.

عصر دیدیمشان. رازی چشم هایش پف کرده بود و صورتش جوری قرمز بود انگار آبجوش ریخته بودند رویش. موبایل امیر مدام زنگ می خورد و دلداریش می دادند که پیدا می شود. او هم ترجیع بندش این بود که پیدا می شه ولی چه جوری؟ آش و لاش، یه مشت آهن پاره مگه دیگه به درد می خوره؟ صبح رفته بود کلانتری. دیده بود هیچ کس نیست. سرباز گفته بود بشین می یان. همه در مراسمی که به مناسبت فاطمیه در مسجد کنار کلانتری یا شاید خود کلانتری برگزار بود شرکت کرده بودند و بعد از نیم ساعت که مراسم تمام شده گفته بودند حالا وقت صبحانه است و بعد از صبحانه هم یک آخوندی داشته برای پلیس ها حرف می زده و نصیحتشان می کرده. امیر منتظر روی صندلی نشسته بوده که می بیند زنی با دست و بال خونی از راه می رسد و می خواهد کسی کمکش کند و به دادش برسد و زندگی اش را نجات دهد چون شوهر شیشه ای اش کتکش زده و بچه ها را توی اتاق زندانی کرده و او توانسته فرار کند و همین حالاست که شوهره بلایی سر بچه ها بیاورد. اما کسی نبود و همه رفته بودند مراسم فاطمیه. بعد هم زنه که دیده کسی به حرفش گوش نمی کند تاکسی گرفته که برگردد خانه و شاید با کمک همسایه ها بچه ها را از دست شوهرش نجات دهد. امیر گفت آخونده که اومد بیرون حمله کردم طرفش و فحشو کشیدم به جونش. بقیه کشیدنم کنار. نشسته رو صندلی کنار مرد میانسالی که مرده بهش گفته اولین بارته؟ امیر گفته آره و مرده خیلی راحت و بی دلواپسی گفته من چندمین بارمه، آخریش هم همین دیشب بود، نگران نباش پیدا می شه و نگرانی را واقعن تا ظهرش از امیر دور کرده ولی بعد امیر یادش آمده که برای فسخ قرارداد خانه باید پنج میلیون تومان هم جریمه بدهند. گفت اگر پیدا شد می فروشمش و باهاش توالت عمومی می سازم و از آحاد ملت دعوت می کنم بیان توش بشاشن به شانسم.

شنبه

تاریخچه ی پسرفت فاطی


پله ها را آمدم بالا و رسیدم به کمدهای دیواری، مادرم به عشق همین کمدها بابام را به خریدن خانه زور کرد. خانه چهل متر از قبلی کوچک تر است؛ قناس و پر ایراد اما در مقابل کمدها هیچ کدام از این نقص ها به چشمش نمی آید. تا وقتی کمدها هستند می تواند با حیاط کوچک، کاشی های کهنه ی حمام و توالت معیوب بسازد. نمی کند عاشق چیزی شود که بیارزد، قابل دفاع باشد، که بقیه بگویند نه خب حق دارد. مطمئنم کارش به عنوان شگفتی ماه در محافل زیادی نقل می شود. فلانی را می شناسید؟ خونه به اون بزرگی رو فدای چارتا دونه کمد دیواری کرد.

در کمدها را یکی یکی باز کردم، بزرگ و جا دار و نو بودند. توی یکیشان دوتا بخاری، یک قابلمه ی خیلی بزرگ نذری پزی و آبکش و کلی خرت و پرت دیگر جا داده بودند و باز هم جا داشت. می شد زندگی دیگری در آنها برقرار کرد. معلوم نیست عشق به کمدها تا کی در مادرم دوام می آورد اما می دانم به محض اینکه از چشمش افتادند خودش را به در و دیوار می کوبد تا خانه را عوض کنند. در مرامش نیست بماند و عاشق جای دیگر خانه شود، مثلن تراس که به نظر من تنها نقطه عطف خانه است، دید خوبی به کوچه و حیاط خانه های مردم دارد، هم قدم می زنی، هم دید می زنی. ولی مادرم خودش را وفق نمی دهد. اگر چیزی از اول به چشمش نیاید تا آخر هم نمی آید. نمی شود حواسش را از چیزی که تا دیروز عاشقش بود و امروز بدش آمده پرت کرد و به چیز دیگری در همان حوالی علاقه مندش کرد. این هشتمین خانه است. 

دوشنبه

پشت پنجره‌های بزرگ طبقه‌ی همکف



داشتیم تلویزیون تماشا می کردیم که یهو کانال عوض شد. مدل کی بود گوزید نگاه کردیم به هم. چشمم افتاد به کنترل که تو دست بابام بود. گفت دستم خورد. ولی کانالو عوض نکرد. اصرار کرد بذاریم همینجا باشه، چند دیقه ی دیگه سریال شروع می شه. ما هم شاکی که پس نگو دستم خورد
.

با "دستم خورد" خیلی کارا رو می شه توجیه کرد و زیر بار مسئولیتش نرفت. دستم خورد آنفالو کردم، دستم خورد خاموش شد، دستم خورد کشتمش. چیزا رو جوری می سازن که بتونی بگی دستم خورد و دیگران هم نتونن ثابت کنن که دستت نخورد. قبلن بابای من برا عوض کردن کانال باید بلند می شد می رفت کنار تلویزیون و یکی از پیچ ها رو می چرخوند و کانال عوض می شد. کاری که می کرد غیرقابل حاشا بود و درصد تصادفی بودنش صفر. اما حالا طرف تا زیر سوال می ره شروع می کنه شونه خالی کردن، همه ی شرایط هم براش مهیاست. دنیا جای آدمائیه که اشتباهاشون سهویه و اگه به خودشون بود نمی کردن. اگر من صاحابش بودم برعکسش می کردم. آدمایی رو که سهوی غلطی انجام داده بودن مجازات می کردم تا کون دنیا از دقت و تسلط و مسئولیت پذیری مردمانش پاره می شد. دنیا جایی می شد که وقتی به همسایه اعتراض می کردم که چرا نصفه شب به فکر سوراخ سوراخ کردن دیوارای خونه ش افتاده نمی گفت ئه من به ساعت نگاه نکردم به خیالم دم غروبه. 

جمعه

چمچاره


یک روز این طوری ام: کنار دستی ام تو تاکسی آلتش را از لای زیپ شلوارش بیرون می آورد و در حال بازی باهاش است. نگاهش می کنم ولی به روی خودش نمی آورد و به بیرون خیره شده. به حریم من تجاوز می کنی؟ با دست محکم می زنم بهش که خودش را جمع کند و اگر بگوید بابا تو هم مریضی، راننده تاکسی را خبر می کنم و تا طرف را از ماشین بیرون نیندازد نمی گذارم حرکت کند. شاید کار به دعوا با راننده و حتا کتک کاری هم بکشد. طرفدار دنیای بی خشونت نیستم چون زندگی گیاهی که نمی کنیم.

یک روز این طوری ام: کناری در حال مالیدن آلتش است و من از همان اول که بغلم نشسته فهمیده ام چه بساطی می خواهد راه بیندازد. ولی می گویم به من چه، آلت من که نیست. مال خودش است و اختیارش را دارد و به من هم کاری ندارد. اگر دماغش را می مالید اعتراض می کردم؟ پس حالا هم که آلتش را می مالد، حق اعتراض ندارم. ساکت می نشینم و سعی می کنم حواسم را پرت کنم و او تا آخر می مالد و صدای نفس نفس زدنش هم بلند می شود.

یک روز هم وسط این طوری بودن یکهو آن طوری می شوم. ممکن است در حالی که به خودم می گویم ببین عضو بدن خودش است و به تو ربطی ندارد محکم بزنم زیر آلتش و آلتش کنده شود و بیفتد روی سر راننده. بعد بنشینم برای خودم توجیه کنم و دلیل های روانشناسی بیاورم که چرا این کار را کردم.