شنبه

بهار سلام

من دوباره سر و کله‌م پیدا شد. قبلن بهت هشدارش رو داده بودم. از وقتی نامه‌ی قبلی رو فرستادم، شروع کردم این نامه رو ذهنی برات نوشتن. چندوقت پیش دیدم جای قنادی نوبل، کله‌پزی باز شده. گفتم اینو حتمن برای بهار بنویسم. بامزه‌گی هم بکنم و بگم نوبل شده کله‌‌سرا، مهدی بیا مهدی بیا. تصورت کردم که داری این جمله رو می‌خونی و می‌خندی. و همزمان تصورت کردم که این جمله رو می‌خونی و اجزای صورتت هیچ‌تکونی نمی‌خوره. فکر کردم نکنه بگی خب به من چه که نوبل شده کله‌پزی. ولی این خبر رو به مهوش جون بدم هرگز این حرفو نمی‌زنه. شاید تو هم نزنی. خبر ندارم اصلن مشتری قنادی نوبل بودی یا نه. درباره‌ش باهات حرف نزدم ولی با مهوش جون فراوون قنادی‌ها رو بالاپایین می‌کردیم. باید براش بنویسم، که وقتی اومد بیرون کمتر با خیابون میرزای شیرازی غریبگی کنه. چه خیال خامی. قنادی نوبل هیچی، ولی احتمالش قریب به‌یقینه که پله‌های خیابون ولیعصر اونجور که برای من خواستنی‌اند، برای تو هم باشن. قریب به‌یقین رو الکی گفتم، هیچ مطمئن نیستم. اونا رو شهرداری کنده و خراب کرده، پله‌های به اون بی‌آزاری رو، و نمی‌دونم قراره باهاشون چی کار کنه. می‌گن می‌خواد به جاشون پله برقی بذاره. من که خوشم نیومد و شاکی شدم از اینکه باز گشتن یه چیز خوب تو این شهر پیدا کردن که بزنن دخلشو بیارن. می‌خواستم خبر تولد هشتاد و شیش سالگی چاچا رو هم بهت بدم. تولدش شونزده آذر بود. حتا به سرم زد بهش ایمیل بزنم. براش بنویسم پشت سرش چیا گفتیم و چه‌جوری دست گرفتیم. ازش تشکر کنم که از اون سر دنیا بفکرم بود، اشک بریزم و حلالیت بطلبم. 

اینا رو می‌خواستم برات بنویسم و چیزای دیگه. تا اینکه روز دانشجو اومد و دیدم کلی عکس ازت اینور اونور گذاشتن. هی اسم ازت آوردن. بهت گفتن زندانی شجاع، شجاع‌ترین زندانی. احساس کوچیکی و فاصله کردم. گفتم من این وسط، بین این‌همه آدمی‌ که عکس تو رو گرفتن بالای سرشون و اسمتو داد می‌زنن چی کاره‌ام؟ جایی برام نیست. این نامه به چه درد می‌خوره وقتی این آدما هستن و تو اینا رو داری و تا وقتی اینا رو داری منو لازم نداری. انگار حرف زدن من با تو، به لازم داشتن یا نداشتن تو بسته باشه. خاک تو سرم. بعد یاد اون روز افتادم. که مریم از مرخصی اومده بود و داشت تعریف می‌کرد که کیا سلام رسوندن. تو گفتی خوش به حالتون یکی بهتون سلام رسونده، ما که هیچی. اینو به شوخی گفتی. نمی‌دونم اصلن ته مایه‌ی جدی داشت یا نه ولی من خیلی درگیرش شدم. چون خودمم دلچرکین بودم. احساس سرخوردگی می‌کردم از اینکه آدما حرف زدن با من رو قطع کردن، موکولش کردن به وقتی که بیام بیرون. به جاش اینور و اونور ازم یاد می‌کنن. انگار خودم وجود ندارم، برام مزار درست می‌کنن و می‌شینن سرش شیون می‌کنن. تا وقتی اون توئم زنده نیستم و وقتی از اونجا بیام بیرون زنده می‌شم و می‌شه دوباره اومد سراغم. مگه اون تو نمی‌شد؟ این‌همه راه برای ارتباط گرفتن بود. می‌شد نامه بنویسن برام، می‌شد به خانواده پیغام بدن، متوقعانه‌ترش اینه که بعضی روزای ملاقات همراه خانواده باشن، دلگرمی بدن که هستیم پیشتون، ولی نمی‌کردن. خوش‌بینانه‌ش اینه که به ذهنشون نمی‌رسید. ولی چرا به ذهنشون نمی‌رسید؟ مگه این مهمترین چیز برای من نبود؟ اینکه احساس مردن نکنم؟ احساس نکنم یه دریا فاصله دارم با بیرون، که قعر چاه نیستم و چیزایی که دارم با اون تو بودن از دست می‌دم، اینهمه نیست. 

یکشنبه‌ها از راحله می‌پرسیدم فلانی پیغامی‌ نداد؟ می‌گفت نه نداد ولی یه چیزی فلان‌جا برات نوشته بود. می‌دونم که فقط برای من اینجوری نبود. مریم هم دلشکسته بود. دوستش ازدواج کرده بود و جشن عروسی گرفته بود و مریم می‌گفت چرا برام کارت عروسی نفرستاد؟ چرا هیچ پیغامی بهم نداد؟ چون نمی‌تونستم برم نباید دعوتم می‌کرد؟ برای تو چه‌جوری بود؟ اصلن بعد پنج سال بهش فکر می‌کنی؟ شاید این درگیریای اوایل باشه، اوایلی که آدم تنش اون توئه و ذهنش بیرون، از این خونه به اون خونه و از این خیابون به اون خیابون و از این آدم به اون آدم سرگردونه، و طول می کشه اینا دوتا به هم برسن و آروم بگیرن. منم که تقدیرم این بود از اوایل جلوتر نرم. شاید بعدش اون بخش همیشه منتظر که معلوم نیست کجای بدنمه از کار می‌افتاد و این چیزا فراموش می‌شد. عادت، مثل یه مادر مهربون که هیچ تندی و تیزی خراشنده‌ای برای بچه‌ش نمی‌خواد، منو تو بغلش می‌گرفت و انقدر تکونم می‌داد تا خوابم می‌برد. 

نمی‌دونم تو با این چیزا کنار اومدی یا نه، یا اصلن دغدغه‌ت بود؟ کاش می‌شد درباره‌ی همه‌ی اینا باهات حرف بزنم. نه تو نامه، رو در رو، اونجوری که اون پایین می‌نشستیم و هر کی از بالا می‌دید فکر می‌کرد حرف خصوصی می‌زنیم و می‌گفت بیام پایین؟ مزاحم نیستم؟ 

بهار
بعضی‌وقتا فکر می‌کنم اینکه من اومدم اون تو واسه این بود که تو رو بشناسم. و اینکه این قدر سریع اومدم بیرون واسه این بود که تو رو شناخته بودم، قلابت بهم گیر کرده بود و دیگه اون تو ماموریتی نداشتم. حیف که خیلی طول کشید باهات رفیق شم، بس که گوشت‌تلخی و منم کم گوشت‌تلخ‌بازی درنیاوردم. با اینکه احتمالن خیلی‌ها اون تو فکر می‌کردن بی‌حوصله و از جمع گریزونی، سرزنده‌ترین بودی، چه وقتی والیبال بازی می‌کردی، وقتایی که سرت تو کتاب و دیکشنری بود و دنبال کلمه‌ی دقیق می‌گشتی، وقتایی که آماده می‌شدی برای ملاقات و به خودت می‌رسیدی یا وقتایی که بحث می‌کردی. ادای آدمای کولو درنمی‌آوردی، آدمایی که می‌خوان بگن هیچی براشون مهم نیست ولی زور زدن برا فهموندن همین، از همه‌جاشون می‌زنه بیرون. می‌دونی که همه‌جا پر شده از اینا؟ امین بهت گفته؟ تو با همه‌ی وجود بحث می‌کردی، عصبانی می‌شدی و اون‌جور بکری که دستاتو تکون می‌دادی که شیرفهم کنی، راهی واسه شل گرفتن نمی‌ذاشت. دستات مثل دوست خیرخواهی که بخواد همه‌چی بی‌ابهام و واضح باشه، ساده‌سازی می‌کرد و تصویر می‌ساخت. که بعضی‌وقتا هم به آدم برمی‌خورد. اینکه مدت‌ها درگیر درست یا غلط بودن چیزی می‌شدی که درست بودنش برا بقیه مسجل بود، واسه من خیلی عزیز بود. مثل اون‌بار که می‌خواستی نامه‌هه رو بنویسی و می‌گفتی چه فایده اگه این نامه فقط بخواد مظلوم بودن این آدما رو ثابت کنه و حس ترحم و دلسوزی بده و حرفش فقط همین باشه؟ اگه تحت ظلم بودن رو از این آدما بگیریم، چیزی می‌مونه که پشتش وایسم و ازش حمایت کنم؟ حواست بود که خودتو بالاتر از سطح گه نگه داری، درگیر وسواس‌های بی‌خود: وسواس جیره‌ی یک اندازه‌ی مواد غذایی، وسواس سابیدن هرروزه‌ی همه‌چی و برق انداختن همه‌جا، وسواس امروز به فلانی محبت نکردم و امروز حال فلانی رو نپرسیدم، ناراحت این ماه هیچی برای کسی نبافتم نمی‌شدی. کسی نمی‌تونست زورکی ازت محبت بکشه بیرون. آسون نبود درگیر عادتای زندان نشدن حتا برای کسی که فقط سه ماه و نیم اون تو بود، چه برسه به تو. 

به روزایی فکر می‌کنم که میای بیرون و اینکه قراره چقدر سرخورده شی و احساس غریبگی کنی. تو خیابون راه می‌ری و کسی از رازت خبر نداره، انگار نه انگار این همه‌سال غایب بودی از همه‌جا، بلافاصله می‌شی مثل همه‌ی صورتای بی‌شکلی که پشت خط، منتظر سبز شدن چراغن. باز وقتی بخوای سوار مترو بشی مردم هلت می‌دن تا برای خودشون جا باز کنن و همه‌ی چیزایی که سالها درگیرشون نبودی و اصلن شاید یادت رفته بود که وجود دارن، دوباره سر و کله‌شون پیدا می‌شه و دوره‌ت می کنن. لحظه‌ای برات صبر نمی‌کنن و واسه‌شون هیچ‌فرقی با بقیه نداری. مردم اینطور وقتا می‌گن بیا اول آرزو کنیم بهار بیرون باشه، بعد به این چیزاش فکر کنیم. بهار بیاد بیرون، حالا مثل همه‌ی ما هم شد، شد. چقدر طول می‌کشه که بشی یکی از ما؟

می‌خوام این نامه رو تو وبلاگم هم بذارم. باهات اینجا هم حرف زده باشم. به چارتا آدم درستی که ممکنه اینجا رو بخونن از تو گفته باشم. که تو فقط زندانی شجاع تو عکسا و یادنامه‌ها و بیانیه‌ها نیستی، یه آدم واقعی هستی. بهترینی. 

به امید دیدارت
مرضیه

چهارشنبه

تا آن زمان به خیالش نرسیده بود زندگی به شیوه‌ای دیگر هم وجود دارد



آدمی‌ که شکنجه دیده با آدمی ‌که بهش تجاوز شده برابر نیست. دومی‌ از نظر قربانی‌بودن جایگاه بالاتری داره. تجاوز خودش شکلی از شکنجه‌س ولی چون پای سکس درمیونه قدر و مرتبه‌ی دیگه‌ای پیدا می‌کنه. بیشتر مردم، تجاوز رو قبیح‌تر از قتل می‌دونن. معتقدن آدمی‌که بهش تجاوز شده کل زندگیش تباه شده و مرگ بهتر از این زندگیه. می‌تونن به‌صحنه‌ی قتل و شکنجه نگاه کنن یا بازسازیش کنن اما به صحنه‌ی تجاوز هرگز. خبر آزار جنسی بیشتر از هر خبر دیگه‌ای جلب توجه می‌کنه، کسی که مورد تعرض قرار گرفته، قربانی‌ترین قربانی هاست، کسی که تجاوز کرده از تمام شکنجه‌گرهای تاریخ سفاک‌تره. مجرم مخوفی ازش میسازن تا شاید آدمای بیشتری رو از تجاوز منع کنن. 

انقدر در طول تاریخ، نفرت و انزجار تو عمل تجاوز تپونده شده که دیگه این عمل خودشو تاب نمی‌یاره. تبعاتش نمی‌تونه فقط متوجه متجاوز باشه، از متجاوز سرریز می‌کنه و دامن قربانی رو هم می‌گیره و اون رو هم با خودش به زیر می‌کشه. این انزجار بیشتر از اینکه از ضدیت با خشونت تغذیه بشه، ریشه در این داره که سکس هنوز موضوعی لاینحله، جزو لذت‌های روزمره نیست، نمی‌شه بی‌واسطه و بدون ترس ازش لذت برد یا پسش زد، حرمت داره و جای دیگه‌ای می‌شینه، جایی که هیچ‌چیزی باهاش قابل قیاس نیست. نمی‌تونی بگی کسی که از کارگرش بیگاری می‌کشه به اندازه‌ی یه متجاوز جنسی مجرمه. 

تو تاریخ سکس هرچی جلوتر اومدیم این حرمت بیشتر شده، قدرت و سیاست بهش فشار آورده و از صحنه‌ی اجتماع حذفش کرده و پستو رو بهش نشون داده. اگه از پابلیک حذف نمی‌شد اینجوری هم به تملک درنمی‌یومد. برای تک‌تک آدما تعیین شده حق دارن با کی بخوابن و با کی نخوابن. اندام جنسی در موقعیتی برابر با سایر اعضای بدن نیست. هاله‌ای قدسی دورشو گرفته. در شکنجه هم حریم تن از بین می‌ره اما چون پای سکس درمیون نیست، شکنجه، شکنجه باقی می‌مونه، ممکنه فرداش فراموش بشه یا اثراتش تا آخر عمر گریبان قربانی رو ول نکنه، اما سنگینی اضافه‌ای رو از بیرون تحمیل نمی‌کنه، به قربانی دیکته نمی‌شه که منزجرکننده‌ترین عمل رو تنش اتفاق افتاده، موقعیتی کاملن از پیش‌ساخته، انتظارشو نمی‌کشه. 

اخیرن ناظم مدرسه‌‌ای به چندتا دانش‌آموز تجاوز کرده. چندنفرو دیدم به بهانه‌ی این ماجرا به صرافت افتاد‌ه‌ن به بچه‌هاشون راجع به جاهای ممنوعه‌ی تنشون آموزش بدن. اگه این آموزش همراه با مخوف‌سازی نباشه، خیلی کار خوبیه، بچه‌ها هنوز در این‌مورد بکرن و با طوفانی که در سنین بالاتر دامنشونو می‌گیره بیگانه؛ ولی نباید فکری به حال این بیرون کرد؟ نباید سکس رو به‌زیر کشید و به جایگاه عادی سابقش برگردوند؟ اینکه بیاییم از تجاوز هیولایی بسازیم با این هدف که آدمای بالقوه بزهکارو بترسونه که سراغش نیان، چندان جواب نداده، بدتر باعث شده قربانی از حجم نفرتی که درمورد این عمل وجود داره به اندازه‌ی مجرم بترسه و ناخودآگاه بخشی از اونو جذب کنه. اگه با تجاوز، مثل شکنجه برخورد می‌شد و نه بیشتر، این اتفاق با آدمای دیگه و با دستگاه قضا هم راحت‌تر درمیون گذاشته می‌شد. عین اینکه ‌یکی تو خیابون کتکت می‌زنه و چون پشت این کتک‌زدن اون نفرت تاریخی وجود نداره، تو هم بدون اینکه نگران تبعات ماجرا باشی فوری زنگ می‌زنی به دوستت، به خانواده‌ت، به آدم نزدیکت خبر می‌دی که چی شده. اگه کل شهر درباره‌ی این ماجرا حرف بزنن حیثیتت رو در معرض تهدید نمی‌بینی. با خودت سبک سنگین نمی‌کنی که اتفاق رو باید محتوم بذاری یا منتشرش کنی. آزادی عمل بیشتری برای ادامه‌ی زندگی داری و نگران بلایی بیشتر از اونچه سرت اومده نیستی. 

دارم بی‌مکان حرف می‌زنم، متوجهم که اینجا دستگاه قضا همراه نیست و ممکنه خودت رو به عنوان مجرم دستگیر کنه، ولی جایی‌که دستگاه قضا همراهه هم مردم (با وجود حمایت‌های زیاد) هنوز از گزارش کردن تجاوز وحشت دارن. اینکه جامعه به عمل تجاوز نفرت تزریق کنه و مدام به قربانی یادآوری کنه که ما می‌دونیم چه فاجعه‌ای رو از سرگذروندی و در کنارت هستیم تا همراه با تو اعلام انزجار کنیم، نشونه‌ی همدلی با قربانی نیست، هرچند در کوتاه مدت خوشحالش کنه. مردم از قربانی انتظار دارن نقشش رو خیلی خوب بازی کنه، همه دور آسیب‌دیده‌ای که قربانی بودن رو باتمام وجود پذیرفته جمع می‌شن و قدردانن که انتظارشونو برآورده کرده، ولی اون آسیب‌دیده‌ای که نقشش رو قبول نمی‌کنه یا تمام و کمال توش فرو نمی‌ره از دایره‌ی توجه و اعتنا خارج می‌شه. اینکه یه شکایت ساده تنظیم کنی که در فلان تاریخ فلانی بهم تجاوز کرد و اینم مدرکش و با این جرم هم مثل بقیه‌ی جرم‌ها رفتار کنی، به‌شدت غیر قابل پذیرشه، باید حتما تو اون شکایت از تخریب روحی و آسیب دائمی‌ای که متوجهت شده پرده‌ برداری. موضوع وقتی رسانه‌ای می‌شه و توجه همگان رو جلب می‌کنه که تو کاملن از پس ایفای نقش بربیای. تولید قربانی بیزینس گنده‌ایه که باید با موفقیت پیش بره و هیچی نباید تهدیدش کنه. ما هم این بیزنس رو ناخودآگاه تغذیه می‌کنیم و سود کلانی بهش می رسونیم درحالی‌که خودمون متضرریم. یک‌طرفو منفجر می‌کنیم و کسی نیست تا خونی رو که از این انفجار رو سر و صورت طرف دیگه ریخته شده، پاک کنه.

شنبه

جست‌وجوی عبارت "جنس کارت قرمز"


تلویزیون خونه رو بعد سالها وصل کردیم و داره بازی کلمبیا و یونان پخش می‌شه. همین‌الان کلمبیا گل دوم رو وارد دروازه کرد. برزیل آفتابیه و نصف زمین از سایه سیاهه. اینجا نیمه‌تاریکه و دوتالامپ سالمی‌ که روشنه از پس نور دادن به خونه برنمیان. اسباب خونه، رنگاشونو قایم کردن و رو همه‌چی یه لایه‌ی کلفت از سیاهی نشسته. هربار اسم تیم کلمبیا می‌یاد یاد اسکوبار می‌افتم. میرم تو گوگل سرچ می‌کنم ببینم چه سالی بوده. سال ۱۹۹۴، بیست‌و‌هفت ساله. بس‌که اسطوره‌ها تو بیست‌وهفت سالگی کشته شدن یا خودکشی کردن، ۲۷سالم که بود مدام به خودم می‌گفتم اگه می‌خوای دست بجنبونی حالا وقتشه. ولی گذشت و دیگه نمی‌شه دست جنبوند. ویکی‌پدیا میگه همچینم قطعی نیست که واسه گل زدن به دروازه‌ی خودشون کشته باشنش، یه‌احتمال هم وجود داره که قتل براثر دعوا تو یه‌بار بوده باشه. اینکه ویکی‌پدیا میشاشه به افسانه‌ای که از کشته‌شدن اسکوبار تو ذهنم ساختم عصبانیم می‌کنه. من دنبال فاجعه‌ام، دنبال یه‌چیز غیر زمینی، نه اینکه بیای بهم بگی شایدم مست بوده و دعوا کرده. این به درد من نمی‌خوره، خیلی عادی و پیش پاافتاده‌س. 
صفحه رو می‌بندم و این‌بار سرچ می‌کنم کشته‌شده‌های فوتبال. آماری وجود نداره، من دنبال عددی‌ام که شوکه‌م کنه. مثل اون‌باری که تا مدتها از فکر اینکه بیشتر از ۷۰ میلیون نفر در جریان جنگ جهانی دوم کشته شدن بیرون نمی‌یومدم. از وقتی فهمیده بودم عدد این‌قدر بزرگ بوده تا یه‌هفته بعدش هرروز ویکی‌پدیا رو باز می‌کردم به آمار نگاه می‌کردم. صفحه رو می‌رفتم تا ته و می‌رسیدم به جدولی که تلفات انسانی رو به تفکیک کشورها نشون می‌داد. خیره می‌شدم به تعداد کشته‌شده‌های شوروی: ۲۳ میلیون و صدهزار نفر، کشته‌شده‌های چین: بیست‌میلیون نفر، آلمان نازی: هفت‌میلیون و دویست‌هزارنفر، اندونزی که اونهمه از قلب اروپا فاصله داشته: چاهارمیلیون نفر. ویکی‌پدیا برام کار صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها رو انجام می‌ده. علاقه‌مند به خوندن درباره‌ی حادثه‌ام، ولی نه حادثه‌ای که با کشته شدن یکی دونفر سروتهش هم اومده باشه. 

سرچ کشته‌شده‌های فوتبال دستمو نگرفت. خود فوتبالو سرچ می‌کنم و تاریخچه‌شو می‌خونم و می‌رسم به اون اتفاقی که دنبالش می‌گشتم. سال ۱۹۸۵، فینال جام باشگاه‌های اروپا، بازی لیورپول و یوونتوس. اسمش فاجعه‌ی ورزشگاه هیسله. یه‌ساعت قبل از شروع مسابقه طرفدارای لیورپول با شکستن فنس‌هایی که از طرفدارای یوونتوس جداشون می‌کرد، به اونا حمله‌ور می‌شن و کتک‌کاری شروع می‌شه. طرفدارای یوونتوس که شوکه و ترسیده بودن برای فرارکردن به دیوار ورزشگاه هجوم می‌برن و دیوار می‌ریزه رو سرشون و ۳۹نفر که بیشترشون طرفدارای یوونتوس بودن کشته می‌شن. اسامی و سن کشته‌شده‌ها هم هست. کوچیکترینشون ۱۱ساله و بزرگترینشون ۵۸ساله بوده. باوجود این‌اتفاق، فینال برگزار می‌شه و میشل پلاتینی تک‌گل یوونتوسو می‌زنه. بعدش هم لیورپول برا شیش‌سال و باشگاه‌های دیگه‌ی انگلیس برای پنج‌سال از حضور در مسابقه‌های اروپا محروم می‌شن. 

چاهار سال می‌گذره و لیورپول که همچنان در اروپا تحریم بوده تو خود انگلستان با ناتینگهام فارست مسابقه می‌ده. بازی تو ورزشگاه هیلسبوروی شهر شفیلد برگزار می‌شه. جمعیت خیلی زیادی برای دیدن مسابقه می‌یاد و لحظه‌به‌لحظه به تعداد آدما اضافه می‌شه، پلیس وقتی می‌بینه جمعیت خیلی زیاد شده، یکی از درها رو که معمولن برای خروج استفاده می‌شده، باز می‌کنه تا هواداری لیورپول برن تو. جمعیت هجوم می‌بره و فشار انقدر زیاد می‌شه که جلوئیا می‌افتن زیر دست‌وپا و هیچ پلیسی هم اونجا نبوده که مردمو هدایت کنه. ۹۶ نفر کشته می‌شن و با توجه‌به‌اینکه فقط چارسال از اتفاق هیسل گذشته بوده همه‌ی تقصیرا می‌افته گردن هوادارای لیورپول و میگن اینا به‌علت مستی زیاد باعث حادثه شدن. با اینکه ۹۶ نفر از هوادارا کشته می‌شن، بهشون میگن وحشی و نفرت عمومی ‌ازشون بالا می‌گیره. ۲۳ سال می‌گذره تا بالاخره می‌تونن ثابت کنن تقصیر اونا نبوده و قصور پلیس فاجعه درست کرده. موجی از عذرخواهی راه می‌افته و دیوید کامرون هم از بی‌عدالتی در حق خانواده‌های قربانی‌ها عذرخواهی می‌کنه. اگه هواداری اون زمان سی‌و‌پنج ساله بوده باشه بعد ۲۳ سال میشه پنجاه‌وهشت ساله. تمام میانسالی و بخشی از پیریشو درکسوت یه‌هوادار وحشی میرفته استادیوم. حتا اون‌کسی که اصلن تو فاجعه حضور نداشته هم این‌همه‌سال وحشی خطاب می‌شده. 

هوادار مثل رودخونه‌س. آبی که میاد و میره تازه‌س ولی با تازه‌شدن آب، رودخونه عوض نمی‌شه و نمی‌تونی بگی هیچ‌اثری از آب‌های قدیمی توش نیست، نمی‌تونی بگی کدوم‌بخش کهنه‌س و کدوم نو. به‌محض اینکه هوادار شدی و به‌خاطر تیمت رفتی استادیوم یا جلوی تلویزیون نشستی با اونی‌که ۳۰ سال هواداره، برابری؛ از هر ملیتی که باشید. بازیکنا میان و میرن و بازنشسته میشن و کلی شکست‌ و‌ پیروزی اتفاق می‌افته ولی تو همچنان طرفدار همون تیمی و به‌قول حمید عین مذهبی که چشم‌بسته قبولش داری، ولش نمی‌کنی. 

از اتفاق ورزشگاه هیسل ۲۰ سال می‌گذره و سال ۲۰۰۵ دوباره لیورپول و یوونتوس باهم بازی می‌کنن. قبل از شروع مسابقه، هوادارای لیورپول پلاکاردهایی دستشون می‌گیرن که رو به هوادارای یوونتوس بنر بزرگی درست می‌کنه. بنری که روش نوشته: AMICIZIA. هوادارای یوونتوس بنرو می‌بینن و یکپارچه فریاد شادی میشن. منم ۹سال بعد گوشه‌ی یه خونه‌ی تاریک، دور از همه‌ی سروصداها جلوی تلویزیونی که هر بازیکنی رو دوتا نشون می‌ده، بادیدن عکس اون بنر گریه می‌کنم و طرفدار لیورپول می‌شم.

مث قله‌های مه‌گرفته

شبونه از انفرادی آوردنم تو سلول دونفره و بابتش کل اون شبو خوشحال بودم. بعضی‌وقتا دلم برای اون خوشحالی خالص تنگ می‌شه. اینکه از تاریکی یهو بیای تو روشنایی. اینکه هرچیزی که تا دیروز نسبت بهش بی‌تفاوت بودی و دم دستت بود و یه‌وجب خاک روش نشسته بود و اصلن این اقتضای بودنش بود، انقدر برات مهم شه که با تمام وجود بخواهیش و قدردانش باشی و مدام تماشاش کنی. انقدر قدردانش باشی که چیزای مهم دیگه‌ای که آرزو داری یه‌وقتی بهشون برسی و برای رسیدن بهشون و تبدیل شدن به انسان کامل تلاش می‌کنی بی‌ارزش بشن.

اون شادی، یه شادی حیوانی بود، برای سررسیدن به برنامه‌ریزی من نیاز نداشت، عاملش اون بیرون بود و یهو بدون دخالت و اراده‌ی من، بهم نازل شد، انگار از مرکز وجودم بیرون می‌ریخت و بدون آغشته‌شدن به آلودگی، پاک پاک فقط برای خودم بود. واسه‌همین انقد ناب بود. 

چندروز پیش یکی پرسید چرا مردم اهواز و خرمشهر و آبادان وقت جنگ زندگیشونو برنمی‌داشتن از اونجا برن. الان به جوابش رسیدم.

دوشنبه

تو با دل شکسته‌ام این‌همه جفا نکن



مهتاب آخرای حاملگیش بود و نمیومد آرایشگاه. نفس راحت ‌کشیدم که دوباره قرار نیست دستم موقع پس‌زدن موهایی که میومدن جلو دماغم تا باعث عطسه بشن، به شکمش بخوره و نیم‌ساعت معذرت‌خواهی کنم و بگم بچه که طوری نشد؟ تو این مدتی که نبود می‌رفتم زیر دست نسیم می‌نشستم که ابروهامو برداره. بهش می‌گفتم فقط تمیزش کن و گوش می‌کرد. از زمانی که کارشو تو این آرایشگاه شروع کرده بود پنج ماه هم نمی‌گذشت. صورت تپل و دستای چاقی داشت و خوشم میومد که سعی می‌کرد نفسش نخوره تو صورتم. از تو آینه نگاهش می‌کردم که چه‌جوری رو صورتم دولاراست می‌شه و تماشای این منظره باعث تفریح بود. دخترا می‌یومدن اپیلاسیون و لخت با حوله‌ی کوتاه یا ملافه‌ای که دور تنشون پیچیده بودن اینور اونور می‌رفتن. زیاد پول و وقت صرف زدودن موهای زائد می‌کردن، من وقتی منتظر می‌نشستم که برای ابرو نوبتم شه، تا می‌شد نگاشون می‌کردم. زنای خیلی پیر هم میومدن، ممکن بود این آخرین روز زندگیشون باشه اما چی بهتر از اینکه آراسته و پیراسته بمیرن. تحسینشون می‌کردم، انگار جوونی خودمو تو اونا می‌دیدم.

نسیم اول قیچی می‌زد و بعد یه دونه مو از بالا و چارتا دونه مو از پایین برمی‌داشت و دور ابرو رو بند می‌نداخت و میگفت تیغ هم بزنم؟ می‌گفتم نه. سرشو می‌برد دورتر و نگاه به دوتا ابروهام می‌کرد و می‌گفت همین؟ می‌گفتم آره. می‌گفت مبارکه و مشتری بعدی رو صدا می‌کرد. کلش شاید سه دیقه طول می‌کشید. تو این دوباری که در غیاب مهتاب زیر دستش نشستم حتا بهش انعام هم ندادم اما خیلی از کارش راضی بودم. همون کاری رو که بهش می‌گفتم می‌کرد. ولی مهتاب اینجوری نبود. وقتی می‌گفتی فلان کارو بکن می‌گفت می‌دونم، می‌خوای فقط تمیز شه دیگه؟ ولی کار خودشو می‌کرد. هی قیچی می‌زد، هی از زیر و بالا برمی‌داشت، فکر می‌کرد باید وقت بذاره که راضی بشم و اگه سر و ته کارو ظرف دو دیقه هم بیاره تو دلم میگم چه بزن دررو، بعد هم قید آرایشگاه رفتن رو می‌زنم و می‌گم کاری رو که دودیقه ای می‌شه انجام داد چرا خودم انجام ندم؟ در حالی که من چلمنم، از پس قیچی زدن ابرو برنمی‌یام، همیشه گند می‌زنم و  قیافه‌ی کج‌وکوله‌ای واسه خودم می‌سازم. 

قبل عید تا پامو گذاشتم تو آرایشگاه با مهتاب چشم تو چشم شدم. بارو زمین گذاشته بود و برگشته بود. موقعیت سختی بود، حالا باید زیر دست کدوم می‌نشستم؟ رودرواسی رو گذاشتم کنار و به خانوم شادان که پول می‌گیره و قبض صادر می‌کنه گفتم ابرو با نسیم. دربرابر چشمای ناباور مهتاب نشستم صندلی بغل، زیر دست نسیم. شانس بدم مشتری هم نداشت و از اول تا آخر زل زده بود به فرایند کار. شاید به خودش می‌گفت کاش اون سلام‌وعلیک گرمو باهام نمی‌کرد تا نسیم نفهمه من مشتری خودش بودم. احساس کردم پیش نسیم تحقیر شده. گرتا که رفت خارج، من این سه سال آخرو همه‌ش زیر دست مهتاب نشسته بودم و اینکه مشتری سالیانش جلوی خودش بره با یکی دیگه براش سرافکندگی داشت. از کارم پشیمون بودم، دل مادری که تازه وضع حمل کرده و احتمالن الان هم تو دوران افسردگی پس از زایمانه شکسته بودم. ولی دیگه دیر شده بود. نسیم مثل همیشه به حرفم گوش داد و من با دلی آکنده از درد آرایشگاه رو ترک کردم. بعدش فکر بکری کردم. گفتم دفعه‌ی بعد میرم زیر دست مهتاب. این براش پیروزی بزرگی خواهد بود. چون مشتریش پشیمون و سرافکنده برگشته پیشش و نشون داده که هیشکی مثل تو نبود. طعم این پیروزی خیلی شیرین‌تر از وقتیه که مهتاب برمی‌گشت و من دوباره بی‌معطلی می‌شدم مشتری همیشگیش. 

چندروز پیش که رفتم آرایشگاه همین کارو کردم و نتیجه هم همونی بود که پیش‌بینی می‌کردم. خیلی خوشحال شده بود. می‌خندید و باهام بیشتر حرف می‌زد. تبدیل به وی آی پی شده بودم. مشتری وی آی پی یعنی اینکه دوبرابر زمانی که صرف بقیه می‌کنی، صرفش کن. آغاز دوباره‌ی بدبختی. نسیم داشت رو صورت یه مشتری دیگه دولاراست می‌شد و اصلن حواسش به من که از دستش پریده بودم، نبود.