جمعه

چهار سال و هفت‌ماه

 

داشتیم دور هم میوه می‌خوردیم. افتاده بود روی آن مود که کاری را مدام تکرار می‌کرد و هرچقدر می‌گفتیم نکن، گوشش بدهکار نبود. یکدفعه پدرش سرش داد کشید. بغض کرد و اشک توی چشم‌هایش جمع شد و رفت پشت مادرش قایم شد. شروع کردم با پدرش بحث کردن که این چه کاری است که بی‌هوا سر بچه داد می‌کشی و بچه را می‌ترسانی و اسمش را هم گذاشته‌ای تربیت. وسط گریه شروع کرد با صدای بلند خندیدن و ادای آدم‌های شاد را درآوردن. مادرش گفت این چندمین بار است که وسط گریه یکهو جور ترسناکی می‌زند زیر خنده.

آخر شب آمدم خانه و قبل از خواب برای مادرش نوشتم «این بچه فکر می‌کند که حق ندارد گریه کند برای همین فوری می‌خندد. وقتی می‌خواهد گریه کند جلویش را نگیر.» و بعد توی فکرهای بیشترم فهمیدم که به خاطر رفتار من بوده، چون شروع کرده بودم با پدرش بحث کردن و او احساس تقصیر می‌کرده و نمی‌خواسته بحث ما کش پیدا کند.

چندروز بعدش داشتیم با هم خانه‌سازی می‌کردیم. بهش گفتم می‌توانم سوالی شخصی بپرسم؟ گفت بپرس. گفتم آن شب چرا وسط گریه خندیدی؟ گفت نمی‌خواستم کسی را ناراحت کنم. این را که گفت یقین پیدا کردم تقصیر من بوده. اگر کار پدرش هم بد بود نباید جلوی او با پدرش بحث می‌کردم. بهتر است اول از همه خودم را تربیت کنم.

رفتارهای مشابه دیگری ازش دیده بودم و تا قبل این جواب، فکر می‌کردم این مسئولیت را ناخودآگاه به دوش می‌کشد. از جوابش فهمیدم کاملا آگاه هست، عاقل است و این مسئولیتی که به جای بزرگترهای بی‌فکرش روی دوش خودش گذاشته، قرار است خون به دلمان کند. هم به خاطر اینکه چه کسی بهتر از او نادانی ما را پیش چشممان می‌آورد، هم به خاطر اینکه ما نصیبش شده‌ایم نه انسان‌هایی لایق‌تر از ما.