چهارشنبه

صبح مامانم چند تا سیب دستش گرفته بود و دنبال ما راه افتاده بود و می‌گفت اینو بذارید تو کیفتون تو راه بخورید. کسی استقبال نکرد. من کیفم اصلن جا نداشت. برای بدرقه‌ی ما اومد دم در. مثل همیشه سر کوچه رسیده بودیم که برگشتم دست تکون بدم که یعنی دیگه برو تو که دیدم سیبا هنوز دستشه. نمی‌تونست دستشو بیاره بالا تکون بده.

شنبه

جمبه

پنیر رو مالیدم رو نون بربری و گذاشتم دهنم. مثل همیشه. یه عمره صبح‌ها دارم پنیر می‌مالم رو نون. با صبحونه‌ی شیرین میونه‌ای ندارم. در یخچال ما رو باز کنید یه مرباهایی توش پیدا می‌کنید که مال قرن هیودهمه. اگه از من بپرسی ده سال پیش ساعت هشت چی کار می‌کردی می‌گم پنیر می‌مالیدم رو نون.

پنیر امروز یه مزه‌ای می‌داد، قیافه‌شم یه جوری بود. راحله صبحونه‌ش رو بیرون خورده بود و نشسته بود کنار من داشت چایی می‌خورد. گفتم پنیرش یه مزه‌ایه. گفت شاید خرابه نخور. باید می‌گفت شاید خرابه نمال. چون بمالم دیگه می‌خورم. دیشب یه سری سس پیدا کردم تاریخش مال سال 1387 بود ولی ما همچنان استفاده می‌کردیم. حتا از روی مزه‌ش هم نفهمیدیم تاریخ مصرفش گذشته. یعنی نمی‌دونستیم این سس‌های کچاپ زمان مصرفشون چارماهه. فکر می‌کردیم مادام‌العمرن.

صبحونه‌مو که خوردم تموم شد، رفتم پاکت پنیر رو نگاه کردم. توش کاملن کپک زده بود اما چون خونه به دلیل بارش برف تاریک بود نتونسته بودم ببینم. تاریخ انقضاش رو پیدا کردم مال یه ماه و نیم پیش بود. گفتم این چیه راحله؟ چرا هنوز تو یخچاله؟ گفت از اون یکیا برمی‌داشتی. به دلیل بارش بی‌امان برف ندیده بودم تو یخچال پنیر دیگه‌ای هم هست. گفتم این پنیر این‌همه کپک زده بود ولی مزه‌ش فقط یه کم عوض شده بود. اتفاقی هم برای من نیفتاد. پس اینا همه نقشه‌ی امپریالیسمه. الکی یه تاریخی می‌زنن رو پاکت و می‌گن از این تاریخ گذشت دیگه نخورینا، خراب شده، برید پول بدید یکی دیگه بخرید. چرا باید به این تاریخ روی پاکت اعتماد کنم؟ الان من به جایی رسیدم که انقد اعتماد کردم دیگه فرق بین سس سالم و خراب رو تشخیص نمی‌دم، ذائقه‌م جوری بار اومده که هرچی شرکت تولید کننده بگه سالمه قبول می‌کنم، برای اینکه بفهمم چیزی خراب شده یا نشده می‌رم سراغ تقویم. شده‌م یه مصرف‌کننده‌ی بی‌عقل وگرنه هیچی خراب نمی‌شه، این دروغه که خوراکیا از یه تاریخی به بعد خراب می‌شن و اگه بخورید می‌میرید. مزه‌شون ممکنه عوض شه که اونم طبیعیه. من امروز یه پنیر کپک زده خورده‌م و خوب خوبم. دیشب سس سه سال پیشو خوردم و هیچیم نشده.

جمعه

جمعه

از روی مستطاب سوپ قارچ درست کردم. مثل دفعه‌ی قبل خیلی رقیق شد اما خوشمزه بود. گفتم خب شل باشه، سوپه، پلو که نیست. نون ریز کردم ریختم تو سوپ. اول نونا و قارچا رو با قاشق خوردم و بعد محتویات کاسه رو سر کشیدم. چند روزه دارم لردی زندگی می‌کنم، می‌دونم بی‌دوامه. هر روز بعد کتابخونه می‌رم تو یه خیابون قدم می‌زنم، می‌رم سینما و تو کتابفروشیا می‌چرخم، می‌یام خونه و کتاب می‌خونم. زندگیم آهسته شده.

وقتی زندگیم آهسته می‌شه وسواس دور ریختن یه چیزایی رو می‌گیرم. چیزایی که ترکشون موجب خسران نمی‌شه. بازی مفرح و پرگره‌ایه. مثلن گیر دادم به خودم که انقد برای مهم نشون دادن چیزی بهش عدد و آمار نچسبونم، کیفیتش رو بدون کمک گرفتن از کمیت نشون بدم. استفاده‌ی تنبلانه از الگوهای همیشگی و همه‌گیر زبانی رو تا جایی که می تونم کنار بذارم. نگم بعد ده سال این اولین‌باره که من جمعه‌ها خونه‌ام. نگم در خوب بودن این فیلم همین بس که من سی بار دیدمش،‌ نگم هیچ‌وقت حالم به این خوبی نبوده. این جمله‌‌ها، جمله‌های یه بار مصرفیه، زمختند و ظرافتی توشون نیست. به یکی بگم اولین باره که کسی رو انقد می‌خوام، می‌تونم به نفر بعدی هم بگم اولین باره که ...؟ نمی‌تونم، با این جمله‌ها راحت نیستم، پر از دروغه، مستعمله و مخاطبم پی به ریاکاریم می‌بره، باید بریزمشون دور.

این جمله‌ها رو حالا تو حرفای بقیه هم خیلی پیدا می‌کنم،‌ گل‌ درشت شده‌ن برام. بعضی وقتا که می شنوم یه آدمی می‌گه اولین بارمه دارم فلان چیز رو امتحان می‌کنم می‌گم باشه،‌ ولی فردا چی داری بگی؟ فردا که دیگه اولین بار نیست، دومین‌باره. دیگه بکر نیست. نکنه می‌خوای بگی من دیروز برای اولین بار فلان چیزو امتحان کردم؟ پس فرداشم بگی من پریروز برای اولین‌بار... زیادی آویزون شدن به این چیزا برای فرار از روزمرگی حماقت‌باره. بعضی وقتا که خودمم می‌گم من اولین‌باره... فکر می‌کنم که اولین‌بار مگه چه اهمیتی داره؟ حکم ورود به یه مرحله‌ی تازه‌س؟ به بلوغ رسیدنه؟ صددفعه خوندن یه چیزی چه اهمیتی داره؟ آدمایی که می‌گن اولین بار من بودم که راه فلان جا رو به فلانی نشون دادم چه شق‌القمری کردن؟ اینا شبیه همون جنس آدمایی نیستن که با انگشتاشون می‌شمرن تا حالا بکارت چند نفرو گرفتن؟ الان دوست دارم مرزی نباشه بین هیچ‌بار و اولین‌بار. انقد با انگشت روی اون خط جدا کننده بکشم که محو شه، جوری که تمون شدن یه مرحله و رسیدن به یه مرحله‌ی دیگه قابل تشخیص نباشه.

کل ماجرا متناقضه. خب باشه. فرنی نیست که یه‌دست باشه.

پنجشنبه

بافتنی کردن بعد کتاب خوندن خیلی خوبه. امتحانش کنید و اگه بلد نیستید یاد بگیرید. باعث می‌شه محتوای کتاب در شما درونی بشه. می‌ذاره روی چیزایی که خوندید و احتیاج دارید بهش فکر کنید، تمرکز کنید. نمی‌دونم چرا بافتنی کردن یه کار زنونه‌س. نباید اینجوری باشه. قبحش هر چه زودتر باید برای مردا بریزه. اون وقت کم‌کم تصویر خنده‌دار یه مرد در حال بافتنی جاش رو به یه احساس خنثی از دیدن این تصویر می‌ده.

به نظر من که مقدمه و موخره‌ی خیلی خوبیه. مثلن می‌خواید چیز بنویسید و لازمه فکرتون رو جمع کنید یا یه قطعه‌ی موسیقی نوشتید و احتیاج دارید به بعدش فکر کنید و با خودتون مرور کنید و درموردش قضاوت کنید. احتمالن صحنه‌ی مضحکی می‌شه که از پشت کامپیوتر بلند شید بیایید شروع کنید به بافتن ولی مثل یه سری غذاهایی که شکل و تصویر بدی دارن اما مزه‌شون معرکه‌س می‌مونه. لازمه برای دقیق شدن و موشکافی یه چیز، کاری که باعث می‌شه فکرتون از جای دیگه سردبیاره رو نکنید. آدما معمولن زل می‌زنن به یه چیزی. یا به تناوب کاری رو تکرار می‌کنن. اسکرول کردن و سیم تلفن رو پیچیدن دور انگشت و کاغذ سفید رو خط‌خطی کردن رو من خودم قبلن امتحان کردم که می‌گم این بهتره. برای من زل زدن به دیوار روبرو یا به سقف باعث می‌شه فکرم پراکنده شه و از هزارجا سردربیاره شاید چون چشمم همه‌ش در حال حرکته و مدام می‌تونم غلت بزنم و تکون بخورم. احتمال می‌دم تسبیح انداختن هم شرایط مشابه بافتن رو داشته باشه. فقط تو تسبیح انداختن شما نیاز پیدا نمی‌کنی چشمت رو هم درگیر کنی.

این تازه یکی از خوبیای بافتنی کردنه. همزمان با کامل شدن چیزی که تو سرته، رج‌های بافتنی هم بیشتر می‌شن و می‌یان بالا. بافتنی رو باید به سطح جامعه آورد. احساس خاله زنکی‌ای که مردم بی‌جهت به بافتنی پیدا کردن رو باید درهم شکست. تو کتابخونه‌ی عمومی باید بتونم بافتنی کنم و نگران قضاوت بقیه نباشم، هرجایی که احتیاج دارم به بافتنی کردن باید بتونم ببافم. هرچند می‌دونم تحقق این بایدها، نیاز به کار گروهی و تلاش‌های ملی و بین‌المللی داره.

برای من این سه تا زمستون بدون بافتنی کردن سرنیومده.

چهارشنبه

توی کتابخانه داشتم لابه‌لای قفسه‌ها می‌چرخیدم و هر آن منتظر بودم یکی از کارکنان داد بزند "خانوم. با شمام خانوم. اونجا نمی‌تونی بری." یا یکی از کارکنان بیاید سراغم و بپرسد " دنبال چه کتابی می‌گردی؟"صدسال است کتابخانه نیامده‌ام و آدابش را نمی‌دانم. ظاهرن می‌توانی لای کل قفسه‌ها گشت بزنی و هرچه خواستی برداری و به متصدی بگویی من این را برداشتم که ثبت کند. توی کتابخانه‌ی دانشکده فقط می‌شد به مجله‌ها و روزنامه‌ها دست زد. کتاب اگر می‌خواستی باید شماره و کدش را می‌دادی تا برایت بیاورند.

چه جای خوبی است کتابخانه. شاید هم من جوزده‌ام. انگار داشتم توی کوچه پس کوچه‌های باریک قدم می‌زدم. کتاب‌ها را نگاه می‌کردم و از تازگی و کهنگی جلد و ورق‌هایشان، سنشان را حدس می‌زدم و یکسره به خطا می‌رفتم. عمر کتاب اصلن معلوم نمی‌کند. کتابی که فکر می‌کنی 50 سال عمر دارد، پنج ساله است و کتاب‌هایی را هم می‌بینی که با وجود جوانی‌شان چه زود شکسته شده‌اند. یک کتاب برداشتم به زبان انگلیسی برای کودکان. نو بود. تهش را نگاه کردم دیدم خانم اصلانی در تاریخ 24 تیر 1350 آن را از کتابخانه امانت گرفته- خانم اصلانی اگر خواننده‌ی این سطور هستید به شما سلام می‌کنم - بعد کتاب آذرماه همان سال دوباره امانت داده شده. تاریخ بعدی 1359 بود، بعدی 62، بعدی 69. بیست و یک سال است کسی سراغی از کتاب‌ نگرفته. کتاب‌هایی دیدم با اینکه بیست سال از عمرشان می‌گذرد تا به حال امانت گرفته نشده‌اند، یعنی آخرشان اسم و تاریخی ثبت نشده بود.

صدسال تنهایی را با نسخه سانسور نشده دیدم. بعد دنبال سلمان رشدی گشتم و پیدا نکردم. گفتم شاید از دستشان در رفته باشد. چه ساده‌دل. هوس کردم کتابی امانت بگیرم. اما هرچه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید. یعنی ترسیدم امانت بگیرم و نخوانم. از دوران دبستان به این‌طرف کتاب غیردرسی از کتابخانه قرض نگرفته‌ام. باید تجربه‌ی خواندنش فرق کند. مثلن فکر می‌کنم جرئیات کتاب قرضی بیشتر یادم بماند چون بعدن بهش دسترسی نخواهم داشت. راستش هیچ کدام از کتاب‌هایی را که قرض گرفته‌ام یا نخوانده‌ام یا اگر خوانده‌ام پس نداده‌ام. (با این اعتراف وحشتی به جان تمام کسانی که کتابی پیش من دارند انداختم.) این است که احتمالن قرض گرفتن از کتابخانه باید کمی فرق کند.