یکشنبه

برای بوی ب

دیشب دیدمش. و باز یاد آن انتظار بزرگ افتادم که قد غول شده بود و همه‌جا را گرفته بود. انتظار آمدنش و خارج از آن فضا هم را دیدن. تماشای روزمرگی کردنش و مثل بقیه بودنش، نه خشک و خالی و لخت؛ پر از جزئیات. آن‌قدر در این انتظار چیز تپانده بودم که وقتی آمد، انگار محبوبی را از دست داده بودم. انتظار با یک سوزن خالی شده بود و روی زمین افتاده بود و جای خالی بزرگش مانده بود روی دستم. بس که تصور کرده بودم، تماشای واقعیتی که با تصوراتم نمی‌خواند رقت‌انگیز شده بود. اولش بین آن جمع اصلا من را ندید و بعد سردتر از آن چیزی که فکر می‌کردم بود. می‌دیدم که حرف زدن سخت شده و از سکوت بین جمله‌ها آزار می‌بینم و دارم همان فرصت کوتاه را هم از دست می‌دهم. چون چندروز بعدش باید برمی‌گشت. به جای از دیدنش خوشحال بودن، ماتم گرفته بودم. فهمید و پرسید و گفتم چیزی نیست. خودم آن روزها نمی‌دانستم چه‌م شده. شاید اسمش افسردگی بعد از انتظار باشد. پوچی می‌آورد. ازش فارغ می‌شوی و دیگر با تو نیست و تنهایت گذاشته و زندگی دیگری را که درون خود شروع کرده بودی آرام آرام ساختن، نابود کرده. بی‌مسئولیتی کرده بودم، این‌قدر درگیر این مخدر شده بودم و فرو رفته بودم که وقتی بالا آمدم، خیلی دور شده بودم. انتظار مرا برده بود جای دیگری نشانده بود. پرتوقع و زیاده‌خواهم کرده بود و فاصله ساخته بود.  

یاد روزهایی افتادم که در جست‌وجو می‌خواندم و وقتی به صفحه‌ای می‌رسیدم که نفسم را بند می‌آورد، بدو بدو پله‌های قرارگاه شمالی را می‌رفتم پایین پیشش که غرق در کاری یا صحبتی بود. اگر با کسی بود، راه رفته را برمی‌گشتم، اگر تنها بود می‌گفتم این صفحه را باید برایت بخوانم. استقبال می‌کرد و می‌خواندم و منتظر بودم حالتی که بر من رفته را توی صورت او هم ببینم. انتظار کوچکی که در لحظه بزرگ می‌شد و مثل حبابی بالا می‌رفت و به ظرافتی به چشم نیامدنی می‌ترکید.


همان چندوقتِ کوتاه، عمری بود برای من. 

سه‌شنبه

رضا

الهه عکسی فرستاد مربوط به دوازده سیزده سال پیش. کنار او و رضا و چندنفر دیگر ایستاده بودم، مقنعه سرم بود. عکس را تماشا کردم و گریه‌ام گرفت و بهش گفتم. گفت گریه چرا؟ ببین چه قیافه‌های احمقی داشتیم. از آن روزها یاد کرد که بعضی وقت‌ها بعد از اینکه کارمان در آن ستاد خبری تمام می‌شد می‌آمدیم خانه‌ی ما و تو از چرخش یک رقص بیژن مرتضوی می‌گذاشتیم و دوتایی با رضا آنقدر می‌رقصیدیم که به نفس‌نفس می‌افتادیم. بهش گفتم این آهنگ دیگر تبدیل به روضۀ من شده، هرجا بشنوم بی‌معطلی اشکم درمی‌آید. بعد یادم به حرفهای ت افتاد. می‌گفت دوست دارد از برادرش حرف بزند اما آدمها می‌روند در فاز ناراحت، دست و پا می‌زنند که بحث عوض شود. فکر می‌کنند غمگینی که یادش افتاده‌ای، یا یادش غمگین می‌کند. می‌خواهند فورا حالت را عوض کنند.

درحالیکه آدمی که حالا نیست بخش بزرگی از زندگی‌ات بوده، ذهنت ازش پر است و دوست داری حرفش را بزنی، یک خاطره ساده تعریف کنی، چیزی که بعدش آه و حسرت و اشک نباشد. اما هربار که از او حرف می‌زنی فکر می‌کنند از فقدانش می‌گویی. فقدانش چسبیده به یادش و هرجا از رفته‌ای یادی شود مثل حیوان گرسنه از راه می‌رسد و همه‌چیز را بو می‌کند و می‌لیسد. این است که دیگر او را از حرف‌هایت هم حذف می‌کنی. تا فقدان کامل شود.

روزهای بعد از مردن رضا، حسی شبیه مرگ خودم داشتم. تا بحال دوستی اینقدر نزدیک به من و سن من را از دست نداده بودم. انگار رفته بودم توی همان آکواریومی که الکساندر همن توصیف می‌کرد وقتی بچه نوزادش بیمار شده بود: با همه‌چیز و همه‌کس غریبه شده بودم. پیام همه‌ی غریبه‌ها، درخت‌ها، ازدحام ماشین‌ها و آسمان روشن این بود: آب از آب تکان نخورده. مرثیه‌ی واقعی مرگ. به هر چیز نگاه می‌کردم نبودن رضا را می‌دیدم. و ناخودآگاه درباره بزرگترین وسوسه‌ام تصویرسازی می‌‌کردم: فردای مرگ خودم. نگاه کردن به یک روز عادی، وقتی خودت وجود نداری، دیدن تاثیر نبودنت در خیابان‌ها و مغازه‌ها و عجله‌ی زندگی، یا دیدن بی‌تاثیریِ مطلقِ نبودنت. وسوسه‌ای که جوابش را می‌دانی، اما می‌خواهی واقعاً تجربه‌اش کنی. می‌خواهی برای یک روز یا حتا چندساعت جهان را بدون خودت ببینی.

 سال‌های آخر، رابطه‌ام با رضا شکرآب بود و نمی‌دانم این تاثیری در میزان ناراحتی‌ام از مرگش داشت یا نه. از خودم و الهه و بقیه کسانی که خبر داشتند مدام می‌پرسیدم یعنی از این است که این‌قدر می‌سوزم؟ آخری‌ها در توییتر آمده بود سراغم، این پا و آن پا کرده بودم، رفته بود. مثل آبی که از لای دست‌هایم ریخته باشد.


صدایش خیلی زنده در گوشم است و نفرینش: آتش بر دهانت. طرز خودنویس دست گرفتنش، و ژستی که وقتی می‌خواست به چیزی عمیق فکر کند می‌گرفت. چندوقت بگذرد وضوح صدای رضا از حافظه‌ام می‌رود؟ کاش هیچ‌وقت.  

چهارشنبه

قدردان بودن یعنی سهمی برای فقدان کنار گذاشتن

مادرم تا به حال شلوار جین پایش نکرده. کاش فقط برای یک بار او را در شلوار جین می‌دیدم، در کفش‌های کتانی، به جای روسری با یک شال یا به جای پیراهن بلند با یک دامن کوتاه، مطمئنم برایم بزرگترین شگفتی عالم بود چون آدم دیگری می‌شد، یک غریبه‌ی کامل. این جمعه که بروم پیشش التماسش می‌کنم برای چنددقیقه هم شده لباس‌های مرا بپوشد، نگاهش کنم و ازش خواهش کنم بیشتر راه برود و چند دقیقه بیشتر با همان لباس‌ها بماند و بعد با هم ریسه برویم و مسخره‌بازی دربیاوریم. و من چندتا عکس بگیرم و مثل همیشه موقع عکس گرفتن احساس گناه کنم که نکند دارم برای خودم لوازم سوگواری جمع می‌کنم که بعد از نبودنشان دستم از عکس‌ها و فیلم‌ها و یادگاری‌هایشان خالی نباشد. و به خاطر همین احساس گناه و نفرت از عملی که دارد ازم سر می‌زند بی‌خیال عکس گرفتن و فیلم گرفتن و ضبط کردن صدای پدرم شوم که شوخ و شنگ آواز می‌خواند. هیچ‌وقت نمی‌توانم حواسم را پرت کنم و عکسم را بگیرم، حواسم عین طلسم و نفرین یقه‌ام را می‌گیرد و می‌گوید فقط تماشا کن و غلط اضافیِ ثبت کردن را بگذار کنار. 
نبودن به همه‌چیز چسبیده و همه را طفیلی خودش کرده.  

شنبه

برای دیدن تو همه چشما رو می‌خوام

افرا و ارس یک‌سالشان تمام شد، دو هفته هم از یکسالگی گذشت. راه می‌روند و تقلید می‌کنند و هر روز اراده‌شان در خواستن و نخواستن بیشتر می‌شود. دیروز خواهرم برده بودشان مهمانی و از آنجا فیلمی برایم فرستاد که میخکوبم کرد. افرا نشسته بود با عروسک دختر صاحبخانه بازی می‌کرد. عروسکی شکل نوزاد. شیشه شیر دهانش گذاشت و دولا شد بوسش کرد، بوس؛ کاری که هیچ‌وقت ازش ندیده بودیم. در فیلم دیگری عروسک را گذاشته بود روی پایش که بخوابد. تمام عروسک‌هایی که پیش از این برایشان گرفته بودیم شکل حیواناتند و در بین این همه حیوان البته پسربچه‌ی پارچه‌ای قدبلندی هم هست. اما این نوزاد بود، و افرا داشت ازش مراقبت می‌کرد، دقیقاً همانطوری که ما از او. یکهو در او چیزی دیده بودم که بهش می‌گوییم شناخت، با تمام پیچیدگی‌هایش. گفتم نگاه کن دنیای او چقدر بزرگ‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کنی، چه چیزهایی را می‌بیند و یاد می‌گیرد و در ذهنش ذخیره می‌کند و ممکن است تا در معرضش نباشد یا موقعیتش پیش بیاید بروز ندهد. و ذهنیت تو و انتظار تو از او محدود شود به آنچه که فقط جلوی چشمت است، محدود شود به توصیه‌ها و نکته‌هایی که می‌خوانی و بهت می‌گویند و محدود شود به درکت از سن او. 
هرچقدر نگاهشان می‌کنم باز کم است و باز از دست می‌دهم. شگفت‌انگیزند و دنیای من با آنها بزرگتر شده.