چهارشنبه

همچنین برای شما

بابام ذوق داشت. مدام می‌آمد بالا سرم و نگران بود که نکند خواب بمانم. صدایم می‌کرد و تکانم می‌داد اما من چشمهام را باز نمی‌کردم، ناامید می‌رفت و یک ربع بعد دوباره پیدایش می‌‌شد. پارسال بعد از اینکه هی ازمان خواسته بود بیدار شویم و نشده بودیم، تنهایی توی تاریکی نشسته بود جلوی تلویزیون منتظر سال تحویل. امسال خوشحال‌تر بود که سال تحویل در ساعت معقول‌تری است و همه بیدارند اما من داشتم تمام رشته‌هایش را پنبه می‌کردم. هی می‌رفت می‌آمد و دقیقه‌های مانده به سال جدید را اعلام می‌کرد اما من تکان نمی‌خوردم. دیدنش در آن وضعیت مفرح بود، بالاپایین می‌پرید و سر و صدا تولید می‌کرد. تقلایش را که دیدم بیشتر از آن دلم نیامد. سال تحویل شد و حمله کرد طرفمان که ماچ‌های عید را تحویلمان دهد. بعد از موفقیت در فاز اول پروژه‌اش، دفترچه تلفنش را آورد زنگ بزند به این و آن برای عید مبارکی. به بهانه‌ی نوشابه خریدن رفت بیرون که هر آشنایی توی کوچه دید بهش تبریک بگوید. اگر این‌وقت‌ها یک توپی چیزی داشت که در کند خوش‌تر می‌شد. بهش گفتیم برای شورای شهر محل تقاضا بنویسد شاید اجابت کردند. افتاد به آواز خواندن و انقدر خواند که هرچه بلد بود تمام شد و دید کار دیگری نیست که بکند و گرفت خوابید. به نظرم فقط یک چیز می‌تواند از دین زده‌اش کند. اینکه جشن نوروز را به این دلیل که هیچ‌توجیهی در اسلام ندارد از تقویم حذف کنند. در آن صورت یک آتئیست تمام وقت خواهد شد.
بابابزرگم هم همین‌طوری بود، بابای مامانم البته. یک‌شعر بلند بالا در ثنای سمنو یادم داده بود و با هم می‌خواندیم: ننه جون من سمنو می‌خواهم، یار شیرین دهنو می‌خواهم، سمنو بهتر از جان من است، سمنو شیره‌ی دندان من است...
کم‌کم سر و کله‌ی فک و فامیل پیدا شد. از عید پارسال تا به حال ندیده بودمشان. بعد از یک ربع حرف‌هایمان تمام شد و ساکت نشسته بودیم آجیل می‌خوردیم و به هم لبخند می‌زدیم تا اینکه تلویزیون نجاتمان داد. اگر دزد به هوای اینکه ساکت است پس کسی خانه نیست می‌آمد تو از وجود این جمع ده پانزده‌نفری که دورتادور نشسته‌اند و هیچ‌صدایی ازشان درنمی‌آید پس می‌افتاد. فقط ممکن بود هر پنج دقیقه یک‌‌بار صدای مادرم شنیده شود که می‌گوید پوست بکن خاله جان و هی با دست به سیب‌ها و پرتقال‌ها اشاره می‌کند.
تهران شلوغ است و توی کوچه‌ها جای پارک پیدا نمی‌شود و ماشین‌ها به هم راه نمی‌دهند. دیشب توی ترافیک اتوبان رسالت مانده بودیم. خلوتی تهران در روزهای عید، افسانه‌ای است که هنوز بعضی‌ها باورش دارند. راننده‌ها با لباس‌های نوی پلوخوری‌شان به هم فحش می‌دهند و هم را تهدید می‌کنند و بابام می‌گوید هیچ خجالت نمی‌کشند. شاید نمی‌دانند عید شده پدر من. می‌خواهی شیشه را بده پایین، سرت را ببر بیرون و بهشان بگو و شرمنده‌شان کن. بابام حتم دارد خلق تنگ اینها به این خاطر است که سال تحویل را خواب مانده‌اند.

دوشنبه

همه‌ی شهر برات قصه می‌گن

رنج کشیدن حقی به آدم می‌دهد؟ توی صف شلوغ نانوایی می‌ایستم و از مصیبت‌هایی که افتاده‌اند روی زندگی‌ام می‌گویم. بقیه سر تکان می‌دهند و درحالی‌که یک چشمشان به تنور است همدردی می‌کنند اما بعدش که می‌روم بدون رعایت نوبت نان بگیرم چندنفرشان از پشت یقه‌ام را می‌گیرند و می‌گویند کجا کجا؟ هلم می‌دهند ته صف و اگر دروغگویم ندانند می‌شوم آدمی که می‌خواهد از بقیه سواستفاده کند. آدمی که قیمت خرج کردن رنجش، رسیدن به یک‌نصفه نان خارج از نوبت است. دنیا به این عدالت رسیده که هرچیزی به‌جای خود و هیچ‌چیز ناعادلانه‌تر از این نیست. مردم قبول نمی‌کنند به‌خاطر این‌همه دردی که در زندگی تحمل کرده‌ام برتر باشم،‌ نفع ببرم. بخصوص آدم‌های زیادی در این اطراف مدعی رنج ‌کشیدنند، خود را صاحب عزا می‌دانند، هرلحظه آماده‌اند برایم آس رو کنند. در جایی که همه صاحب رنجند من چه حقی برای خودم می‌خواهم؟

حرف زدن از رنج در اینجا، در این جغرافیا که همه به‌اندازه‌ی یک عمر می‌توانند ذکر مصیبت بگویند، بی‌‌ارج و قرب است، تاریخ مصرف دارد. تا وقتی تر و تازه است می‌شود خرجش کرد و احیانن ازش نصیب برد،‌ باید در چهره‌ات مشهود باشد، وقت حرف زدن ازش متاثر باشی و صدایت بلرزد. اگر سرگذشت بدبختی‌هایت را با همان صدایی که به شاطر می‌گویی یه دونه خاشخاشی، تعریف کنی، مخاطبت به حرف‌هایت همان واکنشی را نشان می‌دهد که به سوالی مثل ببخشید آخر صف شمایید؟ بدبختانه بده بستان‌های این شکلی باید فیزیکی و مشهود باشد. اینجا سرزمین روضه‌خوانان قهار است و اگر کمتر از آنها ظاهر شوی فرصت محدودت را از کف داده‌ای. روضه‌خوانی توقع مردم را بالا برده، به ذکر مصیبت عادتشان داده و در برابرش واکسینه‌شان کرده. مردم باید به چشم ببینند تا بپذیرند. فکر نکن وقتی بپذیرند دستشان را می‌کنند توی جیبشان و سهمت از دنیا را می‌گذارند کف دستت. تازه نوبت‌ آنهاست که تعریف کنند و نوبت توست که بپذیری.

با گفتن رنجم باعث می‌شوم حرمتی که گردش را گرفته از بین برود و برای خودم هم بی‌اعتبار شود. هربار که تعریفش کنم ازش لایه‌برداری می‌کنم و ضخامتش را برای خودم کمتر می‌کنم، درحالی که برای سرپا ایستادن و تکیه کردن، برای توجیه کردن خودم، برای پر کردن سوراخ‌سنبه‌هایم به ضخامتش احتیاج دارم.

رنج آدم را غنی می‌کند؟ بعید می‌دانم. رنج باعث می‌شود آدم عیار دستش نباشد، معیارش با معیارهای دیگر نخواند،‌ از بقیه فاصله بگیرد و تنهاتر شود. آنها که کمتر غریبه‌اند، بعد از آن دیگر مرا با تجربه‌ی رنجم می‌بینند و ناخودآگاه جایی دورتر از خود می‌گذارندم و با فاصله نگاهم می‌کنند، ملاحظه‌ام را می‌کنند و همین ملاحظه کردن یعنی نادیده گرفتن. من آنها را جایی دورتر از خودم می‌نشانم و رنجی که کشیده‌ام بین من و آنها دیوار می‌کشد.

تقسیم تجربه‌ی رنج، مضحکه می‌سازد.

شنبه

بگذریم

چایمان را خورده ایم و استکان های خالی روی میزند. می خواهم بروم زیر کتری را روشن کنم برای یک چای دیگر. شومینه روشن است و خانه گرم است. غزلیات سعدی را باز کردم و شعر "بگذار تا مقابل روی تو بگذریم" را خواندم و سرحال تر شدم. راحله برایم آواز خواند. لیلای من کجای می بری را خواند. بالاخره در اینجا به رویم باز شد و به خاطرش هنوز ذوق زده ام.

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به, که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی, حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سری است با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

بقیه اش را اینجا بخوانید.