یکشنبه

با امیلی در خیابان


از سهروردی پیچیدم تو آپادانا که بروم سمت خیابان نوبخت و مثل کفتاری سر جنازه ی کتابفروشی طرح نو برسم و با بیست درصد تخفیف ازش کتاب بخرم. یک ربع به شش بود. هوا خاکستری شده بود و خیابان و مغازه ها رنگ چرک دم غروب را داشتند، خیابان های این ساعت از روز را دوست ندارم، مغازه ها و ماشین ها در تردید روشن کردن یا نکردن چراغ هایشان هستند و نور در تعلیق است ولی نگاهم رفت بالاتر، نوک ساختمان های بلندتر هنوز از نور خورشید، طلایی بود؛ زنده و خوشرنگ و دور. طبق معمول هر روز که تا نشانه ای می بینم مغزم سریع فلاش بک می زند و دوباره همه چیز را از اول مرور می کند، رفتم به پارسال این موقع. از توی هواخوری که دورش را دیوارها گرفته بودند، تنه و برگ های درخت های بلند پیدا بود، چنار بودند؟ احتمالن. نوبت دوم هواخوری روزانه وقتی درباز می شد و دمپایی ها را پا می کردم، اولین چیزی که دنبالش می گشتم خورشید بود تا بفهمم ساعت چند است. خودش را نمی دیدم اما روی شاخه های نوک درخت ها ردش را پیدا می کردم. شاخه ها در نور می درخشیدند؛ نرم ترین صحنه ای که هر روز می دیدم، جیره ی روزانه ام، و سیر نمی شدم. دست و پایم یخ بود اما اگر می شد به نوک درخت ها دست بزنم حتمن گرمم می شد. قدر آفتاب را خیلی بیشتر از قبل و خیلی بیشتر از حالا می دانستم. هواخوری نوبت صبح صورتم را کاملن می گرفتم بالا که نور بهش بخورد، توی قسمت آفتابی راه می رفتم، عقب نشینی آفتاب را موزاییک به موزاییک دنبال می کردم. به خودم دلداری می دادم که چه خوب که در سردسیر زندگی نمی کنیم و وطن آفتابگیر است. تحمل حکومت دیکتاتور در کشوری سردسیر، حتمن رنج مضاعف بود.

چهارشنبه

خودت حتمن خبر داری


داشتیم چی می خوردیم؟ حمید گفت وقتی غذا می ذاری تو دهنت چشمات گشاد می شه. گفتم وا. چشمهاش را همان جوری کرد که بعضی وقتها ادای بابابزرگش را درمی آورد. گفت چون دهنت کوچیکه لقمه رو که می ذاری، صورتت تحمل نمی کنه. یک همچین چیزی. بقیه لقمه ها را کوچکتر و با احتیاط دهنم گذاشتم که بهش ثابت کنم اشتباه می کند. یکی دو روز بعد وقتی پشت میز نشسته بودم و داشتم تنهایی استانبولی می خوردم یک دفعه یادش افتادم. خیلی بد است که من هردفعه قاشقی یا لقمه ای دهنم می گذارم چشم هام از حدقه بیرون بزند. به غذاهایی که با آدم های غریبه خورده بودم فکر کردم. نکند آن دفعه که رفته بودم خانه ی یارو کاردار فرهنگی سفارت فلان هم همین بساط بوده؟ آنجا تقریبن همه غریبه بودند، داشتیم غذا می خوردیم و بقیه حرف می زدند و من مدام با هر قاشق به دهن بردن در سکوت چشم هام از حدقه بیرون می آمده و همزمان با پایین آوردن قاشق به حالت عادی برمی گشته و آنها یواشکی به هم سقلمه می زده اند که نگاش کن. آخی، چرا همچین می شه؟

قاشق را از استانبولی پر کردم و از پشت میز بلند شدم و آرام و با احتیاط در حالی که مواظب بودم دانه ها روی زمین نریزند رفتم جلوی در، روبروی آینه قدی ایستادم و همزمان که به چشم هام نگاه می کردم قاشق را گذاشتم دهنم. گشاد نشد ولی خب قبول نبود چون حواسم بود. چه کار کنم که هم حواسم نباشد هم بفهمم که چشمم را گشاد می کنم یا نه؟ برگشتم یک قاشق دیگر پر کردم و آمدم جلوی آینه. امکانش نیست. مگر اینکه دوربینی بی هوا ازم عکس یا فیلم بگیرد. که چی؟ اصرار دارم همه چیز را خودم به چشم ببینم، شاید هم می خواهم بفهمم عمق فاجعه چقدر است، اصلاحش کنم یا نه و اگر دیدم اوضاع وخیم است، زین پس با قاشق چایخوری غذا بخورم. بعد هم که طبق معمول این جور موقعیت ها، به وضعیت رقت آور خودم آگاه شدم. با شلوارکی که کشش شل شده و تی شرت رنگ و رو رفته و پای بی جوراب و دمپایی و موهای آشفته و قاشقی در دست هی از میز به طرف آینه و بالعکس در رفت و آمد بودم و این وسط پایم هم به لبه ی تیز میز کوتاهی که سر راه بود می خورد و دردم می گرفت و می گفتم آخ.