سه‌شنبه

نام همه‌ی شرمساران جمشید است

با اینکه گشنه‌م نبود به خاطر ترشی‌ای که مامانم داده، پاشدم یکی از غذاهای آسون و سریعی رو که بلدم درست کردم. قارچو ورقه کردم و پوست گوجه رو گرفتم و خرد کردم و برگ ریحونا رو هم ریز کردم و اینا رو تو کره تفت دادم و برنج آبکش شده رو هم ریختم روشون و سرخشون کردم و سس سویا و پاپریکا و آویشن و پودر کاری و نمک فلفل زدم و آماده شد. اگه پیازچه داشتم اونم خرد می‌کردم می‌ریختم توش، اگه حال داشتم یه کم هم سیر توش رنده می‌کردم، ولی با همینا هم خوشمزه شد. بعضی غذاها هستن که می‌تونی مطمئن باشی همیشه خوب می‌شن. مثلن پیازو خرد کن و بریز تو روغن، روش گوجه خرد شده بریز و بعد قارچو تو کره تفت بده و قاطی اینا کن و همه‌ی اینا رو بریز رو پاستا. من خودم اولین بار باورم نمی‌شد غذایی که یه ربع صرف آماده کردنش می‌کنم انقد خوشمزه می‌شه، اونوقت اون قرمه‌سبزی بی‌پدر دق آدمو درمیاره و تازه ممکنه تهش چیز افتضاحی دربیاد. آره می‌دونم آشپزای واقعی، اونا که سرتیفیکیت دارن هربار قرمه‌سبزی درست می‌کنن معرکه می‌شه، اما واسه ما کج‌وکوله‌ها خیلی سخت و خطریه. 

اصل این غذا آسونه رو خونه‌ی شیرین خوردیم که غذای پر دنگ‌وفنگی محسوب می‌شه و توش چیزای دیگه‌ای مثل مرغ و تخم‌مرغ و زعفرون هم داره و مزهش خیلی معرکه‌س ولی اینم در حد بضاعتش خوبه. 

غذا رو آماده کردم و یه پاتیل هم ترشی واسه خودم کشیدم و انقد هول زدم که غذائه تموم شد ولی نصف ترشیا موند که خالی‌خالی فرو دادم و فشارم افتاد و دست و پام یخ کرد. برای خودم چایی ریختم با شیرینی خوردم و از سر بیکاری رفتم توالت و سیفونو کشیدم و به صداش گوش کردم. سیفونه صدای مهیبی می‌ده. وقتی سیفون می‌کشیم انگار که سد لتیان شکسته باشه، آب با فشار می‌یاد و می‌ریزه تو کاسه و صداش کل خونه رو برمی‌داره، اگه از آسانسور استفاده نکنی و پله‌ها رو بالا بیای این توهم بهت دست می‌ده که سیل از بالا سرازیر شده و سر راهش داره همه چیو ویران می‌کنه تا خودشو با شدت و حدت بکوبه بهت. همون موقع مردم تو صف نونوایی دارن از هم می‌پرسن این صدای چی بود و حسین آقا می‌گه باز یکی تو این خونه بغلی ریده. 

وقتی تنهام سیفون که می‌کشم صدای طبیعت تو خونه جاری می‌شه، چشامو می بندم و فکر می‌کنم اینجا جنگله و منم اومدم شکار، ولی وقتی مهمون رودرواسی‌دار داریم صداش باعث خجالته و انقد بلنده که اگه وسط حرف‌زدنمون شلیک بشه مجبور می‌شیم داد بزنیم تا صدا به صدا برسه. البته همیشه خودمم که مهمون رو متوجه می‌کنم. شده مهمون در حال وررفتن با موبایلش تو عالم خودش بوده که من با دست چونه‌شو گرفتم و صورتشو دادم بالا و زل زدم تو چشاش و گفتم:
- به خاطر این غرّش رعدآسا منو ببخش
+ کدوم غرش؟
-  همین صدای سیفون.
+ خودبخود این صدا رو می‌ده؟
-  نه یکی الان اون توئه و سیفون رو کشیده ولی صداش زیاده.
+ آهان، نه مساله‌ای نیست، اصلن توجه نکرده بودم.
- به هر حال ببخشید.
+ خواهش می‌کنم. 

 شاید بهتر باشه توالت رو آکوستیک کنیم که صدا بیرون نره، یا درو دوجداره کنیم و با خیال راحت توش سیفون بکشیم و ساز بزنیم و کنسرت بذاریم و عربده‌جویی کنیم. یا چطوره با همین شکم پر از پلو و دست و پای یخ‌کرده پاشم یه صداخفه‌کن واسه‌ش اختراع کنم؟ حساب کردم دیدم شونزده ساعت از شبانه‌روزو شرمسار چیزائیم که خلقتشون دست من نبوده و اگه یکی منو تو خیابون ببینه خفتم نمی‌کنه بگه تو کردی.

دوشنبه

داریوش خودتی؟ خودمم

وقتی شیش‌هفت سالم بود از تلفن خونه‌ی مادربزرگم زنگ می‌زدم آمریکا، فکر می‌کردم همه‌ی گوشیا رو داریوش برمیداره. می‌خواستم صداشو بشنوم و وقتی شنیدم سریع قطع کنم. تو خونه‌مون چیزی که فراوون شنیده می‌شد آهنگای داریوش بود. بوی گندمش از همه بیشتر. من از صداش می‌ترسیدم؛ مشخصن بوی گندمش مرگ زن عموی مامانم رو تداعی می‌کرد. منو برده بودن خاکسپاریش، مامانم به رغم اصرار زیادم و کون به زمین کوبیدنم نذاشته بود برم تو مرده‌شورخونه و بعدش هم نمی‌ذاشت برم سمت قبر. پس چرا منو برده بود اونجا؟ احتمالن کسی نبوده تو خونه نگهم داره. ولی من از لای پاها یواشکی رفته بودم اون جلو، و با چشمای از حدقه دراومده دفن شدن زن عموی مامانم رو نگاه کرده بودم؛ قبرستون ابن بابویه، قبر دوطبقه بود و یه موش گنده دیدم که از لای خاکا فرار کرد. موشه رو نتونستن گیر بندازن. اومدیم خونه بوی گندم داریوش پخش می‌شد. اونجا که می‌گه یه وجب خاک مال من برای همیشه رفت و چسبید به خاکسپاری زن عمو.

ولی هیچ کدوم از تلفنای امریکا جوابگو نبودن. یادم نمی‌یاد کسی گوشی رو برداشته باشه. فرایند مقابله با ترس ازراه عادی‌سازی که به صورت غریزی قصد به انجام رسوندنش رو داشتم، ناکام موند. محمدحسن که گفت وقتی بچه بوده زنگ می‌زده خارج مزاحم تلفنی می‌شده، اینا یادم اومد. احتمالن معدود نبودیم، یه‌عالم بچه بودیم که دوست داشتیم با جهان ناشناخته از راه تلفن ارتباط برقرار کنیم. چندروز پیش هم یکی فوت کردن تو گوشی رو به عنوان مزاحمت تلفنی یادآوری کرد. یه امت به قصد مزاحمت تو گوشی فوت می‌کردن، خودشون هم نمی‌دونستن چرا این شیوه رو انتخاب کردن. سالهایی بود که مزاحمای تلفنی آزادانه واسه خودشون فعالیت می‌کردن و چون شماره نمی‌افتاد، قسر درمی‌رفتن. همه هم به اطرافیان ظنین بودن، تئوری "هر کی هست غریبه نیست"، معتقدان زیادی داشت. خاله‌ی مامانم به مامانم مشکوک بود، هزار بار ازش پرسیده بود فاطی تویی زنگ می‌زنی فوت می کنی؟ خاله جان کام‌آن.

حتمن بعدش زیر لب می‌خنده به مرگ و پرپر من

ساختمان توی یک کوچه‌ی دلگشا از یک خیابان دلگشا بود؛ سر کوچه وارطان مغازه‌ی قهوه‌فروشی داشت و بوی قهوه تا نزدیکی در می‌آمد، به سر کوچه که می‌رسیدم نفس‌های عمیق می‌کشیدم. از خانه تا آنجا پیاده می‌رفتم، از آنجا تا خانه پیاده. راه تماشایی بود؛ آن راه را بیشتر از هر راه دیگری در تهران تماشا کرده‌ام.

ساختمان قدیمی بود و رنگ سفید به نمایش زده بودند. پنجره‌های زیادی داشت که به کوچه باز می‌شد. یک بار که دسته‌جمعی از ناهار برمی‌گشتیم شمس توی کوچه نگهمان داشت، پنجره‌ها را نشان داد و گفت برای عید همه‌مان گل دست می‌گیریم و از پنجره‌ها آویزان می‌شویم و عکس می‌اندازیم. همه یکصدا خندیده بودیم. از خنده‌مان خوشش نیامده بود، گفته بود حالا می‌بینید.

یک خانه‌ی سه طبقه و نیمه، در و پنجره‌ها چوبی، اتاق‌های پایین تو در تو با تاقچه و پریزهای برق عهد بوق. معمولن کیفم را می‌گذاشتم روی تاقچه که جلو دست و پا نباشد. بعدش حیاط بود. درخت و باغچه داشت و حوضی وسطش کنده بودند و دوشی وسط حوض گذاشته بودند که توهم فواره می‌داد. جلسه‌های گروه را دور حوض بی‌آب برگزار می‌کردیم، پایمان را می‌گذاشتیم تویش. گوشه‌ی حیاط تخت و کاناپه هم به راه بود؛ جفتشان کهنه و چرک. طبقه‌ی دوم ایوانی رو به حیاط داشت، از آنجا به کل حیاط مسلط بودی، نگاه که می‌کردی عصرت خواستنی‌تر می‌شد. باران قشنگ‌ترش می‌کرد، قرار بود برف هم بیاید و صحنه کامل شود. خانه‌ی بهدلی بود اما چه فایده چه فایده. 

یکشنبه

برای هر چیز کوچیک

شروع به بافتن شالگردنی کردم که می‌دونم تا آخر سال تموم نمی‌شه، کامواش نازکه و سخت می‌یاد بالا، صاحابش دلش شالگردن سفید خواسته و هر چی گفتم بابا این همه رنگ تو دنیا هست چرا سفید، یه دنده‌گی کرد. منم انگیزه‌م برای بافتن شالگردن تمامن سفید کمه، هر چی هم خودمو بکشم و وسواس به خرج بدم فایده نداره و هیچ نقش و نگاری توش جلوه نمی‌کنه. پارسال هم بافتن شالگردن برای بابای ساناز یه زمستون طول کشید و دیگه خجالت کشیدم ببرم بدم، گذاشتمش واسه این زمستون اما حالا باید کلی بگردم پیداش کنم.

هربار که شالگردنه رو دست می‌گیرم باید مداقه کنم ببینم دستم تمیزه یا نه، دیشب جرات نکردم وسطش چیز بخورم که کاموائه لک نشه، تلفن کردم گفتم بیا و یه رنگ دیگه دوست داشته باش هنوزم دیر نشده، گفت الا و بلا که نه، گفتم بندازیش دور گردنت سر قبرم بیای ایشالا.

به بابام هم قول دادم براش شالگردن ببافم ولی هنوز عملیش نکردم، هربار که می‌بینه مشغول بافتنم دلمو می‌سوزنه که دیدی واسه بابات نبافتی؟ می‌دونم حالا استفاده نمی‌کنه‌ها ولی باید بگه. هر چی می‌خرم براش استفاده نمی‌کنه، چندسال پیش پیرهن به چه خوشگلی براش گرفته بودم یه بار هم ندیدم تنش کنه، اصلن نمی‌دونم چی کارش کرده، احتمالن داشته می‌رفته دیدن کسی براش برده. شایدم پوشیده و دیده شکمش خیلی می‌زنه بیرون.

تازگیا خیلی سعی می‌کنه شکمشو که داره روزبه‌روز گنده‌تر می‌شه قایم کنه. پیرهناشو دوسایز بزرگتر می‌گیره که شکمش کمتر معلوم شه. رفته بودیم ختم زن عموم، کتشو درآورد دیدم پیرهنشو داده رو شلوارش. گفتم چرا همچین کردی؟ خیلی بد شدی. بهش برخورد. گفت مگه من به تو می‌گم چجوری لباس بپوش که به خودت همچین اجازه‌ای می‌دی؟ پدر من که نمی‌گم چرا اینو پوشیدی، می‌گم پیرهنتو بکن تو شلوارت. بلافاصله خودمو لعنت کردم که چرا بهش گفتم. فکر می‌کنم مشکل اینه که تو خونه آینه قدی ندارن، آینه از زیر سینه به بالا نشونت می‌ده. برای بابام مجالی پیدا نمی‌شه که از روبرو به خودش نگاه کنه، ببینه که اون شکم با این کارا مخفی نمی‌شه، به فکر بیفته که یه کم کوچیکترش کنه، یا اینکه همینجوری که هست بپذیره و قایمش نکنه. بعضی وقتا بهش می‌گم برنج و نون کمتر بخور، ولی سریع پشیمون می‌شم، مگه جز تلویزیون تماشا کردن و غذا خوردن چه دلخوشی‌ای داره که بخوام همونم ازش بگیرم.

عذاب وجدان می‌گیرم بهشون بگم بکن نکن، در حالی که همه داریم سیب زمینی سرخ شده می‌خوریم به مامان بابام بگم شما نخورید. هر وقت که می‌گم و هشدار می‌دم و عواقب وخیم ته دیگ خوردن رو به مامانم یادآوری می‌کنم بسرعت از خودم انم می‌گیره. به مامانم می‌گم چرا انقد روغن می‌ریزی تو غذا، صادقانه جواب می‌ده که آخه نریزم خوشمزه نمی‌شه. بهش بگم غذای بدمزه بخور که بیشتر عمر کنی؟ نمی‌دونم با نخوردن این چیزا چقد به عمرشون اضافه می‌شه، اما خیلی بدتره که همونم به افسردگی بگذره. 

جمعه

یا مثلن پیتزاهای نازک گارنی


تو شهرزاد ناهار خورده بودیم و از سی‌وسه‌پل گذشته بودیم و چارباغ بالارو رفته بودیم پایین و رسیده بودیم به چارراه اول و از اونجا سوار تاکسی شده بودیم به مقصد میدون جلفا، کل مسیر هوا ابری و کل روز هوا ابری. تو راه داشتیم دعای خیرمونو نثار غذای خوشمزه و قیمت منصفانه‌ی شهرزاد می‌کردیم. هرکی هرچی خورده بود راضی بود. با اینکه شلوغ بود و گوشام جز صدای بی‌شمار قاشق و چنگالی که می‌خوردن به بشقابای چینی چیز قابل عرضی نمی‌شنید، از جو تالار خیلی خوشم اومده بود.

جلفا سنگفرش بود، توش پر کافه بود، ماشینها کمتر مزاحم عابران پیاده می‌شدن، از این کوچه می‌رفتیم تو اون کوچه و بافت محله عوض نمی‌شد، سنگفرش ته نمی‌کشید، مثل خیابون برادران مظفر نبود که یه تیکه رو سنگفرش کرده باشن و بگن همین بسه براتون، توش غلت بزنید و یاد تهران قدیم کنید. تو جلفا راه می‌ری احساس می‌کنی واسه خودت کسی هستی و یکی یه جایی یواشکی به فکرت بوده، تهدیدی واسه خیابون محسوب نمی‌شی و هی لازم نیست از سر راه کنار بری ماشین رد شه؛ عابر پیاده ارباب محله‌س.

اصفهانو دوست دارم چون جاهایی که توش می‌شه قدم زد و نشست و وقت گذروند زیاده. چارباغ بالا و چارباغ خواجو و جلفا و مادی‌های فراوون و اون مسیر قشنگ جلو دانشگاه هنرش و کوچه پس کوچه‌های دنج و کناره‌ی رودخونه و نقش جهان. من از اون توریستایی‌ام که اگه پیاده‌روی تو شهری بهم حال بده بنده‌ی اون شهر می‌شم و بس که دوباره بر می‌گردم بهش جفتمونو زخمی‌ می‌کنم. واسه همین با استانبول خیلی ایاغم، با بوشهر و بندرعباس هم همینطور. خوبی اصفهان اینه که دیدنی‌هاش تو یه نقطه جمع نیستن و تو کل شهر پراکنده‌ان، برعکس اون چیزی که از مردمش می‌گن، خود شهر خیلی سخاوتمنده، قشنگیاش تو چاردیواری کاخها و موزه‌ها محصور نشده، خیلی از جاهای توریستیش زنده‌ان و همچنان کاربری دارن.

جلفا رو حسابی چرخیدیم و رفتیم آرابو ساندویچ گرفتیم. مزه‌ی کثافت می‌داد و واسه همین به خودمون و باعث و بانیش لعنت فرستادیم. ولی فرداش رفتیم ناهارمونو از ساندویچی کارن تو خاقانی گرفتیم و غرق نور و سرور شدیم. می‌دونم تعریف کردن از جایی که سال‌های سال داره ازش تعریف می‌شه هنر نمی‌خواد و از پست‌ترین کارها نزد مومنانه ولی منم جایی امضا ندادم که آدم هنرمندی‌ام. 

دوشنبه

۲۲آبان بیا منو بخوابان

داشتم از پنجره‌ی اتوبوس بیرونو نگاه می‌کردم که دختره اومد کنارم نشست. روزنامه همشهری دستش بود و عینکی بود و یه کیف خیلی گنده‌ای رو چپوند جلوی پاش. تا نشست آگهی‌های روزنامه رو باز کرد و شروع کرد تندتند ورق زدن و با هر ورقی که می‌زد آرنجش می‌خورد به پهلوی من. روزنامه رو پاش بود که دست کرد تو جیبش و آرنجش خورد به من و يه تيكه مقواي زرد درآورد و شروع کرد با شدت و حدت روکششو با كليد پاک کردن و آرنجش خورد به من.

چه جوری از خودم دفاع می‌کردم؟ هی تنمو بیشتر از جلو دستش جمع کردم و چندبار خیره نگاهش کردم؛ انگار نه انگار. بعد یهو برگشت گفت شاه شگفت‌انگیز ایران کیه؟ با چشمای از کاسه بیرون افتاده گفتم ها؟ گفت برای شارژ شگفت انگیز ایرانسل باید چه عددی بزنم؟ نفس صداداری کشیدم و گفتم نمی‌دونم و رومو کردم طرف پنجره. آخه این سواله می‌کنی؟ شارژو زد تو گوشیش و زنگ زدناش شروع شد. سلام خانوم اخوان، من کریمی‌ هستم و آرنجش خورد به من و می‌خواستم ببینم تور استانبول برای 22 بهمن چنده؟ ها؟ نه ببخشید 22 آبان. ما دونفریم، به آکسارای نزدیک باشیم بهتره. همینجور که داشت با تلفن حرف می‌زد نت‌بوکشو از کیفش درآورد و آرنجش خورد به من و شروع کرد رو نت‌بوکش چیز نوشتن و پهلوی منو سوراخ کردن. گفت تا نیم ساعت دیگه باهاتون تماس می‌گیرم. زنگ زد به یکی دیگه، گفت می‌خواستم ببینم تور استانبول برای 22 بهمن چه جوریه؟ نه ببخشید 22 آبان. منم اینور داشتم سرمو می‌کوبیدم به شیشه. هر زنگی که زد گفت تور واسه 22 بهمن می‌خوام و بعد گفت نه 22 آبان و هربار که اینو گفت یه بار هم آرنجشو زد به من. اومدم تساهل و تسامح رو بذارم کنار و بهش بگم اسلحه‌تو که داره پهلومو سوراخ می‌کنه بکش اونور که همون موقع برگشت گفت ببخشید انقد سروصدا می‌کنم، ضروریه. خواستم بگم اقلن می‌تونی یه لطفی بکنی و تاریخا رو اشتباه نگی ولی گفتم خواهش می‌کنم. آخه خواهش می‌کنم چیه؟ بابا بهش بتوپ، بگو واسه این کارا برو دربست بگیر، بگو به اون آرنج تیزت یه کم سوهان بکش، بگو انقد داد داد نکن، بگو 22 بهمنو از کله‌ی پوکت بنداز بیرون و جاش یه 22 آبان بکار. ولی خودمو خلع سلاح کرده بودم و هرچی بعد "خواهش می‌کنم" می‌گفتم مسخره بود. موقع گفتنش صورتمو یه جور مهربونی هم کرده بودم و لبخندی زده بودم که نزدیکانم می‌دونن چقدر قلابیه و هربار که این لبخندو دیدن تذکر دادن که بابا مجبور نیستی ادا دربیاری. پیرم کرد تا پیاده شد. منم بعدش رفتم بیمارستان بستری شدم.

چهارشنبه

وی به یکی از معضلات زندگی در ایران اشاره کرد و سپس افزود

رفتم تو سایت کلارکس و تو کفشای مدل اوریجنیالش چرخ زدم و از کفش بلوطیش خوشم اومد. قیمتش پنجاه‌وچار پوند بود، ضرب در پنج‌هزار تومن کردم. بعد رفتم سایت مظنه که ببینم امروز قیمت پوند چنده. چارهزار و هشتصد و شصت تومن بود. یعنی کفشه دویست و شصت و دوتومن آب می‌خوره. اینجا همون کفشو اگه فروشگاه اسکان ازخدابیخبر بیاره بالای پونصد تومن قیمت می‌ذاره. اما جز تماشا چی کار می‌شه کرد.

کل این شهرو بگردی کفش خوب پیدا نمی‌کنی، اگه پیدا کنی هم پول نداری بخری. همین راسته‌ی میدون ولیعصر تا فاطمی، کفش سی تومنی هم پیدا می‌کنی، اما به یه ماه نمی‌کشه که تبدیل به آدامس می‌شه. کفش خوب و مقاوم هم مال ما نیست، مال پولداراست. این همه از نابودی طبقه متوسط گفتن کسی گوش نکرد، طبقه متوسط هنوز وجود داره، هنوز می‌تونه بره رستوران متوسط غذای متوسط بخوره و تو لباس‌فروشی متوسط، مانتوی متوسط بخره و از کتاب‌هایی با قیمت متوسط استفاده کنه و مسافرت متوسط بره اما دیگه نمی‌تونه کفش متوسط بخره، چون تو این شهر کفش متوسط‌فروشی وجود نداره، همه ادای متوسط درمیارن ولی یا فقیرانه‌ان یا خیلی اعیان. ممکنه روی کفش فقیرانه قیمت متوسط بذارن اما من از اون زرنگاشم. تو ویترینا یا کفشای ده‌بار مصرف می‌بینی یا کفشای ناراحتی که نمی‌دونم مردم چه‌جوری پاشون می‌کنن. من از این کفشای ناراحت پاشنه‌فلان داشته باشم ترجیح می‌دم پابرهنه راه برم و کفشه رو با نخ دنبال خودم بکشونم. درست مثل علی و باباعلی که روی الاغ سوارن.

منم کفشی واسه‌م نمونده، جیره‌ی کفشای خوبم داره تموم می‌شه، فقط دوتا کفش بی‌نقص تو بقچه‌م هست و دلیل بی‌نقصیشون اینه که اصلن نمی‌پوشمشون که بخواد چیزیشون بشه، می‌ترسم همونا هم از دستم بره و مجبور شم پابرهنه گز کنم، چون من پابرهنه گز می‌کنم اما تن به کفش آدامس‌نشان نمی‌دم، کتونی هم ندارم، آدمی‌که کتونی نداره چطوری ادعای تر و فرز بودنش می‌شه؟ خلاصه که صنعت کفش در این مملکت روبه نابودیه و فریادرسی نیست. اگه بخوام به‌عنوان یه آسیب‌شناس قضیه رو بررسی کنم یه دلیلش اینه که مردم هنوز ارزشی واسه کفش قائل نیستن چون می‌گن اون پایینو که کسی نگاه نمی‌کنه یا وقتی میرن جایی مهمونی، دم در کفشو درمیارن قایم می‌کنن. یعنی چرخه‌ی عرضه و تقاضا خرابه. به‌نظرم با یه بیانیه‌ی اعتراضی هزارامضائه می‌تونیم به این غائله خاتمه بدیم. 

یکشنبه

لشكر صاحب‌زمان

دوسه‌سال پیش برا مجله‌ی 24 از فیلم دیدن تو سینما گزارش می‌نوشتم. باید مدام سینما عوض می‌کردم و  بعضن فیلمای داغون هم می‌دیدم که متریال گزارش جور شه. اونجا بود که دیدم تنهایی سینما رفتن چقدر بهم حال می‌ده. تا قبلش تك و توك تنهايي رفته بودم سينما و سابقه‌م از فیلم دیدن همیشه با لشکرکشی همراه بود. زياد پیش مي‌يومد سه ردیف صندلی در اشغال ما باشه و وقتی فیلم تموم می‌شد و از سینما بیرون می‌یومدیم و دنبال هم قطار می‌شدیم، یک تظاهرات گسترده رو شبیه‌سازی می‌کردیم. بدترین لشکرکشی‌های تاریخ هم همین لشکرکشی‌ها هستن. نه می‌تونی درست با آدما معاشرت کنی نه می‌تونی چاردنگ حواستو به فیلم بدی. بعد هم که می‌یای بیرون چون همزمان نمی‌تونی با سی نفر هم‌صحبت بشی، کلونی‌های دو نفره و سه نفره و چارنفره تشکیل می‌دی. پس این همه اصرار در طول تاریخ برای جمعیتی سینما رفتن چیه؟

شاید قانون جمعیتی سینما رفتن به دنبال حاد شدن کون‌گشادی در بشر وضع شده باشه. بشر كون‌گشاد رو اگه سنگ عظیمی‌ فرض کنی که نمی‌تونه به اراده‌ی خودش از جا تکون بخوره، جمعیتی سینما رفتن حکم اینو داره که ریسمان‌های بیشماری به دور سنگ عظیم بسته شده و داره از هر طرف می‌کشدش تا یه تکونی بهش بده، سنگ واقعن هم تکون می‌خوره اما به جای حرکت کردن متلاشی می‌شه. اینه که هیچ رستگاري‌اي در قبیله‌ای فیلم دین نیست. من از وقتی دیدم تنهایی سینما رفتن برام چه لذتی داره، با اینکه به دسته‌جمعی سینمارفتن هم تن می‌دم اما مدام تقبیحش می‌کنم تا به صورت مذبوحانه ای حفظ فاصله کرده باشم.

دسته‌جمعی حرکت کردن که در سالهای اخیر بیشتر از پیش باب شده و محبوبیت روزافزونی پیدا کرده رسالتش اینه که تنهایی بشر رو بکنه تو چشمش. ما دیگه از پس معاشرت با جمع کمتر از چار نفر بر نمی‌یایيم، معذبیم و حرفی برای گفتن نداریم و مدام داریم تو آشپزخونه غذا رو هم می‌زنیم كه يه ديقه نياييم پيش مهمون بشينيم، شروع مي‌كنيم از همون راه دور معاشرت مي‌كنيم و براي رسيدن صدامون به همديگه داد مي‌زنيم، ولي بيشتروقتا هم حواسمون هست كه پيشگيري كنيم، زنگ می‌زنیم همه بریزن و شلوغ شه که مجبور نباشیم با هر کی بیشتر از چار جمله ردوبدل کنیم. معاشرت هم فله‌اي شده، مدل تن‌به‌تنش داره یادمون می‌ره و برای دیدن هم باید لشکرکشی کنیم (خودامونو مي‌گم وگرنه شما كه جاي خود داري). به‌نظرم این رویه در راستای مصرف‌گرائیه، شهوت معاشرت داریم، می‌خوایم محدود به سه چار نفر نباشیم و حتا برای معاشرت دوساعته هم حق انتخاب بیشتری داشته باشیم. شایدم علتش محبوبیت مهمونیای کاذبی باشه که راه می‌ندازیم، مدعوین شامشونو خوردن و راند بعدی رقص برپاست که یکی از مهمونا اون وسط جوگیر می‌شه و درحالی که پیکشو بالا برده داد می‌زنه همین جمع فردا شب سینما، بعدش هم خونه‌ی ما. سختمونه بی‌واسطه همو ببینیم، برای دیدن هم باید بهانه‌ای مثل سینما رفتن جور کنیم. اف بر ما.

وصیتم به نزديكانم هرازچندی تنهایی سینما رفتنه، سینما هم مدام عوض شه و آدم خودشو به آزادی و پرديس ملت محدود نکنه. من از وقتی سینما مرکزی رفتم، جهان‌بینی تازه‌ای نسبت به این رسانه پیدا کردم. به نظرم یه سینمای همه‌چی تمومه و كيفيت رو فقط تو پخش فيلم نديده. انقدر حرفه‌ای و تخصصی فیلم نمی‌بینم که بگم چون فلان‌جا صدا و تصویرش خوب نیست نمی‌رم، برام اتمسفر سینما مهمتره، هرچقدر به‌عنوان يه قرباني جمعيتي فيلم ديدنو نکوهش مي‌كنم، درعوض مشتاق تنهایی در یه جمع غریبه بودنم؛ بدون اینکه مجبور شم با حرف زدن اجباری از کیفیت ماوقع کم کنم، كنار آدمايي كه ممكنه فقط همون‌ يه‌بار تو زندگي به‌هم بربخوريم فيلم مي‌بينم و درسكوت از سالن بيرون مي‌ياييم و مي‌ريم به راه خويش. 

پنجشنبه

عروسی بوران

دیدن آدمی که حرکاتش همونیه که بیست سال پیش بود هولناکه. زمان می‌تونه مثل بزاق عمل کنه، همه‌چی رو آغشته به خودش کنه و به صورت یه چیز لزج خمیری دربیاره و از شکل بندازه. برام عجیب بود که تو عروسی دیشب، رقص آدما و فیگوراشون بعد این همه‌سال هیچ عوض نشده بود. عروس خاله‌م همچنان موقع رقص دستاشو عین دوتا دسته جارو از طرفین میاورد وسط و یه ضربدر می‌زد، بعد دستاشو می‌برد بالا و همون ضربدر رو جلو صورتش می‌زد و به کمرش قوس می‌داد و در پایان فیگور، دستاشو مثل آبشاری که داره با آرامش و طمانینه پایین می‌ریزه، فرود می‌آورد و این حرکت رو به تناسب آهنگ چندبار تکرار می‌کرد.

اولین بار بیست و یه سال پیش تو عروسی داییم این فیگورو ازش دیدم. فرداش جلوی آینه مدام تمرین می‌کردم تا کارو مثل صاحبش تمیز دربیارم، اما نمی‌شد و به انعطاف و چالاکی دست و کمر حوری جون نمی‌رسیدم. نمی‌دونم چقدر تمرین کردم تا یاد گرفتم و بعدش هم چیز به اون کاملی برام از شکل افتاد و مبتذل شد.

این اتفاق خیلی زیاد برام افتاده، یعنی برای هرکسی افتاده و جمله قصار زیادی هم در وصفش وجود داره. چیزی رو تا حد پرستش دوست داشتیم و برامون دست نیافتنی بود، اما وقتی برامون سهل‌الوصول شد و بهش رسیدیم که دیگه نمی‌خواستیمش. وقتی طرف حسابت چیزها یا آدمهای تموم شده باشن کارت راحته، فوقش می‌گی بابا من چرا همچین بودم، این چی بود که انقد واسه‌ش بال‌بال می‌زدم؟ اما وقتی طرف حسابت آدمی باشه که هنوز هم تو زندگیته، لقمه عین سنگ سفت می‌شه. مثلن در همین مورد اخیر، من فردای اون روز و فرداهای دیگه که نتونسته بودم فیگورو تمیز دربیارم، از حوری جون کمک خواسته بودم. گفته بودم دستای من مثل شما با انعطاف به هم نزدیک نمی‌شه، ضربدره خیلی کج و کوله از آب درمیاد، کمرم خشکه، چی کارش کنم؟ اونم مثل یه معلم دلسوز سعی کرده بود یادم بده و اشتباهاتم رو درست کنه و افتخار کل ماجرا رو هم برا خودش برداره. بعد از اون تو هر عروسی‌ای که می‌دیدمش تا نگاه منو رو خودش حس می‌کرد، سعی می‌کرد فیگورو خیلی تمیز و کامل و با تزئینات حاشیه‌ای برام اجرا کنه، اما دیگه کل حرکت واسه‌م چیز مسخره‌ای شده بود، نه حالا، که خیلی سال پیش عمرش تموم شده بود. من دیگه جز برای مسخرگی و لودگی همچین فیگوری نمی‌یام و هیهات که عروس خاله هم اینو نمی‌دونه و نمی‌شه به روش آورد. هنوز فکر می‌کنه مدیونشم و نگاهم بهشه و از رو دستش مشق می‌کنم. نمی‌شه بهش گفت تو و فیگور رقت‌آورت برای من مُردید حوری جون، شما دیگه قهرمان رقص من نیستید. پس گرفتن اعتباری که خودت دادی و کسی رو به واسطه ش زنده کردی، سنگدلی می‌خواد، چاره‌ای نداری جز اینکه خودتو همچنان مشتاق نشون بدی تا طرف جلو چشمت جون نده. چه بسا بیست سال پیش اگه من انقد تعریف نمی‌کردم و شیفته نمی‌شدم، اونم بعد یه مدت این فیگورو ول می‌کرد و می‌رفت سراغ یه حرکت تازه.

یکشنبه

سامانه‌ی جست‌وجوی هر گل که بیشتر به چمن می‌دهد صفا

پنج‌شنبه شب مامانم تلفن کرد و گفت دایی کوچیکم مرده. من وقتی شنیدم شیهه کشیدم چون داییم که البته پونزده ساله ندیدمش خیلی قبراق و ورزشکار بود، تو کل خانواده سالم‌ترین آدم بود. مهمون داشتیم و برای جواب دادن به تلفن رفته بودم توی اتاق. بیرونیا صدای شیهه‌م رو شنیده بودن. وقتی تلفنم تموم شد و اومدم بیرون گفتن واسه چی اینطوری شیهه می‌کشی زهره ترک شدیم، گفتم خب بابا یکی که اصلن فکرشو نمی‌کردم مرده، گفتن خب حالا انگار چی شده و کی مرده. پرسیدن علت مرگش چی بوده؟ گفتم نمی‌دونم چون مامانم هم بهم نگفت. یکی گفت تو سایت بهشت زهرا علت مرگ رو می‌نویسن، برو نگاه کن ببین علت چی بوده. رفتیم تو جست‌وجوی متوفی و اسم رو زدیم اما مرده رو برامون پیدا نکرد. یه اسم دیگه زدیم ببینیم علت رو می‌یاره که دیدیم نمی‌یاره، فقط اسم و فامیل و نام پدر و سال تولد و مرگ وآدرس محل دفن رو می‌ده. من اسم خودم رو هم سرچ کردم و دیدم سه بار با فاصله‌ی زیاد مردم و یه بار هم ساری دفنم کردن. بعد اسم دانی رو سرچ کردیم و سایت بهمون گفت متاسفانه ما همچین کسی رو اینجا نداریم. به دانی گفتیم بیا بهشت‌زهرا هم از نمردنت متاسفه، و بسیار خنده برفت.

قبلن هم چندنفر درباره‌ی همچین امکانی که سایت شهرداری تهران گذاشته نوشته بودن ولی تا خودت نری نمی‌فهمی چقدر باحاله. بهتون بگم که اونجا اگه مرده رو پیدا نکنن، یا می‌گن مورد یافت نشد یا می‌گن متاسفانه پیدا نشد. یعنی مرده و زنده رو مسخره می‌کنن، چیزی که با فرهنگ ما سازگار نیست. باید بریم اعتراض کنیم که چرا به فوت شده‌ها و دیده از نقاب خاک برکشیده‌ها و چشم از جهان فروبسته‌ها و جان‌به‌جان آفرین تسلیم کرده‌های ما می‌گید مورد.

من فردا و پس فردای اون روز و امروز هم سر زدن به سایت و جست‌و‌جوی متوفی رو ادامه دادم و اسم هفت جدم رو اونجا سرچ کردم. کاش واقعن در کنار اسم مرده، علت مرگ رو هم می‌نوشت. اگر می‌نوشت کلی قصه بود، حتا به ذهنم رسید که بهشون پیشنهاد کنم به صورت داوطلبانه این کار رو انجام می‌دم و آخرین عکس مرده و عکس سنگ قبرش رو هم (به صورت سه بعدی) بهشون می‌رسونم که هر متوفی صاحب یه پکیج کامل باشه. ولی چرا اسم دائیم رو نیاورد؟ چون مامان به اشتباه فکر کرده بود دایی کوچیکم مرده، درحالی‌که دایی بزرگه فوت کرده. نه اینکه منتظر خبر مرگش باشم ولی اگه می‌شنیدم شیهه هم نمی‌کشیدم. 

دوشنبه

تیم‌ ورکینگ عزاداران اهل بیت

کار گروهی یا به قول قمپزدرکنا تیم-ورکینگ تبدیل به فضیلت شده. توی مصاحبه‌های کاری‌ای که رفتم معمولن یکی از سوالای مهمشون این بوده که حالا بگو ببینیم تیم ورکینگت چطوره؟ "آقا من رمالم، خیلی تیم ورکینگ ربطی بهم پیدا نمی‌کنه‌ها". "اشتباه می‌کنی جانم، همه‌ی کارا رو می‌شه با تیم ورکینگ پیش برد."

تو کلاس زبان، همه‌ی کارها حتا جمله‌سازی روی کاغذ رو هم باید گروهی انجام می‌دادیم، وقتی یکی در می‌زد، گروهی می‌رفتیم دم در و گروهی در رو براش باز می‌کردیم و گروهی بهش لبخند می‌زدیم و به تیم ورکینگمون می‌بالیدیم. اگه می‌گفتی بابا بی‌خیال خودم تنهایی از پسش برمی‌یام، آدم خودخواهی محسوب می‌شدی. الان دیگه همه‌چی گروهی شده و مدیران و مدرسان هم ازش استقبال می‌کنن، چون هم می‌شه با وقت کمتر پول بیشتری به جیب زد و هم ادای این رو اومد که طبق آخرین متد روز دنیا دارن پیش می‌رن، دنیا در مقابل تیم ورکینگ سر تعظیم فرود آورده و ما هم از این قافله عقب نیستیم.

وقتی همهمه می‌شه و کارها به جماعت برگزار می‌شه تو دیگه در قبال تک‌تک آدمای جمع مسئول نیستی و اگه کسی کمتر تو کارهای گروهی شرکت کنه تقصیر خودشه که نتونسته با جمع ارتباط بگیره اما مسئولیتی هم متوجهش نمی‌شه. توی نماز جماعت یکی بگوزه، کی مقصره؟ هیشکی و همه. بشر برای بی‌مسئولیت کردن خودش روز به روز حربه‌های تازه رو می‌کنه و تصمیم گرفته کارا ر و هیاتی برگزار کنه، در حالی که ما خودمون خیلی وقته این تکنولوژی رو بومی‌سازی کردیم و تو هیاتی برگزار کردن قدمتی به اندازه ی تمام تاریخ بشر داریم. اما زرنگا اسم هیاتی برگزار کردن رو گذاشتن تیم ورکینگ و کل جریان رو هم زدن به نام خودشون.


آدمای تنبل و کسایی که تنهایی از پس کاری برنمی‌یان سریع جذب این گروه‌ها می‌شن و به مقام انسان اجتماعی و بجوش و بشردوستی که چیزی رو از جمع دریغ نمی‌کنن و آماده‌ی هرنوع جانفشانی و گذشتن از خویشتن خویشند نائل می‌یان. برخلاف چیزی که این نوشته می‌گه به نظرم بی‌علاقگی نسبت به بعضی کارهای تیمی خیلی هم ربطی به درونگرا بودن نداره، وقتی بازده کارت موقعی که تنهایی انجامش می‌دی بیشتره، وقتی جمع فقط موجب آشفتگی و انرژی پس دادن و خفه‌خون گرفتنت می‌شه، چه اصراریه؟ به‌نظرم دنیا داره فشاری که حفظ حریم شخصی بهش می‌یاره رو اینجوری خالی می‌کنه. الان از نمکی مسافران مهتاب بپرسی چرا دستت تو بشقاب غذای مردمه، به جای آخه گشنمه می‌گه مشغول تیم ورکینگم. 

شنبه

از نکبت مالکیت

تو یه‌سری کشورا - جاهایی که خبر دارم و برام تعریف کردن- خونه‌ها رو مبله اجاره می‌دن، تا قاشق و نمکدون هم در مکان موجوده و جز لباسا و وسایل شخصی لازم نیست چیزی همراه داشته باشی. یعنی دیفالت اینه و خونه‌ی خالی اجاره دادن کار غیرمعمولی به نظر می‌یاد و احتمالن کمتر مستاجری سراغ خونه خالی ‌می‌ره. اینجا هم تک‌وتوک خونه‌ی مبله اجاره می‌دن ولی قیمت یهو چندبرابر می‌شه و بیشتر خرپولا و توریستا و خارجیا و کسانی که اینجا زندگی ریشه‌داری ندارن، مشتری این خونه‌هان. ما همچنان خونه‌ی خالی اجاره می‌کنیم و زندگیمون که وزنش بیشتر از صدتنه رو بار کامیون و نیسان می‌کنیم و از این‌ور شهر می‌کشیم اون‌ور. همه یخچال و اجاق گاز و ماشین لباسشویی از آن خود دارن و هر جا می‌رن باید بند و بساطشون هم همراهشون باشه. شهوت مالک بودن حتا به مهتابی و پادری هم رحم نمی‌کنه و از خیر پرده و چوب پرده و دستگاه تصفیه‌ی آب نمی‌گذره. به والدینت اعتراض می‌کنی که آخه قربونت برم این خونه که خودش آبگرمکن داره و آبگرمکنشم سالمه، چرا آبگرمن تازه می‌خری؟ و جواب می‌شنوی که چطور دلت می یاد تو حمومی که آبگرمکنش معلوم نیست مال کدوم بابا بوده و با آب گرمی که ازش می‌یومده چی کار می‌کرده، خودتو بشوری؟ البته یکسری هم هستند که به‌خاطر شهوت مالک بودن نیست که اسیر بند و بساط و خنزر پنزرن، به‌خاطر اینه که چاره‌ای ندارن، چون خونه‌ها رو خالی تحویل می‌گیرن و باید وسایل ضروری رو خودشون بچینن توش.


کاش همونجور که شایعه شده در مرحله‌ی گذار از خیلی چیزها به سر می‌بریم، تو مالکیت هم در مرحله‌ی گذار باشیم و به‌جایی برسیم که دیگه وقتی می‌خوایم از یه جایی نقل مکان کنیم، بتونیم به جای کامیون و باربر صدا کردن، یه تاکسی بگیریم و دوتا چمدونی که کل دارایی‌مون رو تشکیل می‌ده، بذاریم صندوق عقب و راه بیفتیم. مالکیت و امپراطور اشیا بودن زمین‌گیرمون کرده و تحرک رو ازمون گرفته. تا حالا هزاربار به سرم زده برم برای یه مدت تو یه شهر دیگه، مثلن اصفهان، شیراز یا بوشهر زندگی کنم ولی بلافاصله چشمم به زندگیم، به گاز و یخچال و گنجه و رختخواب افتاده و بی‌خیال شدم. از وقتی کابینت‌های سیار جای خودشون رو به کابینت‌های پیچ شده به دیوار آشپزخونه دادن یه‌کم خوش‌بین شدم، از وقتی کمد شروع کرد از زندگی حذف شدن و جاش رو به کمد دیواری داد، امیدوارتر شدم. همینجوری پیش بره پنجاه سال دیگه می‌تونم دست از یکجانشینی بردارم و کولی خسته و سرگردانی بشم.

سه‌شنبه

چو خرامی ز تمنا، فکنی برق هوس بر دل و جانم

تانگوی آرژانتینی رقص محبوبم، فقط یه بار جلوی چشمم به صورت زنده اجرا شده و همون یه بار بس بوده تا دل و دین بهش ببازم و بفهمم اون رقصی که به واسطه ی تلویزیون می بینم یک سوم عیشیه که از تماشای زنده نصیبم می شه؛ مثل فرق استادیوم رفتن و از خونه فوتبال تماشا کردن می مونه.

حادثه در یه مهمونی معمولی اتفاق افتاد، تعداد مهمونا به نسبت جشن تولد، خیلی کم بود و من دوسوم آدما رو نمی شناختم و احتمالن خسته از رقصیدن نشسته بودم و داشتم سرم رو با میوه پوست کندن گرم می کردم که این دوتا بلند شدن. اسم اون چیزی که جلو چشمم داشت اتفاق می افتاد رو فقط می شه رویا گذاشت. نزدیک بود از هجوم اون همه زیبایی گریه م بگیره، شاید هم گرفت و یادم نیست، چون موضوع مال هفت هشت سال پیشه. می گفتن اینا یه زن و شوهری ان که دیشب از قضا عروسیشون بوده و تو عروسی هم همینجوری با هم می رقصیدن. از اون به بعد تصمیم گرفتم یادگیری تانگو رو بذارم تو فهرست صدکاری که قبل از مرگ باید انجام بدم. اگه بخوام تنم رو با ورزش آشنا کنم به جای جیم رفتن و تو پارک دوئیدن حتمن می رم کلاس رقص که فایده ای دوچندان به خودم و بقیه برسونم.

برا آدمایی که به نظرشون رقصیدن کار سبکیه و فکر می کنن حالت مضحک و ناخوشایندی بهشون می ده که واسه شخصیتشون خوب نیست واقعن متاسف می شم. اگه مدیرعامل شرکتی، کارفرمایی، رئیسی چیزی  بودم حتمن تو مصاحبه ی استخدام رقصیدن رو هم لحاظ می کردم، کیفیت رقص برام مهم نبود همین که این فعل اتفاق می افتاد کافی بود. اگه کاره ای بودم رقصیدن رو هم محدود به مهمونیا و زمان مستی نمی کردم، بلکه در جلسات هیات دولت، پارلمان، شورای شهر، مدارس، مساجد و تکایا و اصلن هرجایی که جمع شکل می گیره جای ویژه ای بهش می دادم. 

رقص که اتفاق می افته جدیت و پوچ بودن زندگی می شکنه و همه چی درخشان تر می شه، مثل بارون می مونه تو برهوت. من هیچ وقت نتونستم آدمایی که می چسبن به صندلیشون و می گن ما رقص بلد نیستیم رو درک کنم. چه جوری حاضر شدن رقص رو به سادگی و با همین یه بهانه از زندگی حذف کنن، یعنی هیچ وقت در تنهایی جلوی آینه سعی نکردن؟ چطور راضی شدن به زندگی ای که توش رقص هیچ جایی نداره؟ یا سعی کردن و دیدن مثل ممد خردادیان نمی شه؟ رقص که یک یا چند فرمول ثابت نداره که اگه طبق اون رفتار نکردی خودت رو نابلد بدونی.

فردای رئیس جمهور شدن روحانی، مردهای زیادی رو تو خیابون دیدیم که می رقصیدن و بیشترشون هم کپی دست چندم رقص ممد خردادیان رو اجرا می کردن. به طرز مضحکی یه عده فکر می کردن شادی سیاسی باید احترام و شانی داشته باشه و رقص باعث تنزل این دستاورد بزرگ که با خون دل به دست اومده می شه.

تازه وقتی از جمع دوستان و خانواده جدا می شی و رقص غریبه ها رو می بینی به عمق تاثیری که ممد خردادیان روی نسل های مختلف گذاشت پی می بری. تلاش ممد خردادیان برای آموزش رقص به خانواده های ایرانی خوبیا و بدیای خودش رو داره، از خوبیاش اینه که بالاخره یه جزوه ی بومی و راحت دست مردم داد تا بتونن بر اساس اون تمرین کنن و به هنرنمایی بپردازن و آمار کسانی که می گن رقص بلد نیستیم رو پایین بیارن و از بدیاش هم اینه که به رقص لباس متحدالشکل بددوختی پوشوند و چشمه ی خلاقیت عده ای رو خشک کرد و شاید با استناد به رقص ممد خردادیانی باشه که یه عده ی دیگه می گن بلد نیستیم برقصیم. تاثیر دیگه ای که داشت این بود که تو همون جشن خیابونی به من فهموند که هنوز نتونستم از کلیشه های جنسیتی خلاص بشم. اون شب جوری که برای خودم جای انکار نبود از مردهایی که شبیه خردادیان قر می دادن و می لرزوندن کینه به دل می گرفتم، در حالی که با خودم فکر کردم و دیدم از رقص زن هایی که ادای خردادیان درمیارن به این شدت بیزار نیستم. با همه ی اینا، اون عده ای رو که مثل ممد خردادیان می رقصن در جایگاه بالاتری نسبت به نرقص ها قرار می دم.

۲۲ بهمن ۶۹، منزل زهرا- شوشتر



روزنامه ی اعتماد کار می کردم که تو خیابون خواجه عبدالله بود و هنوزم هست. یه عصری بود که احتمالن کارامونو کرده بودیم و قصد کرده بودیم عصرونه بخوریم. من داوطلب شده بودم که برم از سوپری ته کوچه هله هوله بخرم. تو راه برگشت دم سطل آشغال گنده ی نزدیک روزنامه، برخوردم به یه سری عکس که رو زمین پخش و پلا بود. همین جور که داشتم رد می شدم نگاه کردم ببینم چه جور عکسیه، که دیدم یه سری عکس خانوادگیه. ازشون گذشتم، از در روزنامه رفتم تو، پله ها رو رفتم بالا و دور زدم برگشتم پایین دم سطل آشغال و شروع کردم به جمع کردن. عکس ها رو تازه ریخته بودن اونجا، هنوز پا نخورده و تمیز بودن. کی این همه عکس رو عین زباله ریخته بود بیرون؟ این نمی تونه غیر عمد باشه، نمی تونه از دست کسی افتاده باشه یا از پنجره پرت شده باشه بیرون. نزدیک عید بود. اول حدس زدم عکسا در جریان خونه تکونی جزو وسایل اضافی تشخیص داده شده و به بیرون خونه هدایت شده. همونجور که داشتم عکسا رو جمع می کردم چشم می چرخوندم ببینم کسی از پنجره های اطراف داره نگاهم می کنه یا نه. نمی دونم چرا فکر می کردم شاید یکی از سوژه های دوربین مخفی ای چیزی باشم و الانه که یکی مچمو بگیره، ولی با این حال باز هم نتونستم از خیر جمع کردنشون بگذرم.
برام با بچه ای که سر راه گذاشته باشند یا حیوون خونگی که ول شده باشه تو خیابون و ندونه کجا بره، فرقی نداشتن. هر چیزی که حجمی داره و برای مدت طولانی در معرضش باشم همین حکم رو برام داره. به سختی چیزی می ندازم دور. از اون کهنه پرستایی ام که هیچ رقمه نمی تونم رو کیندل و آی پد و  اینجور چیزا کتاب بخونم مگه اینکه چاره ای نداشته باشم. چیزی که جسم داره و شخصیت داره و می شه لمسش کرد رو نمی ذارم برم سراغ فایل الکترونیک. کتاب و نامه و عکس کاغذی و کارت پستال مثل موجود زنده اند و از بین بردنشون ازم برنمی یاد. در این مورد به بابام رفتم. وقتی مامانم می خواست یخچال بیست سی ساله مون رو رد کنه و جاش یه یخچال تازه بگیره، بابام کون به زمین می کوبید و جوری دمغ بود که انگار تکه ای از خودش رو می بردند.

شصت و دو قطعه عکسه. پشت اکثرشون تاریخ و محل وقوع عکس با خودکار نوشته شده. از سال 1368 شروع می شه و به 1372 می رسه. شخصیت اصلی که در بیشتر عکس ها حضور داره، مردی لاغراندام با قیافه و تیپ کارمندیه. به علت اینکه موهای جلوی سرش ریخته، پیشنونیش به عقب پیشروی کرده و ریش و سیبیل کم پشتی داره. زنش رو هم تو عکس ها تشخیص دادم. فهمیدم مرد کارمند شرکت نفت بوده و وقتی می رفتن شمال از ویلاهای شرکت نفت در محمودآباد استفاده می کردن و یه بار هم در آذرماه سال 70 سفری با همکاران شرکت به هامبورگ داشته، عکس های هامبورگ نشون از ذوقش برای دیدن خارج داره. عکسا چند دسته ان: عکس های هامبورگ، عکس های عید نوروز در سال های مختلف، عکس های سفر به محمودآباد، عکس های خانه ی آقاجان و عکس های "خانه ی خودمان در منزل اهواز". پس اینا ساکن اهواز بودن و حالا بعد از چند دهه تصاویرشون از یکی از کوچه های خواجه عبدالله تو تهران سر درآورده. توی بیشتر عکس ها زن روسری سرش نکرده و بی حجابه، موهاش کوتاهه و بیشتر دامن تنشه، به عکس تکی علاقه داشته: تنها رو پله ها، تنها کنار دریا، تنها دم ویلا، تنها کنار سفره ی هفت سین. بچه ها تو عکس های دسته جمعی می لولند و نمی شه فهمید کدوم بچه مال ایناست و آیا بچه ای در کاره یا نه. همه تو عکس خوشحالند و احتمالن این خوشحالی بیشتر به خاطر حضور دوربینه که هنوز در اون زمان کم و مغتنم بود. تو یه عکسی که باحال تر از همه س، زن های فامیل بالاسر قابلمه تو آشپزخونه ان، همه بشقابا و دیس هایی که توشون غذائه رو سمت دوربین گرفتن و دارن محتویات ظرف رو نشون می دن و می خندن. محتوای ظرف یکی شون میگوی سوخاریه. 

بیشتر از بیست سال از عمر عکس ها می گذره. نمی دونم در طول این دو دهه چه اتفاقی برای خانواده افتاده و چی شده که عکس ها سر از سطل زباله درآورده. کدوم یک از آدمای عکس خواسته اینا رو از بین ببره. شاید عامل ماجرا مثل مامان من باشه که هیچ تعلق خاطری به هیچی نداره. شاید عامل ماجرا از یکی تو عکس نفرت داشته و خواسته با نابود کردن عکس ها، به صورت نمادین آدم مورد تنفر رو هم نابود کنه. خیلی با این مواجه شدم که مردم وقت بیزاری از کسی یا از گذشته ی خودشون، عکس از بین می برن. نابود کردن عکس دیجیتال برام پذیرفته شده س اما پاره کردن عکس کاغذی، سنگدلی می خواد. هرچی هم از یکی یا از گذشته ی خودم متنفر باشم این یه قلم ازم برنمی یاد. شایدم یه ماجرای ساده باشه. یکی اومده خونه ای اجاره کنه و دیده یه آلبوم عکس جا مونده، آلبومه رو برداشته برای خودش و عکسا رو ریخته دور. 

غیر گریه مگه کاری می شه کرد

بدترین مدل رستوران رفتن اینه که دستت رو بذاری رو اسم غذاها و فقط زل بزنی به قیمت. منم همیشه بدترین رو انتخاب می کنم چون چاره ی دیگه ندارم، مگه اینکه هوس یه غذای خاص داشته باشم یا مهمون باشم که اونجوری هم همواره به ضررم می شه. معمولن وقتی غذامو خوردم و منتظر صورت حسابم یکی که در اون لحظه قیافه ش خیلی شبیه مسیح شده، به ناگاه بلند می شه و از همه می خواد غلاف کنن: "همگی مهمون من" بعد خیلی شاهانه از جیبش کارتش رو درمیاره و می ده به گارسون. ولی دیگه چه فایده، چون من با نگاه به جیب خودم غذامو انتخاب کرده بودم.

 یه بار که غیر این شد، تجربه ی تلخی برام بود. طرف زنگ زد رسمی دعوتم کرد و گفت مهمون من. منم نه اینکه غذای خیلی گرون سفارش بدم ولی هر چیزیو که به نظرم باحال می رسید خواستم. بعد که صورت حساب رو آوردن، همونی که گفته بود مهمون من شروع کرد دنگ ها رو جمع کردن. از ترس لقوه گرفتم، یکی از لحظه های ناباورانه ی عمرم بود، دست تو هزار تا سوراخ سنبه م کردم تا پول جور شد. کاش صداش رو ضبط کرده بودم تا همونجا از رستوران دار می خواستم یه لحظه سیستم پخشش رو در اختیارم قرار بده. از اون به بعد انقدر چشمم ترسید که هر کی می گفت بیا بریم رستوران مهمون من بی اختیار شروع می کردم خلاف جهتش دوئیدن.


کم پیش اومده وقتی نیت خوردن غذای خاصی ندارم و صرف غذا خوردن می رم رستوران، پشیمون نشم. چند شب پیش رفتیم رستوران فرید تو خیابون آبان که نزدیک خونه مونه. یه رستوران قدیمی که اول وارد حیاط می شی، چند تا پله می ری بالا و به در ورودی می رسی و یکی درو برات باز می کنه. می ری تو و می بینی از صدر تا ذیل رستوران از چوبه، پنجره ها مشجره، محیط دلنشینه، میزها رومیزی تمیز داره و روی رومیزی ها پلاستیک نکشیدن، صندلی ها راحته، خلوته و همین خلوتی هم یه کمی می ترسونه. جز میز ما، دوتا میز دیگه هم پر بود. گارسون مسن رستوران که به نظر می یومد از بدو تاسیس تا الان از جاش تکون نخورده، اومد و ازمون سفارش گرفت. چاهار نفر بودیم. سفارش استیک با سس قارچ و چیکن استروگانف و دوتا شنیسل مرغ دادیم. یکی مون هم سالاد خواست. قیمت ها برای طبقه ی ما معقول بود. چیکن استروگانوفی که من سفارش داده بودم چارده تومن بود و سالاد فصلش دو و پونصد که یعنی خیلی ارزون.

مشغول چشم چرخوندن و تحسین فضای رستوران بودیم که یه دیس سالاد گذاشت جلومون. غذا رو هم چند دقیقه بعد آورد. یه نگاه به بشقابامون کردیم و یه نگاه به هم. رنگ رخساره خبر از سرّ درون می داد. چیکن استروگانفش بدون قارچ بود، طعم سیب زمینی ش بد بود، سس سفیدش گوله گوله بود، ولرم بود، همه چیز بی نمک و چرب بود و بقیه هم راضی نبودن. روی استیک، سلطان غذاهای اون رستوران رو با یه سس قهوه ای و چرب پوشونده بودند. همو دلداری دادیم که اینم یه تجربه س دیگه، آدم دفعه ی بعد نمی یاد، خوبیش اینه که قیمتا بالا نیست. من سر جمع پنج تا قاشق از غذام خوردم، سه چاهارمش موند. خواستیم صورت حساب رو برامون بیارن. قیمت سالاد همونجور که حدس می زدیم پنج برابر شده بود در حالی که مرد حسابی اگه ما همه مون سالاد می خواستیم خب می گفتیم چار تا سالاد. اما با دیدن حق سرویس و مالیات بر ارزش افزوده، قیمت سالاد رو رها کردیم و زدیم تو سرمون. با احتساب این دوتا، قیمت غذای هر کی نسبت به منو دوبرابر شده بود. کمرمون شکست و حس همدلی مون نسبت به یه رستوران قدیمی خوش منظره تو یه کوچه ی خلوت که سختی زندگی هنوز قامتش رو خم نکرده، تبدیل به نفرت شد. تو این شهر دیگه کجا مونده که آدم بره و از پشت خنجر نخوره؟ دیروز فهمیدم که ساندویچی فرد بلوار.   

چهارشنبه

پوست

تو خانواده ی ما رسمی وجود داره که پایه گذارش بابامه: فقط برای بیماری هایی که ممکنه منجر به مرگ بشن باید رفت دکتر. غیر از اون نالازم و سوسول بازیه. یعنی بابام وقتی می بینه ناخوشی تعارف دکتر رفتن بهت می زنه، ولی لحنش مثل وقتیه که می گه می خوای آژانس بگیرم؟ عقیده داره چرا باید بابت مریضی ای که اگه صبر کنی خودش خوب می شه، بری دکتر. براش دکترا و آخوندا در یک رده جا می گیرن، جفتشون کلاشن. حالا در طول زندگی اش چه خاطره ی ناخوشی از دکتر رفتن داره، کسی نمی دونه. این طرز فکر بدون اینکه به کلاش بودن دکترها فکر کنیم، نامحسوس به بقیه ی خانواده هم منتقل شده. مایه ی مباهات خانواده ی ما تا پارسال این بود که هیچ کس اعم از پیر و جوان زیر تیغ جراحی نرفته و افتخار کل خانواده که قاب کردیم زدیم به دیوار اینه که هیچ یک از خاندان رسولی برای سرماخوردگی به دکتر مراجعه نکرده ن. ما کنار هر بیماری یه ساده اضافه می کنیم و واقعن هم اون بیماری چیز ساده ای می شه: یه سرماخوردگی ساده، یه سردرد ساده، یه دندون درد ساده.

حالا فکر کن با همچین پیشینه ای من برای لکه های کوچیکی که روی پوستم دیدم، رفتم دکتر. الغوث الغوث. دکتر بهم یه سری کرم و صابون داد که خیلی گرون تموم شد. هر بار که در کرم رو باز می کردم، نیم ساعت به اون مایه ی سفید رنگی که قرار بود از نوک انگشت اشاره به صورت منتقل شه زل می زدم تا خوب به خوردم بره. یعنی درمورد هر چیز گرونی که می خرم، همین رویه رو دارم، خیلی نگاهش می کنم و اینطوری از سنگینی باری که روی شونه م گذاشته، کم می کنم.

چند روز به همین منوال گذشت و من کرم ها رو سر ساعت می زدم تا اینکه ریختن تو خونه که ببرنم. هر چی رو که می خواستم بردارم می گفتن برندار اونجا همه چی هست، فقط اگه دارویی چیزی استفاده می کنی بردار. من هم کرم ها رو نشون دادم. گفتن اینا چیه دیگه؟ می خوای کرم با خودت بیاری؟ گفتم اینا خاصیت درمانی داره، خدایی نکرده برای بزک دوزک نیست. گفتن اگه واسه درمانه بردار، پنج تا کرم بود، همه رو برداشتم و چپوندم تو جیب کاپشنم. ولی کرم ها رو اصلن بهم ندادن. اونجا، فقط قرصه که به عنوان دارو به رسمیت شناخته می شه. می شد اعتراض کنم؟ رسانه ها باید می نوشتن: ماموران از دادن کرم های دست و صورت مرضیه رسولی خودداری می کنند و این بیمار با شرایط نامناسب پوستی دست و پنجه نرم می کند.

بدبختانه بیماری های پوستی در جمع بیماری های دیگه خیلی مظلوم و غریبند و اغلب به خاطر بار زنانه ای که دارن، تو سری می خورن. در نظر عموم، بیماری هایی که خطر جانی در پی دارن یا درد جانکاهی به جون آدم می ندازن محترمند و شایسته ی توجه، بقیه ش دیگه قرتی بازی و دست و پا زدن برای فرونرفتن در منجلاب پیریه. اگه شما تو یه جمع مختلطی وایسی جلوی آینه به خودت کرم بزنی، ممکنه کلی تیکه و متلک دریافت کنی، ولی اگه قرص دربیاری هزار نفر پیدا می شن که لیوان آب می گیرن جلوت. مردها دراین مورد وضعشون بدتره و فقط مجازن از کرم ضدآفتاب اونم تو کوه و جنگل و بیابون استفاده کنن. اگه مردی تو مترو آینه دربیاره شروع کنه به خودش کرم زدن، گناهش همپایه با کسیه که از دین خارج شده.

شنبه

برعکس

عکس پسرعمومو زده بودند به دیوار سر کوچه و زیرش اسمشو نوشته بودند، پایین ترش هم تابلوی اسم کوچه بود. این کاریه که فکر کنم چندساله شهرداری انجام می ده. اسم و عکس شهیدا رو قاب می کنه می زنه سر کوچه هایی که خانواده ی اون شهدا توش زندگی می کنن اما اسم قبلی کوچه هم همچنان پابرجاست. من بدوبدو داشتم می رفتم که به جنازه برسم و خودمو به دخترعموهام نشون بدم که مجبور نشم دنبال آمبولانس تا بهشت زهرا برم. سر کوچه موقعی که داشتم می پیچیدم اول چشمم خورد به فامیلی خودم، بعد اسم پسرعمومو دیدم و آخرین چیزی که نگام روش موند عکس بی کیفیتش بود. شبیه عکس های قدیمی بود که از کشته شده های جنگ می گرفتند و تو تلویزیون نشون می دادن یا تو روزنامه چاپ می کردن که شناسایی بشن و از گمنامی دربیان.

خونه شلوغ بود و جنازه ی زن عمومو هنوز از سردخونه نیاورده بودن. بیمارستان بامبول کرده بود که چون تو خونه خونریزی کرده اول باید بره پزشکی قانونی. شبیه همون عکسی که سر کوچه زده بودن تو خونه هم بود، همونجور قاب شده گذاشته بودنش رو گنجه. از نزدیک شبیه عکس پرسنلی بود. دقت که کردم دیدم دندوناش پیداست. تنها چیزی که به بقیه ی خواهرا و برادرش شبیهش می کرد دندوناش بود؛ به هم چسبیده و رو هم و نامرتب. حالم عوض شده بود. هرچی می گشتم دلیلش رو پیدا نمی کردم. خیلی اتفاقی همون روز این نوشته رو خوندم. ولی دلیلش این هم نبود. هر وقت می رفتم خونه ی عموم ناگزیر بودم از تماشای عکس های پسرعموم. به دیوار نگاه می کردم چشمم می افتاد به عکس، موقع تماشای تلویزیون چشمم می خورد به قاب عکس کوچیکی که گذاشته بودن روی میز تلویزیون و از توی اون قاب، پسرعموم که برای همیشه بیست و سه ساله موند زل زده بود به من. حالا یکی از عکسا از خونه بیرون اومده بود و عمومی شده بود و هر روز چشم هزارتا آدم، اتفاقی می افتاد بهش. یه چیز خاص که با عمومی کردنش بخوای خاص ترش کنی اما همه ی خاصیتش رو ازش بگیری.

با مردن زن عموم اون خونه خالی می شه و می فروشنش ولی احتمالن عکس پسرعمومو از سر کوچه برنمی دارن. این بار عکسش مستقل از دیوارهای خونه، روی دیوار بی اهمیتی تو یه خیابون بی اهمیت به حیات خودش ادامه می ده و عکس بی کیفیتش هیچ جایی از حافظه ی کسی رو اشغال نمی کنه. حالم شبیه حال کسی بود که می ره کاغذ دیواری بخره و همینجور که داره کاتالوگ رو ورق می زنه یه دفعه عکس یکی از آشناهاشو رو کاغذ دیواری می بینه، از مغازه دار می پرسه این کیه؟ مغازه دار می گه چیز خاصی نیست، طرحه دیگه، مثل طرحای دیگه. 

چهارشنبه

پشت

سینک ظرفشویی چسبیده به آخرین دیوار خونه، ته آشپزخونه س. بالاش یه پنجره س که به پشت بومای مردم باز می شه. پنجره رو باز می کنی و در حالی که داری منقل کباب و رختای رو بند و کفترای مردم رو دید می زنی قابلمه می سابی. ماجرا از اینجا شروع شد: یه بار وسط روز که داشتم ظرف می شستم، یهو برگشتم پشتم رو نگاه کردم. هیچ فکر قبلی ای نکردم بودم و این حرکتم از رو ترس بود. ترس خیلی جلوتر از عقل آدم حرکت می کنه و از مغز فرمان نمی گیره. ترس یه مرکز فرمان دیگه ای داره که مغز بعضی وقتا خودش می ره از اونجا فرمان می گیره، یه چیزی شبیه بیت آقا.

پشتم یه فضای خالی گنده افتاد بود؛ یعنی کل خونه و اشیا، و همه جا ساکت بود. خبری نبود، غریبه ای با قمه وسط خونه نایستاده بود و سایه ای حرکت نمی کرد و چیزی تکون نمی خورد. پس چرا ترسیدم؟ چرا از اون به بعد شروع کردم از فضای پشتم وقتی تنها هستم ترسیدن؟ هر چی فضای پشتم وسیع تر بود بیشتر ترسیدم. رو پل های عابر پیاده شروع کردم دوئیدن و تو کوچه های خالی هی برگشتم پشتم رو نگاه کردم. افرا می گفت اینکه ملت هی می گن ببخشید پشتم به شماست و نمی خوان پشتشون به کسی باشه ریشه ش ترسه، نمی تونن بفهمن پشت سرشون چه خبره. تو آسانسور هم همه دور هم وامیستن و کسی معمولن پشت به اون یکی نمی کنه، همه خودشون رو برای حمله ی احتمالی آماده می کنن و بدین ترتیب نمی ذارن دشمن از پشت غافلگیرشون کنه.

ماجرا برای من داره حادتر هم می شه. مدام دارم به فضای خالی پشتم فکر می کنم. شبها گرچه رو به دیوار بهتر خوابم می بره ولی پشتمو می کنم بهش. خیلی هم بهش فکر کردما. سعی کردم در موقعیت های مختلف مچ خودم رو بگیرم، به خودم گفتم بیچاره نکنه به ماورا اعتقاد داری؟ نکنه به خاطر ماجراهای زورگیری تو خیابون میرزای شیرازیه؟ نکنه داری مذهبی می شی؟ نکنه فکر می کنی یه روح پلیدی رفته تو کاناپه و الانه که دربیاد؟ اگه همه ی اینا هم باشه با دیدن تو نابود نمی شه، وایسا ظرفتو بشور و انقد عین رادار کله نچرخون. کجای تاریخ زندگیم پشت سرم اتفاقات خونینی افتاد که حالا اثراتش دارن خودشونو نشون می دن؟ هر چی می گردم پیدا نمی کنم. 

شنبه

حتمن پیر شدم که چندشبه ماه تو آسمون نیست

فاصله می گیرم از آدمایی که هر ضعفی رو ربط می دن به سن و فکر می کنن گفتن اینکه پیر شدن و پاشون لب گوره نشونه ی کول بازی و باحالی و واقع بینیه. معمولن اولین سوالی که باید بهش جواب بدم اینه که چند سالمه تا اگه پنج دیقه بعد گفتم وای خسته شدم یه کم بشینیم، بگن آره خب سنت هم یه جوریه که نباید زیاد راه بری، تا اگه یه ساعت بعد گفتم من می رم بخوابم، شب بخیر، بگن وای وای شب بخیر تو باید زودتر از اینا بخوابی چون تو این سن بدن به خواب بیشتر احتیاج داره.

دیروز داشتیم خونه تمیز می کردیم و من بعد دوساعت کمرم درد گرفت، اولین نتیجه ای که می تونستم بگیرم این بود که سن خر پیره شدم. ولی واقعیت اینه که بدنم خشکه و ورزش نمی کنم و این ربطی به سن و سال نداره. محتمل بود اینو به چندتا آدم مشخص بگم و جواب بگیرم که نمی خوای قبول کنی پیر شدی. یه بخش عظیمی از جامعه در تلاشه به بقیه بقبولونه که پیر شدن و بدبختی اینه که به یه بار قبول کردن راضی نمی شن، اینا تا روزانه پنجاه بار ازت درباره پیری اعتراف نگیرن رضایت نمی دن و برای اینکه فکر کنی باهات همدلن از ضمیر اول شخص جمع هم استفاده می کنن که راحت تر نظرشون رو بهت شیاف کنن. اگه زیر بار نری و بگی پیر نیستی، خیال می کنن دنیادوست و خوش خیال و کله شقی و از واقعیت فرار می کنی.

پیری نباید تا این اندازه وابسته به شناسنامه باشه، برای من اون لحظه که باور کنم پیر شدم، پیری از راه رسیده (کلیشه). دلم می خواد این باور خیلی سریع و دم دستی و بر اساس چار تا نشونه ی ظاهری و چسکی اتفاق نیفته و وابسته به باورهای بعضن نادرست که ناخواسته مورد توافق خیلی هاست نباشه. جمع توافق کرده هر دونه تار موی سفیدی که دید، مهر پیریو رو پیشونی قربانی بکوبه. اما به همین هم رضایت نمی ده، هی نشونه های پیری رو بیشتر می کنه و بر اساس این نشونه ها اونی هم که پونزده سالشه می گه من پیرم و سن اعتراف به پیری هر چی می گذره کمتر و کمتر می شه.

معلوم نیست از کی اعتراف به پیری خیلی کار کولی شد. احتمالن آغاز حیاتش همزمان بود با شروع مسابقه ی کی از همه بدبخت تره. اعتراف به پیری و بدبختی تنها سودی که برای من داره اینه که باعث می شه از مسئولیت در برم و انتظار بقیه از خودم رو به صفر برسونم، یعنی تمام تلاشم رو می کنم تو نقشی فروبرم که علیه زندگیمه. به قول معروف اینجا دیگه بین وانمود کردن و تبدیل شدن به اونی که بهش وانمود کردم فاصله ای نیست. دستاورد این اعتراف هم خیلی کمه، نمی ارزه. ولی امروزه مسابقه ی وادادن  در تمامی رشته ها در جریانه و شرکت کننده ای که دیرتر وا می ده دستش از سوی داور به عنوان کله خر مسابقه بالا می ره و همه تماشاچیا براش هو می کشن.  

کاش جوونی و پیری به زمان بستگی نداشت تا انقدر برای مردم قطعی نباشه. مثلن می شد طی یه توافق جهانی، معیارش اندازه ی دور باسن باشه.