سه‌شنبه

نام همه‌ی شرمساران جمشید است

با اینکه گشنه‌م نبود به خاطر ترشی‌ای که مامانم داده، پاشدم یکی از غذاهای آسون و سریعی رو که بلدم درست کردم. قارچو ورقه کردم و پوست گوجه رو گرفتم و خرد کردم و برگ ریحونا رو هم ریز کردم و اینا رو تو کره تفت دادم و برنج آبکش شده رو هم ریختم روشون و سرخشون کردم و سس سویا و پاپریکا و آویشن و پودر کاری و نمک فلفل زدم و آماده شد. اگه پیازچه داشتم اونم خرد می‌کردم می‌ریختم توش، اگه حال داشتم یه کم هم سیر توش رنده می‌کردم، ولی با همینا هم خوشمزه شد. بعضی غذاها هستن که می‌تونی مطمئن باشی همیشه خوب می‌شن. مثلن پیازو خرد کن و بریز تو روغن، روش گوجه خرد شده بریز و بعد قارچو تو کره تفت بده و قاطی اینا کن و همه‌ی اینا رو بریز رو پاستا. من خودم اولین بار باورم نمی‌شد غذایی که یه ربع صرف آماده کردنش می‌کنم انقد خوشمزه می‌شه، اونوقت اون قرمه‌سبزی بی‌پدر دق آدمو درمیاره و تازه ممکنه تهش چیز افتضاحی دربیاد. آره می‌دونم آشپزای واقعی، اونا که سرتیفیکیت دارن هربار قرمه‌سبزی درست می‌کنن معرکه می‌شه، اما واسه ما کج‌وکوله‌ها خیلی سخت و خطریه. 

اصل این غذا آسونه رو خونه‌ی شیرین خوردیم که غذای پر دنگ‌وفنگی محسوب می‌شه و توش چیزای دیگه‌ای مثل مرغ و تخم‌مرغ و زعفرون هم داره و مزهش خیلی معرکه‌س ولی اینم در حد بضاعتش خوبه. 

غذا رو آماده کردم و یه پاتیل هم ترشی واسه خودم کشیدم و انقد هول زدم که غذائه تموم شد ولی نصف ترشیا موند که خالی‌خالی فرو دادم و فشارم افتاد و دست و پام یخ کرد. برای خودم چایی ریختم با شیرینی خوردم و از سر بیکاری رفتم توالت و سیفونو کشیدم و به صداش گوش کردم. سیفونه صدای مهیبی می‌ده. وقتی سیفون می‌کشیم انگار که سد لتیان شکسته باشه، آب با فشار می‌یاد و می‌ریزه تو کاسه و صداش کل خونه رو برمی‌داره، اگه از آسانسور استفاده نکنی و پله‌ها رو بالا بیای این توهم بهت دست می‌ده که سیل از بالا سرازیر شده و سر راهش داره همه چیو ویران می‌کنه تا خودشو با شدت و حدت بکوبه بهت. همون موقع مردم تو صف نونوایی دارن از هم می‌پرسن این صدای چی بود و حسین آقا می‌گه باز یکی تو این خونه بغلی ریده. 

وقتی تنهام سیفون که می‌کشم صدای طبیعت تو خونه جاری می‌شه، چشامو می بندم و فکر می‌کنم اینجا جنگله و منم اومدم شکار، ولی وقتی مهمون رودرواسی‌دار داریم صداش باعث خجالته و انقد بلنده که اگه وسط حرف‌زدنمون شلیک بشه مجبور می‌شیم داد بزنیم تا صدا به صدا برسه. البته همیشه خودمم که مهمون رو متوجه می‌کنم. شده مهمون در حال وررفتن با موبایلش تو عالم خودش بوده که من با دست چونه‌شو گرفتم و صورتشو دادم بالا و زل زدم تو چشاش و گفتم:
- به خاطر این غرّش رعدآسا منو ببخش
+ کدوم غرش؟
-  همین صدای سیفون.
+ خودبخود این صدا رو می‌ده؟
-  نه یکی الان اون توئه و سیفون رو کشیده ولی صداش زیاده.
+ آهان، نه مساله‌ای نیست، اصلن توجه نکرده بودم.
- به هر حال ببخشید.
+ خواهش می‌کنم. 

 شاید بهتر باشه توالت رو آکوستیک کنیم که صدا بیرون نره، یا درو دوجداره کنیم و با خیال راحت توش سیفون بکشیم و ساز بزنیم و کنسرت بذاریم و عربده‌جویی کنیم. یا چطوره با همین شکم پر از پلو و دست و پای یخ‌کرده پاشم یه صداخفه‌کن واسه‌ش اختراع کنم؟ حساب کردم دیدم شونزده ساعت از شبانه‌روزو شرمسار چیزائیم که خلقتشون دست من نبوده و اگه یکی منو تو خیابون ببینه خفتم نمی‌کنه بگه تو کردی.

دوشنبه

داریوش خودتی؟ خودمم

وقتی شیش‌هفت سالم بود از تلفن خونه‌ی مادربزرگم زنگ می‌زدم آمریکا، فکر می‌کردم همه‌ی گوشیا رو داریوش برمیداره. می‌خواستم صداشو بشنوم و وقتی شنیدم سریع قطع کنم. تو خونه‌مون چیزی که فراوون شنیده می‌شد آهنگای داریوش بود. بوی گندمش از همه بیشتر. من از صداش می‌ترسیدم؛ مشخصن بوی گندمش مرگ زن عموی مامانم رو تداعی می‌کرد. منو برده بودن خاکسپاریش، مامانم به رغم اصرار زیادم و کون به زمین کوبیدنم نذاشته بود برم تو مرده‌شورخونه و بعدش هم نمی‌ذاشت برم سمت قبر. پس چرا منو برده بود اونجا؟ احتمالن کسی نبوده تو خونه نگهم داره. ولی من از لای پاها یواشکی رفته بودم اون جلو، و با چشمای از حدقه دراومده دفن شدن زن عموی مامانم رو نگاه کرده بودم؛ قبرستون ابن بابویه، قبر دوطبقه بود و یه موش گنده دیدم که از لای خاکا فرار کرد. موشه رو نتونستن گیر بندازن. اومدیم خونه بوی گندم داریوش پخش می‌شد. اونجا که می‌گه یه وجب خاک مال من برای همیشه رفت و چسبید به خاکسپاری زن عمو.

ولی هیچ کدوم از تلفنای امریکا جوابگو نبودن. یادم نمی‌یاد کسی گوشی رو برداشته باشه. فرایند مقابله با ترس ازراه عادی‌سازی که به صورت غریزی قصد به انجام رسوندنش رو داشتم، ناکام موند. محمدحسن که گفت وقتی بچه بوده زنگ می‌زده خارج مزاحم تلفنی می‌شده، اینا یادم اومد. احتمالن معدود نبودیم، یه‌عالم بچه بودیم که دوست داشتیم با جهان ناشناخته از راه تلفن ارتباط برقرار کنیم. چندروز پیش هم یکی فوت کردن تو گوشی رو به عنوان مزاحمت تلفنی یادآوری کرد. یه امت به قصد مزاحمت تو گوشی فوت می‌کردن، خودشون هم نمی‌دونستن چرا این شیوه رو انتخاب کردن. سالهایی بود که مزاحمای تلفنی آزادانه واسه خودشون فعالیت می‌کردن و چون شماره نمی‌افتاد، قسر درمی‌رفتن. همه هم به اطرافیان ظنین بودن، تئوری "هر کی هست غریبه نیست"، معتقدان زیادی داشت. خاله‌ی مامانم به مامانم مشکوک بود، هزار بار ازش پرسیده بود فاطی تویی زنگ می‌زنی فوت می کنی؟ خاله جان کام‌آن.

حتمن بعدش زیر لب می‌خنده به مرگ و پرپر من

ساختمان توی یک کوچه‌ی دلگشا از یک خیابان دلگشا بود؛ سر کوچه وارطان مغازه‌ی قهوه‌فروشی داشت و بوی قهوه تا نزدیکی در می‌آمد، به سر کوچه که می‌رسیدم نفس‌های عمیق می‌کشیدم. از خانه تا آنجا پیاده می‌رفتم، از آنجا تا خانه پیاده. راه تماشایی بود؛ آن راه را بیشتر از هر راه دیگری در تهران تماشا کرده‌ام.

ساختمان قدیمی بود و رنگ سفید به نمایش زده بودند. پنجره‌های زیادی داشت که به کوچه باز می‌شد. یک بار که دسته‌جمعی از ناهار برمی‌گشتیم شمس توی کوچه نگهمان داشت، پنجره‌ها را نشان داد و گفت برای عید همه‌مان گل دست می‌گیریم و از پنجره‌ها آویزان می‌شویم و عکس می‌اندازیم. همه یکصدا خندیده بودیم. از خنده‌مان خوشش نیامده بود، گفته بود حالا می‌بینید.

یک خانه‌ی سه طبقه و نیمه، در و پنجره‌ها چوبی، اتاق‌های پایین تو در تو با تاقچه و پریزهای برق عهد بوق. معمولن کیفم را می‌گذاشتم روی تاقچه که جلو دست و پا نباشد. بعدش حیاط بود. درخت و باغچه داشت و حوضی وسطش کنده بودند و دوشی وسط حوض گذاشته بودند که توهم فواره می‌داد. جلسه‌های گروه را دور حوض بی‌آب برگزار می‌کردیم، پایمان را می‌گذاشتیم تویش. گوشه‌ی حیاط تخت و کاناپه هم به راه بود؛ جفتشان کهنه و چرک. طبقه‌ی دوم ایوانی رو به حیاط داشت، از آنجا به کل حیاط مسلط بودی، نگاه که می‌کردی عصرت خواستنی‌تر می‌شد. باران قشنگ‌ترش می‌کرد، قرار بود برف هم بیاید و صحنه کامل شود. خانه‌ی بهدلی بود اما چه فایده چه فایده.