نازنین امروز لشکر غم بیخبر آمد سراغم و دورهام کرد. خیلی
شدید. وقتی حواسم بهش نیست محکمتر
میکوبد. بعد فهمیدم سالگردت است. صورتت را توی ذهنم مجسم کردم و پوست صاف و روشنت
را، که اگر میماندی مطمئنم تا پنجاه سال دیگر هم بهت میگفتند چه پوست خوبی داری.
با نگاه کردن به عکسهایی که دیگران به مناسبت سالگردت گذاشته بودند گریه کردم اما اینقدر همهچیز
از همهطرف هجوم آورد که نفهمیدم برای توست که گریه میکنم یا برای خودم یا برای
آدمهایی که در خاطرم زنده میشدند تا گریهام را شدیدتر کنند. البته که آدم همیشه
برای خودش گریه میکند. به نام دیگران برای ناکامی خودش.
سهشنبه
۲۰ آبان
دوشنبه
۲۱ مهر
آن سفری که با شجریان رفته بودیم بم، جلوی ارگ
که زلزله خرابش کرده بود، با هم عکس گرفتیم. همهی آدمهای آن سفر یک عکس اینطوری
با شجریان گرفتند. من آن موقع در قید استاد نبودم، گرچه الان هم نیستم اما
باهاش نرمتر شدهام. آن عکس که به گمانم سال ۸۳ گرفته شده بود، تا سال ۸۸ روی هارد کامپیوترم بود. فکر کنم سر جمع سه بار هم فولدر را باز
نکردم که عکس را نگاه کنم. تا اینکه زمستان سال ۸۸ وقتی زینب
را دستگیر کردند، کامپیوتر و تمام وسایل من را هم بردند و بعد از چندماه فرمت شده
تحویل دادند. هیچ عکسی باقی نمانده بود، نه آن عکس و نه عکسهایی که در آن چندسال
گرفته بودم. بعدها توی ایمیلم را گشتم شاید برای کسی فرستاده باشمش،که انگار
نفرستاده بودم و پیدایش نکردم. عکس با دوربین دیجیتال گرفته شده بود و میدانم
حالا هیچ حضور فیزیکی در این دنیا ندارد، مثل عکسهای دیگری که فرمت شد و اکثرا مال
سفرهای زیادی بود که رفته بودم. بیشتر سفرهای عمرم را از ۸۴ تا ۸۸ رفتم و بعضیوقتها
فکر میکنم اینهمه سفر رفتن شاید به این خاطر بوده که عکسهای زیادی ازشان داشته
باشم که بعدا فرمت شوند و حسرتشان به دلم بماند. وقتی عکسی ازشان ندارم انگار
نرفتمشان. چون آنها بودند که بهشان حیات دائمی میدادند. سفرها در حافظهام حضور
نیمبند رو به زوالی دارند، عکس حافظه را مرمت میکرد که حالا آن هم وجود ندارد.
سهشنبه
۱۵ مهر
خواهرم داشت ماجرایی را که دیروز اتفاق افتاده بود تعریف میکرد.
گفت یک دقیقه رفتم پایین آشغالها را بیندازم توی سطل دم خانه و وقتی برگشتم در
بسته شده بود. زنگ زدم و ارس آیفون را برداشت. صدایم را از پشت ماسک نشناخت و من
هم وقتی دیدم صدایم را نشناخته بیشتر صدایم را عوض کردم و گفتم درو باز میکنی؟
گفت نه. گفتم چرا؟ گفت آخه شما مردمید. گفتم من مردم نیستم همسایهتونم. گفت
مامانم گفته فقط روی مامان و بابا در رو باز کنم. چندبار هم اصرار کردم ولی باز
نکرد. ارس هم نشسته بود به حکایت مادرش گوش میداد. بعد مادرش بهش گفت «بهت افتخار
میکنم». او هم از خجالت صورتش را پشت مبل پنهان کرد.
فکر میکنم این واکنشی است که با من هم مانده و فقط شکل عوض
کرده. وقتی خجالت میکشم که ازم تعریف میکنند به جای اینکه صورتم را پشت کسی یا
چیزی قایم کنم شروع میکنم به بدگویی کردن از خودم. آنقدر از آن چیزی که به نظر
کسی تعریفکردنی بوده ایراد میکشم بیرون که تهش لذت آن تعریف، هم
برای طرف از بین میرود و هم برای خودم. این راه را ناخودآگاه انتخاب کردهام تا
شرم ناشی از ذوقزدگیام را نه با مخفی کردن صورتم که اینطوری پنهان کنم. چرا خب؟ معصومیتی
اگر در من باقی مانده باشد، هرچه کودکانهتر باشد اصیلتر و زیباتر است که.
شنبه
قیمتها
صدگرم کره خریدم ده هزار تومان. برای جنسهای زیر صدهزارتومانی که رسیدهاند به یک میلیون تومان و بیشتر اینقدر تعجب نکردم که برای گران شدن کره و خامه. شاید چون اینها را چندروز یکدفعه میخرم و آنها جزو روزمرهام نیستند.
گران شدن این چیزها گران شدن خالی نیست، از بین رفتن اتصالم
با دیروز و هفتهی پیش است. عوض شدن قیمتها و چندبرابر شدنشان گذشته را برایم
تبدیل میکند به گذشتهی دور. چندسال پیش نامهای برای دوستانم نوشته بودم دربارهی
خانهمان. از خانه هم عکس گرفته بودم و فرستاده بودم. برایشان توضیح داده بودم هر
کدام از وسایل را از کجا خریدم و به چه قیمت. ایمیل را که دوباره میخوانم، آن قیمتها
انگار کودکانی معصومند بیخبر از آیندهای که در آن غول خواهند شد و ما را خواهند
بلعید. آن وسایل را هنوز دارم، مبلی که خریده بودم پنجاه هزار تومان، کتابخانهای
که خریده بودم چهل هزار تومان. تورم روی رابطهام با آنها و با دیگر وسایل خانهام
اثر گذاشته و محتاطترم کرده.
قیمتها روز به روز عوض میشوند، خانههای محله خراب میشوند و جای خود را به یکی نوتر میدهند، مغازهها تعطیل میشوند و جایشان را چیز دیگری پر میکند، شکل کوچه و خیابان به هم میریزد، خانههایمان هم که اجارهای است. نمیخواهم بگویم همهچیز اما واقعا هر چه میبینم در حال اضمحلال است و هیچ نقطهی ثابتی وجود ندارد که بهش نگاه کنم و بگویم چون دارم این را میبینم پس در زمان حال هستم. زمان حال به کوتاهترین اندازهی خود رسیده و گذشته آنقدر کشدار شده که آمده تا پشت در خانه و سهم بیشتری برای خود میخواهد. هرچه او فربهتر، ولع من برای تماشایش بیشتر. سیر نمیشوم از نگاه کردن به عکسهایی که در آن توی خانهای هستیم که دیگر نیست، لباسهایی که دیگر وجود ندارند، آدمهایی که رفتهاند، خیابانی که اسمش عوض شد. در عکسها دنبال نشانههایی میگردم که خبر از همین آیندهای میدهند که در آن هستیم. به خودم در عکسها نگاه میکنم و آدم مطلقا بیخبری را میبینم که بیخبریاش از فردا رقت به دلم میآورد. انگار اگر خبردار شده بود چیزی از تعفن امروز کم میکرد.
جمعه
چهار سال و هفتماه
داشتیم دور هم میوه میخوردیم. افتاده بود روی آن مود که
کاری را مدام تکرار میکرد و هرچقدر میگفتیم نکن، گوشش بدهکار نبود. یکدفعه پدرش
سرش داد کشید. بغض کرد و اشک توی چشمهایش جمع شد و رفت پشت مادرش قایم شد. شروع
کردم با پدرش بحث کردن که این چه کاری است که بیهوا سر بچه داد میکشی و بچه را
میترسانی و اسمش را هم گذاشتهای تربیت. وسط گریه شروع کرد با صدای بلند خندیدن و
ادای آدمهای شاد را درآوردن. مادرش گفت این چندمین بار است که وسط گریه یکهو جور
ترسناکی میزند زیر خنده.
آخر شب آمدم خانه و قبل از خواب برای مادرش نوشتم «این بچه
فکر میکند که حق ندارد گریه کند برای همین فوری میخندد. وقتی میخواهد گریه کند
جلویش را نگیر.» و بعد توی فکرهای بیشترم فهمیدم که به خاطر رفتار من بوده، چون
شروع کرده بودم با پدرش بحث کردن و او احساس تقصیر میکرده و نمیخواسته بحث ما کش
پیدا کند.
چندروز بعدش داشتیم با هم خانهسازی میکردیم. بهش گفتم میتوانم
سوالی شخصی بپرسم؟ گفت بپرس. گفتم آن شب چرا وسط گریه خندیدی؟ گفت نمیخواستم کسی
را ناراحت کنم. این را که گفت یقین پیدا کردم تقصیر من بوده. اگر کار پدرش هم بد
بود نباید جلوی او با پدرش بحث میکردم. بهتر است اول از همه خودم را تربیت کنم.
رفتارهای مشابه دیگری ازش دیده بودم و تا قبل این جواب، فکر
میکردم این مسئولیت را ناخودآگاه به دوش میکشد. از جوابش فهمیدم کاملا آگاه هست،
عاقل است و این مسئولیتی که به جای بزرگترهای بیفکرش روی دوش خودش گذاشته، قرار
است خون به دلمان کند. هم به خاطر اینکه چه کسی بهتر از او نادانی ما را پیش
چشممان میآورد، هم به خاطر اینکه ما نصیبش شدهایم نه انسانهایی لایقتر از ما.