دوشنبه

که دیگه داره دیر می شه



همیشه این ویدئو را خیلی جدی گرفته ام. مثل کسی که قهرمان فیلم برایش واقعی می شود و می آید توی زندگی اش. توی این ویدئو نه صدای قشنگش برایم مهم است نه چیزی که می خواند. نمی دانم دارد نقش آدم متنفر را بازی می کند یا واقعن بدش آمده. نفرت انگار به خوردش رفته، به خورد ابروهایش، چشم ها و لب هایش، دستها و استخوان ترقوه اش. در هر حرکت گردنش، در هر خط پیشانی اش پیداست. خیلی ساده روبروی من نشسته، حرف می زند و دستانش را تکان می دهد و راوی بی نظیر داستان کوتاهی می شود که وقتی به آخرین جمله اش می رسم دوست دارم برگردم و ازش بخواهم دوباره بخواند تا همراهش تحقیر شوم و بدم بیاید و پوزخند بزنم و از خشم به خودم بلرزم. داستانی که اگر روای اش هرکسی جز او بود، این قدر هولناک نبود. چه بازی ای می کند با من.

برای احساسی که به گوگوش دارم جوابی پیدا نمی کنم. خیلی وقت ها که بهش فکر می کنم چیز بزرگ مبهمی را از دست رفته می بینم. شاید چون زیبا بود، صدای خوبی داشت، آهنگ های قشنگی خوانده بود، ادا و اطوار و لباس هایی که می پوشید به دلم می نشست. شاید چون این همه سال از جلو چشمهام کنار رفت و وقتی دوباره پیدایش شد که آدم دیگری شده بود. بخش گنده ای از زندگی اش، جوانی و قشنگی صورتش پنهان از چشم من رفته بود و دیگر برنمی گشت. نشد سیر نگاهش کنم. شاید چون فکر می کنم در این جبری که گریبان مرا هم گرفته و تا عمرم تمام نشود، ول کنم نیست، تباه شد. با خودش تنها ماند، نه زیبایی اش به کمکش آمد، نه صدایش. نجات دهنده ای نبود. مثل باغ مصفایی که سوخت، مثل رود پرآبی که از وسط شهری می گذشت و یک دفعه خشک شد. بعد هی سعی کردند با لگن و کاسه تویش آب بریزند و پرش کنند و با دست بهش موج بدهند. معلوم است که گوگوش هم باید پیر شود و صدایش را از دست بدهد و لباس هایی که من دوست ندارم بپوشد و موهایش را جوری درست کند که در سلیقه من نیست. اگر گوگوش همه ی زندگی اش هم جلو چشم من بود این اتفاق ها می افتاد. همه ی غمم آن دو دهه ای است که از زندگی اش دزیده شد. سرخورده ی آدمی که آمده بود وسایلش را جمع کند و برگردد ولی به اجبار ماندگار شد و نشست کرد. فردی برجسته از خانواده بزرگ تباه شدگان که ما باشیم.

جمعه

ماشین حمل جنازه


ماشین آتش نشانی که با اون یال و کوپال و سر و صدا رد می شه، مردم وامیستن دورشدنش رو تماشا می کنن. انگار اگه به ماشینه نگاه کنن می فهمن کجا آتیش گرفته و جریان چیه. درمورد ماشین نعش کش هم همینه. من خودم زل می زنم به راننده. می خوام از صورتش بفهمم کی اون پشت خوابیده. نعش کش. چه اسمی. آیا همونجور که به نعش آدم مهما می گن پیکر، اسم ماشین هم به پیکرکش تغییر می کنه؟ شده نعش کش رو کنار خودم تو ترافیک یا پشت چراغ ببینم و همینجور که دارم نگاه می کنم حس کنم یه بویی هم داره از سمت ماشینه می یاد اما تاحالا ماشینو تو پمپ بنزین ندیده بودم. اصلن فکر نکرده بودم نعش کش و ماشین آتش نشانی بنزین لازم دارن.

امروز وایساده بودیم بنزین بزنیم و یه نعش کش مشکی سمند هم تو لاین بغل بود. راننده ش کنار پمپ وایساده بود و تو دستش شلنگ بود و داشت با متصدی جر و بحث می کرد. صداشون خیلی محو می یومد چون من تو ماشین بودم و شیشه هم بالا بود. هی راننده هه یه جمله ی ثابتی رو داد می زد. می گفت صد تومنمو بده. میانسال بود، صورت استخونی شیو شده با فکلای مشکی. البته از اونجا که من نگاه می کردم. شاید اگه جلوتر می رفتم یه ته ریشی نمایان می شد و موها هم به جوگندمی تغییر می کرد. اورکت ارتشی تنش بود با شلوار جین گشاد سرمه ای و کفش کتونی سفید. قدش کوتاه بود. من همه ش به فکر محتویات ماشین بودم. گفتم امکان نداره وقتی نعشی اون تو هست این وایسه بنزین بزنه و جر و بحث هم بکنه.

معلوم بود متصدیه حوصله جروبحث نداره اما این ول کن نبود. طرف رو هل داد و هرچی پول تو دست یارو بود ریخت زمین. از اینور و اونور بقیه همکارا ریختن. متصدیه پهن شده بود رو زمین پولا رو جمع می کرد و همکارا مواظب بودن کسی پولا رو نقاپه. ولی نعش کشه داشت ادامه می داد. هی با دست می زد به متصدیه. من درو باز کردم پیاده شدم. امیر گفت کجا؟ گفتم توالت. سروصدا و سرما خیلی بیشتر شد. می خواستم برم در پشت نعش کش رو باز کنم و یه نگاهی توش بندازم. نمی دونم چه کرمیه که به دیدن مرده انقدر علاقه دارم. ولی به جاش رفتم توالت. از اول هم به قصد توالت از ماشین پیاده شدم و اون فکر خیلی فانتزی از ذهنم گذشت. وقت برگشتن دیدم دارن کتک کاری می کنن و مردم در حال سوا کردنن. یکی نمی دونم از کجا داد زد بیا برو سوار شو جنازه ت بو گرفت. همه ی حرفا حول محور جنازه بود. متصدیه  با همون دستی که توش پر اسکناس بود ماشینو نشون داد و گفت جنازه تو با ماشین خودت می برم بهشت زهرا. چه غلطا، ریقونه. نمی دونم چرا بیخود طرف نعش کشه رو گرفته بودم. در حالی که به وضوح تقصیر اون بود. سر صدتا تک تومنی دعوا راه انداخته بود.

یکشنبه


بابام فرم های بانک را گذاشت جلوم تا براش پر کنم. بهش حقوق نداده بودند. گفته بودند از این به بعد فقط با کارت می توانی حقوق بگیری. نوشته های توی فرم خیلی ریز بود. جاهای خالی که باید پرشان می کردم خیلی کم بود. ریز ریز شروع کردم نوشتن. امیر گفت یابوها نمی گن یکی که چشمش ضعیفه چه جوری اینو پر کنه؟ بابام نشسته بود نگاه می کرد. با کلافگی گفت حالا چه جوری حقوق بگیرم، من که نمی تونم. امیر گفت تازه تو یه روز بیشتر از دویست تومن هم نمی تونی بگیری. گفت یعنی چی؟ مگه می شه؟ امیر گفت با کارت اینجوریه. گفت پس خرج خونه رو چی کار کنیم. گفتم بابا اینجوری که بهتره. کم کم برمی داری یه دفعه خرج نمی کنی. گفت یعنی چه؟ من خودم می دونم با پولم چی کار کنم لازم نیست کسی بهم یاد بده. یادش نیاوردم که چندماه پیش حقوقش را گرفته بود و به قول مادرم قلنبه توی جیبش گذاشته بود. سحری خورده بود و خوابیده بود. در راهرو که به حیاط باز می شود، چهارتاق بود و مادرم هم خانه نبود. دزد از در کوچه آمده بود بالا، پشت بام را رد کرده بود، از دیوار حیاط پریده بود پایین، از در راهرو رفته بود تو، رسیده بود بالای سر بابام، کتش را روی صندلی کنارش دیده بود، کل حقوق یک ماه را قلنبه از جیبش برداشته بود و بدون اینکه به چیز دیگری دست بزند همان راهی را که آمده بود برگشته بود. بابام طی بیانیه ای همه ی تقصیرها را گردن سمعکش انداخت.

کاغذ را ازم گرفت. به امیر گفت تو باهام می یای؟ امیر سر تکان داد. گفتم اینجا رو باید امضا کنی. خودکار را گرفت و امضایی کرد که نصف صفحه را گرفت. قوس امضاش از روی نوشته های تایپ شده و دست نویس گذشت و پایین آمد. نگران و با چشم هایی که پشت عینک خیلی بزرگ بودند بهم نگاه کرد. گفت خوبه؟ گفتم عالی.